loading...
خوش آمدی به وب سایت تفریحی
محمد بازدید : 15 یکشنبه 06 مرداد 1392 نظرات (0)


قسمت اول


نازی نگاهی توی آینه ی ترک خورده ی روی دیوار انداخت و مشغول برس زدن موهایش شد. توی آینه دختر سبزه روی زیبایی با بی حالی نگاهش می کرد. چشمهایش به سیاهی شب، موهایش نرم و خوش حالت، بینی قلمی و لبهای قلوه ای و گونه های برجسته و چانه ای گرد و مهربان داشت.

صدای ناپدریش لرزه بر اندامش انداخت: پس این دختره کجا رفت؟

مادرش به سرعت گفت: همینجاست. نازی؟ بیا دیگه.

روسری اش را زیر چانه گره زد و از اتاق بیرون آمد. با بیزاری نگاهی به ناپدریش انداخت.

ناپدری بسته ای را به طرفش گرفت و گفت: اینو میبری میدی شاهین دراز، پولو میگیری تیز برمیگردی ها! کسی نبیندت. حواستو جمع کن. پولو کامل بگیر. بدو.

سری به تأیید تکان داد و از در بیرون رفت. با نفرت نگاهی به بسته انداخت. به خودش غرید: تا کی می خوای به این ننگ ادامه بدی؟ کاش مامان حاضر بود بیاد. کاش میومد و باهم برای همیشه از این جهنم می رفتیم.

تازه سر کوچه رسیده بود که هژیر پسر همسایه، راهش را گرفت. با مهربانی گفت: بسته رو بده به من.

_: خودم می برم.

_: میگم بدش من. اگه مثل دفعه ی قبل چاقو بکشه، نمی خوام تو آسیبی ببینی. بدش.

_: تو خیلی مهربونی ولی...

_: تو هم خواهر بزرگه ی بداخلاقی هستی. بده دیگه. الان یارو پیداش میشه.

بسته را به او داد و به دیوار تکیه داد. در دل او را دعا می کرد. از همه ی مشتریهای ناپدری اش می ترسید. میدانست که از هیچ جرمی ابا ندارند.

هژیر لاغر و سبزه رو بود. خیلی پررنگتر از نازی. برادرش نبود، ولی دوست داشت او را خواهر بزرگه خطاب کند. دو سال از او کوچکتر بود و خیلی دوستش داشت. هر فداکاری ای را با جان و دل برای خواهرش می کرد.

بسته را در دست فشرد و در پناه دیوار راه افتاد. دورش را می پایید. با دیدن یکی از همسایه بیخ دیوار خزید و به موهای فرفری پریشانش چنگ زد. خوشبختانه همسایه او را ندید. دوباره راه افتاد. ده دقیقه بعد نزدیک خانه ی شاهین دراز بود. با دیدن ماشین پلیس، قلبش فرو ریخت. عقب کشید و زیر تاقی در یک خانه پنهان شد. پلیس چند لحظه با شاهین دراز حرف زد. بعد به دستهایش دستبند زد و او را با خود برد.

ماشین پلیس زوزه کشان از کوچه بیرون رفت. هژیر آهی کشید. او را ندیده بودند؛ یا دیده بودند و مشکوک نشده بودند. نگاهی به در بسته ی خانه ی شاهین دراز انداخت. درخت چناری روی در سایه انداخته بود. نگاهش روی گرههای تنه ی درخت ثابت ماند. به زندگی پر گره نازی فکر کرد. حالا باید چه می کرد؟ اگر بدون پول برمی گشت، ناپدری نازی او را کتک می زد. دست توی جیبش برد و بسته را لمس کرد. هنوز آنجا بود. سری تکان داد و راه افتاد.

سلام علیکم و رحمت الله!

ساعت 6 عصره و بنده قول دادم که حتما شنبه آپ کنم، پس هستم در خدمتتون هرچند با تاخیر و کمی کمتر از معمول...

عرض به حضور انورتون که امروز صبح سری به بازار روز زدم و خانمهای خانه دار می توانند بخوانند حدیث مفصل از این مجمل! اگر خانم خانه دار هم نیستین براتون توضیح میدم که از صبح تا حالا مشغول پاک کردن و شستن و خورد کردن انواع سبزیجات بودم و هنوز نصفش مونده که انشاالله تا فردا ظهر تموم بشن! ضمنا ناگهان بهم الهام شده بود کمی تغییر دکوریشن بدم که بسیار برای روحیه ام لازم می باشد که این کار هم به شکر خدا انجام شد و الان یه گوشه ی دوست داشتنی برای خودم و لپ تاپم درست کردم. 

خلاصه حالا وسط کارها زنگ تفریح زدم و امدم به سراغ آپ دیتیگ وبلاگ. این داستان همانطور که عرض کردم هیچ ربطی به داستانهای قبلیم نداره. از الان هم نمیشه هیچ نتیجه ای گرفت. امیدوارم از کل داستان لذت ببرین.

خیلی حرف زدم ببخشید. شما برین سراغ داستان، منم برم سراغ بادمجانها.

با تشکر 

من کیم؟

نازی نگاهی توی آینه ی ترک خورده ی روی دیوار انداخت و مشغول برس زدن موهایش شد. توی آینه دختر سبزه روی زیبایی با بی حالی نگاهش می کرد. چشمهایش به سیاهی شب، موهایش نرم و خوش حالت، بینی قلمی و لبهای قلوه ای و گونه های برجسته و چانه ای گرد و مهربان داشت.

صدای ناپدریش لرزه بر اندامش انداخت: پس این دختره کجا رفت؟

مادرش به سرعت گفت: همینجاست. نازی؟ بیا دیگه.

روسری اش را زیر چانه گره زد و از اتاق بیرون آمد. با بیزاری نگاهی به ناپدریش انداخت.

ناپدری بسته ای را به طرفش گرفت و گفت: اینو میبری میدی شاهین دراز، پولو میگیری تیز برمیگردی ها! کسی نبیندت. حواستو جمع کن. پولو کامل بگیر. بدو.

سری به تأیید تکان داد و از در بیرون رفت. با نفرت نگاهی به بسته انداخت. به خودش غرید: تا کی می خوای به این ننگ ادامه بدی؟ کاش مامان حاضر بود بیاد. کاش میومد و باهم برای همیشه از این جهنم می رفتیم.

تازه سر کوچه رسیده بود که هژیر پسر همسایه، راهش را گرفت. با مهربانی گفت: بسته رو بده به من.

_: خودم می برم.

_: میگم بدش من. اگه مثل دفعه ی قبل چاقو بکشه، نمی خوام تو آسیبی ببینی. بدش.

_: تو خیلی مهربونی ولی...

_: تو هم خواهر بزرگه ی بداخلاقی هستی. بده دیگه. الان یارو پیداش میشه.

بسته را به او داد و به دیوار تکیه داد. در دل او را دعا می کرد. از همه ی مشتریهای ناپدری اش می ترسید. میدانست که از هیچ جرمی ابا ندارند.

هژیر لاغر و سبزه رو بود. خیلی پررنگتر از نازی. برادرش نبود، ولی دوست داشت او را خواهر بزرگه خطاب کند. دو سال از او کوچکتر بود و خیلی دوستش داشت. هر فداکاری ای را با جان و دل برای خواهرش می کرد.

بسته را در دست فشرد و در پناه دیوار راه افتاد. دورش را می پایید. با دیدن یکی از همسایه بیخ دیوار خزید و به موهای فرفری پریشانش چنگ زد. خوشبختانه همسایه او را ندید. دوباره راه افتاد. ده دقیقه بعد نزدیک خانه ی شاهین دراز بود. با دیدن ماشین پلیس، قلبش فرو ریخت. عقب کشید و زیر تاقی در یک خانه پنهان شد. پلیس چند لحظه با شاهین دراز حرف زد. بعد به دستهایش دستبند زد و او را با خود برد.

ماشین پلیس زوزه کشان از کوچه بیرون رفت. هژیر آهی کشید. او را ندیده بودند؛ یا دیده بودند و مشکوک نشده بودند. نگاهی به در بسته ی خانه ی شاهین دراز انداخت. درخت چناری روی در سایه انداخته بود. نگاهش روی گرههای تنه ی درخت ثابت ماند. به زندگی پر گره نازی فکر کرد. حالا باید چه می کرد؟ اگر بدون پول برمی گشت، ناپدری نازی او را کتک می زد. دست توی جیبش برد و بسته را لمس کرد. هنوز آنجا بود. سری تکان داد و راه افتاد.

نازی بسته را گرفت. هژیر از خجالت رو گرداند. نازی آهی کشید و گفت: حداقل مواد هست که بهش برگردونم.

_: دیگه کتکت نمی زنه؟

نازی آهی کشید و گفت: امیدوارم نزنه.

_: اون لعنتی باید بره زندان! باید بره بالای دار!

_: حرص نخور. دنیا دار مکافاته. حتماً یه روز جواب پس میده.

_: تو می خوای بشینی به انتظار یه روز؟

_: نه می خوام از اینجا برم.

_: رو کمک من حساب کن.

_: ممنون.

_: ولی این تن بمیره این یارو رو لو بده. می خوای برات از اهل محل استشهاد جمع کنم؟

_: نه هروقت خواستم بهت میگم.

_: آخه کی می خوای ازش شکایت کنی؟ می خوای من لوش بدم؟

_: نه هژیر نه. مامانم ناراحت میشه. حاضره صبح تا شب ازش کتک بخوره، ولی از پیش چشمش دور نشه.

_: ولی اینکه نشد زندگی!

_: یه روز فرار می کنم.

_: به کجا؟

_: نمی دونم. کاش خونواده ی پدریمو می شناختم.

_: خونواده ی مادریتو که می شناسی، برو سراغشون.

_: نه. اونام از من خوششون نمیاد. ممکنه بتونم یه نصف روز خونشون بمونم. اونم نه همشون. فقط خواهر کوچیکه ی مامانم. اون کمتر باهاش مشکل داره. حاضره جواب سلاممو بده، ولی سرپرستی مو به عهده نمی گیره. میگه مسئولیت داره. حقم داره. تازه اگه بقیه بفهمن منو نگه داشته، از چشمشون میفته، اذیتش می کنن. نمی خوام اینطوری بشه.

هژیر به تیر چراغ برق تکیه داد و پرسید: چرا اینطوری شد؟ چرا دوستت ندارن؟

_: مامان میگه خیلی دیر به فکر ازدواج افتاد. اون وقتا کار می کرده. اصلاً هم دلش نمی خواسته شوهر کنه. ولی وقتی بیست و نه و سی سال رو رد کرد، حتی بقال سر کوچه هم براش لقمه می گرفته. خواستگارم داشته ها، فراوون. اما نمی خواسته. عاشق بوده. عاشق بابام، ولی باباش مخالف بوده. آخه بابام یه دهاتی آس و پاس و بیسواد بوده. راننده ی آژانس سر کوچشون بوده. چند وقت که مامانمو این طرف و اون طرف برده بود، عاشقش شده بود. سر جمع چار کلاسم درس نخونده بود، ولی مامانم لیسانس داشته. تازه خونوادشم همه تحصیلکرده و واسه خودشون کسی بودن، اما خونواده ی بابام، همه تو ده خودشون کشاورز و اینا بودن. حتی نمی دونم کدوم ده! بابام اومده بود شهر که مثلاً کار کنه پولدار شه.

بالاخره مامانم باباشو راضی می کنه. راضی راضی که نه... ولی دیگه مجبور میشه رضایت بده. دخترش داشت پیر میشد و دست برنمی داشت. بالاخره شوهرش میدن و میره پی زندگیش. من تو یه زیرزمین اجاره ای به دنیا اومدم. سه ساله که شدم بابام تصادف کرد و درجا کشته شد. هیچی از بابام یادم نیست. حتی یه عکسم ازش ندارم.

دربدریمون از اون موقع شروع شد. مامانم از وقتی که ازدواج کرده بود دیگه سر کار نرفته بود. بابام خوشش نمیومد. حالام هرچی میگشت کاری پیدا نمی کرد. هرچی بود نیمه وقت بود و موقت. به زور اینجا و اونجا کار می کرد. روش نشد برگرده خونه ی باباش. هرجوری بود منو از اینجا به اونجا به دندون کشید تا وقت مدرسه ام. نفهمیدم سر و کله ی این بابا از کجا پیدا شد؛ مامان چرا عاشقش شد و بالاخره چرا از چاله به چاه افتادیم؟ خونواده ی مادرم از وقتی فهمیدن چه شوهری کرده بیشتر از قبل تف و لعنش کردن، غیر از خاله کوچیکه که اگر از اطرفیانش نترسه، حاضره هنوز جواب سلاممونو بده. گاهی یه کمی پول برامون می فرسته. البته خیلی وقته دیگه نفرستاده. حتماً اونم دستش تنگه. چه می دونم.

قسمت دوم:


هژیر آهی کشید و گفت: کاش جایی داشتم هردوتونو میاوردم پیش خودم.

_: مامان که نمیاد. کتک می خوره و باز دست از سر یارو برنمی داره. شایدم از تنهایی می ترسه. نمی دونم. منم دیگه نمی خوام این طرفا باشم. شاید برم دنبال خونواده ی پدریم. شاید تو دهشون بالاخره یه گوشهای برای من جا باشه.

_: رو کمک من حساب کن. هرکار بتونم می کنم.

_: خیلی ممنون. همین که به فکرمی یه دنیا ارزش داره.

_: ولی برای من ارزش نداره. دیگه تحمل زجر کشیدنتو ندارم. به منم میگن مرد؟!

نازی لبخندی زد و گفت: به تو میگن یه پسرک مهربون احساساتی. فعلاً خداحافظ.

_: میری خونه؟

_: نه الان نه. وقتی اون دیو دو سر خوابید میرم.

_: خوبه. مواظب خودت باش. خداحافظ.

_: تو هم همینطور. خداحافظ.

*******************

اتوبوس توقف کرد. پانته آ در بین مسافران پیاده شد. روسری اش را مرتب کرد و به طرف فروشگاه رفت. در اصلی هنوز بسته بود. به کوچه ی کنار فروشگاه رفت و از در پشتی وارد شد. با همکاران سلام و علیک گرمی کرد و سر جایش پشت صندوق نشست. نگاهی آرزومند به صندلی خالی پشت صندوق کناری انداخت و لبخند زد.

در کیفش را باز کرد. آینه ی کوچکی بیرون کشید و نگاهی دقیق به خود انداخت. چشمهایش گاهی سبز و گاهی آبی بودند. پوست روشن و لبهای ظریفی داشت. فقط دماغش کمی بزرگ بود. دلش میخواست پولهایش را جمع کند و از آن بینی، یک بینی ظریف سربالا بسازد تا صورتش جذابتر شود.

خط چشمش را برداشت و مشغول آرایش کردن شد.

صدای خندانی از پشت سرش گفت: سلام پانی.

پانته آ نفس عمیقی کشید. تمام چهره اش به شادی شکفت. با وجود آنکه فقط چند ساعت از آخرین دیدارشان می گذشت، ولی دلتنگش بود. با وجود این نمیخواست تحویل بگیرد. بدون آنکه برگردد، از توی آینه ی کوچکش نگاهی به او انداخت و آرام گفت: سلام.

مهرداد سبزه رو بود. اما هرکه از روبرو میدید، میگفت خیلی به پانی شباهت دارد. سر حال و قبراق سر جایش نشست و پرسید: حالت خوبه دخترخاله؟

پانته آ، آینهاش را توی کیفش گذاشت و تأکید کرد: آقا مهرداد، صد بار بهت گفتم به من نگو دختر خاله.

_: آدم به دختر خالهاش چی باید بگه؟

_: من دختر خالهات نیستم.

_: من نمیفهمم چه اصراری داری؟ چه فرقی می کنه مردم بدونن من پسر خالتم؟

_: به من بگو پانی. فقط پانی.

_: چشششم...

خندید. پانته آ هم خندهاش گرفت. مهرداد پیروزمندانه گفت: بالاخره خندیدی!

_: امان از دست تو.

_: چه امانی؟ اگه من نباشم که تو تمام روز مثل رُبوت کار میکنی و یه ذره لبخندم نمی زنی. بخند جانم. خنده بر هر درد بی درمان دواست!

پانته آ نگاهش کرد و نیشخندی زد. بعد مشغول مرتب کردن میزش شد. در فروشگاه باز شده بود و یکی دو تا مشتری مشغول خرید کردن بودند. رفتهرفته تعداد مشتریها بیشتر میشد. یک مرد جوان خریدهایش را جلوی پانته آ گذاشت. مهرداد با نارضایتی نگاهش کرد. پانته آ از قیافه ی مهرداد خندهاش گرفته بود. بسته ی دستمال کاغذی را برداشت و خندان جلوی بارکدخوان گرفت. مهرداد غرشی کرد و رو گرداند. پانته آ بسته ها را یکی یکی برداشت و قیمتها را وارد کرد. کاغذ فاکتور را جدا کرد و گفت: ده هزار و پونصد تومن.

مرد کارت بانکش را به او داد. پانته آ کارت بانک را به طرف مهرداد گرفت و گفت: کارتخون من کار نمی کنه.

مهرداد چهره درهم کشید و صورت حساب مشتری را از حسابش برداشت کرد. مشتری تشکری کرد و رفت. پانته آ خندید و گفت: بدت نمیومد تمام حساب بانکی شو خالی کنی!

_: بعدشم یقه شو بگیرم پرتش کنم بیرون. یارو داشت با چشمهاش قورتت می داد. تو هم نیشت تا بناگوش باز...

_: آخه قیافه ی تو خندهدار بود!

_: من که داشتم از عصبانیت میترکیدم کجاش خندهدار بود؟

پانته آ خندید و با اشاره به مشتری بعدی گفت: جواب ایشونو بده.

مهرداد لبهایش را بهم فشرد و مشغول کارش شد.

********************

فرید قدم به خیابان گذاشت. نگاهی به اطرافش انداخت و خونسرد و مطمئن راه افتاد. نزدیک اغذیه فروشی میلاد که رسید، قلبش به تپش افتاد. جلوی ویترین یک مغازه که آن وقت شب دیگر بسته بود، ایستاد و خودش را نگاه کرد. موهای کمرنگ و کوتاهش را مرتب کرد. یقه ی لباسش را هم میزان کرد و دوباره راه افتاد. وارد اغذیه فروشی شد. لبخند مکش مرگمایی تحویل سونیا داد و نشست. سونیا هم لبخندی زد و جلو آمد.

فرید با لحنی که میدانست میتواند دل هر دختری را ببرد، گفت: سلام خانوم!

سونیا با خنده گفت: سلام. امشب دیر کردی.

_: آخی... دلت تنگ شده بود؟

_: نه بابا داشتم فکر میکردم کدوم گوری موندی!

_: دست شما درد نکنه. همون گوری که بودم. کارم طول کشید.

_: امشب چی میل دارین؟

_: امشب... اممم...

_: زودباش. داداشم داره چشم غره میره.

_: داداشت از خداشم باشه تو با من حرف می زنی.

_: فعلاً که نیست. بگو.

_: بذار وضعم بهتر بشه... درست میشه. فعلاً یه ساندویچ مغز بده ببینم دنیا دست کیه.

_: تو صد تا ساندویچ مغزم بخوری، بازم نمی فهمی دنیا دست کیه. خیالت راحت.

_: برو دیگه. نمی خوام اذیتت کنه.

سونیا رفت و فرید آرزومندانه به او خیره شد. سونیای خوشگل چشم سیاه. چه نگاه گیرایی داشت!

سری تکان داد. به برادرهای سونیا حق میداد که چهار چشمی مراقب خواهرشان باشند. دخترک زیبا و مهربان بود. فرید به خودش قول داد: درست میشه. یه روز بهم می رسیم.

*******************


قسمت سوم


هژیر به دیوار تکیه داد و پرسید: برم استشهاد جمع کنم؟

ــ ــ بدبخت پای خودتم گیره. منم همینطور. استشهاد چی چی رو جمع کنی؟ اهل محل می دونن که من و تو پخش کننده ایم.

ــ ــ خب وقتی بهشون بگیم که مجبورمون می کنه، کمکمون می کنن.

ــ ــ کی باور می کنه؟ به اندازهای دیده شدیم که باور کنن خودمونم این کاره ایم. نه هژیر نمیشه.

ــ ــ به پلیس که می تونم زنگ بزنم. هوم؟

ــ ــ آره می تونی. ولی چی می خوای بگی که قانع بشن؟

هژیر شانه ای بالا انداخت و گفت: هرچی. فقط تو جونتو بردار و برو.

ــ ــ تو چی؟ تو رو نگیرن.

ــ ــ نه بابا. من بلدم مواظب خودم باشم.

ــ ــ آخه کجا برم؟

ــ ــ باز شروع کردی؟ فعلاً برو خونه خالت. اول صبحه. بعد بپرس ببین ده بابات کجاست. منم این دور و بر می مونم ببینم چی میشه.

ــ ــ باشه. بذار برای آخرین بار با مامانم حرف بزنم. شاید بتونم راضیش کنم که بیاد.

ــ ــ فقط زود باش. کارت تموم شد بگو من به پلیس زنگ بزنم.

ــ ــ باشه.

نازی ناامیدانه گفت: مامان بیا بریم. اینجا جای ما نیست

ــ ــ جای تو نه... نیست. برو. اگر جای بهتری سراغ داری. برو ببین خالهات می تونه کاری برات بکنه؟

ــ ــ تو چی؟ بیا بریم.

ــ ــ نه. من نمیام. تو برو. من دارم تقاص بدیهایی که به پدرم کردم پس میدم.

ــ ــ مامان تو سالهاست که تقاص پس دادی. بیا بریم دیگه.

ــ ــ نه دیگه. این آخر عمری بذار تو خونه ی خودم باشم.

ــ ــ اگه جایی پیدا کردم میام سراغت. به زورم که شده می برمت.

ــ ــ برو. خدا به همراهت.

نازی با پریشانی وسایل اندکش را جمع کرد. ده بار برگشت و مادرش را نگاه کرد. نمیدانست دوباره او را میبیند یا نه. بین رفتن و ماندن مردد بود؛ مادرش او را راهی کرد

ــ ــ برو عزیز من. برو. اگر ناامید شدی برگرد. اینجا همیشه خونه ی توئه. من می مونم و نمی ذارم پلای پشت سرت خراب بشه. برو.

در آغوشش کشید و دوباره گفت: برو، برات دعا می کنم.

ــ ــ متشکرم مامان. خیلی زود برمیگردم و می برمت.

ــ ــ خوشبختی تو برای من کافیه. اگر جایی فقط برای تو هم باشه، خوشحال میشم. نگران من نباش.

نازی آهی کشید و قبل از اینکه از در بیرون برود پرسید: فقط بهم بگو کجا می تونم خونواده ی پدریمو پیدا کنم؟

مادرش چند لحظه عمیق نگاهش کرد. بعد آرام گفت: اونا تو رو نمی پذیرن. همونطور که منو قبول نکردن. ولی این حقته که بدونی. یه ده نزدیک لاله زار. اسمش هست سپیدان. بیشتر از این نمی دونم. من هیچ وقت نرفتم.

نازی چند لحظه نگاهش کرد. انگار میخواست خوب تصویرش را به خاطر بسپرد. بعد بدون خداحافظی بیرون رفت. پشت در اشکهایش جاری شدند.

هژیر به آرامی گفت: بیا برو دیگه. نباید ناامید بشی.

ــ ــ حالا می دونم خونواده ی پدرم کجان. باید برم سپیدان.

ــ ــ نه اول باید بری در خونه ی خاله ات.

ــ ــ نه میرم سپیدان.

ــ ــ بدون پول؟

ــ ــ دلم نمی خواد ازش پول بگیرم.

ــ ــ منم که ماشین ندارم تو رو ببرم سپیدان. اصلاً کجا هست این سپیدان؟

ــ ــ یه جایی نزدیک لاله زار.

ــ ــ مشکل دو تا شد!

ــ ــ ولش کن هژیر. با تو که نمیرم. راننده ی اتوبوسم بلده. بالاخره اتوبوسی تاکسی ای یه وسیلهای پیدا می کنم.

ــ ــ ندزدنت تو راه!

ــ ــ اینقدر نترس.

ــ ــ من نگرانتم. از خالهات به قدر چند روزی پول بگیر.

ــ ــ ببینم چقدر میده.

ــ ــ برو بسلامت. خدا به همراهت.

ــ ــ خداحافظ.

از کوچه بیرون زد و آرام آرام راه افتاد. پیاده یک ساعتی طول کشید تا به خانه ی خالهاش رسید. دفعه ی قبل حدود یک سال قبل بود که با مادرش به اینجا آمده بود. یک دم غروب... یواشکی. چند دقیقهای آمده بودند و رفته بودند

آهی کشید. ساعت نداشت. ولی احتمالاً هنوز 9 نشده بود. اول صبح بود که از خانه بیرون زده بود.

پشت در خانه ی خالهاش ایستاد. کوچه خلوت بود. حتی پرنده هم پر نمیزد. نگاهی به اطراف انداخت. دستش را تا روی زنگ بالا آورد، ولی بدون اینکه زنگ بزند پایین انداخت. از اینکه گدایی کند متنفر بود. دوباره نگاهی به کیف پول کهنه و خالیش انداخت. تا سپیدان پیاده نمیتوانست برود. کیفش را بست و به زنگ نگاه کرد. در خانه بدون اینکه زنگ را فشرده باشد، باز شد.

نازی که جا خورده بود، یک قدم عقب رفت و با ترس سلام کرد.

مهرداد با تعجب گفت: سلام. اینجا چکار می کنی؟

ــ ــ من... من اومدم... من.. خاله هست؟ می خوام خاله رو ببینم.

ــ ــ نه خونه نیست. مدرسه اس. می دونی که.

ــ ــ هان... نه... یادم نبود.

ــ ــ چیزی شده؟

نازی نگاهش کرد. مهرداد حتماً از اینکه او را آنجا میدید ناراحت بود. لابد خجالت می کشید. یا میترسید یا اقوام سر برسند. نازی بدون حرف رو گرداند و رفت.

*******************

پانته آ نفس نفس زنان به فروشگاه رسید. دیر شده بود. از در جلویی وارد شد. نگاهی به اطراف انداخت. خیلی شلوغ نبود. خودش را پشت صندوق رساند و نشست. با عجله سلامی به مهرداد کرد و مشغول کارش شد

مهرداد به آرامی گفت: سلام. خوبی؟

ــ ــ خوبم. تو خوبی؟

ــ ــ بد نیستم. چه خبر؟

ــ ــ خبرا پیش شماست. چته؟

ــ ــ نازی اومده بود در خونمون.

ــ ــ هوم. خب؟

ــ ــ هیچی نگفت. رفت.

ــ ــ لابد پول می خواست.

ــ ــ اگه میفهمیدم بهش می دادم.

ــ ــ بیخود. لازم داشته باشه خودم بهش میدم.

ــ ــ خب چرا نمیدی؟

ــ ــ بدم که اون ناپدری احمق هپلی هپوشون کنه؟ عمراً!

ــ ــ لابد خیلی مستأصل بود که اومده بود سراغ من.

ــ ــ سراغ تو نیومده بود، سراغ خالهاش اومده بود. اگه خاله شو دیده بود که ازش می گرفت.

ــ ــ پانی اینقدر بدجنس نباش.

ــ ــ مهرداد... میشه تمومش کنی؟ اون اگه عرضه داشت خودشو از اون جهنم میکشید بیرون.

ــ ــ باید کمکش کنی. باید کمکش کنیم. پانی خواهش می کنم.

ــ ــ تمومش کن مهرداد.

ــ ــ بهش پول بده. اگه میترسی پولات رو باد ببره، من میدم.

ــ ــ لازم نکرده. خودم دارم.

ــ ــ اون احتیاج به دکتر داره.

ــ ــ نخیر از من و تو حالش بهتره. نگران نباش.

مهرداد سری تکان داد. پانی گاهی خیلی تلخ میشد. خیلی....

*******************

فرید از تلفن عمومی به سونیا تلفن زد. گوشی را برادرش برداشت. فرید آهی کشید و فکر کرد: حتی موبایلشم دست خودش نیست

صدایش را نازک کرد و طبق قرارشان گفت: سلام من پونه هستم. می تونم با سونیا صحبت کنم؟

ــ ــ نخیر نمی تونی.

لعنتی! صدایش را شناخت! قطع کرد. دوباره راه افتاد. دست تو جیبش برد. کارت بانکش را بیرون کشید. کمی پول از عابربانک گرفت و به راهش ادامه داد.

باز به تلفن عمومی رسید و به سونیا زنگ زد. این بار خودش برداشت. طبق قرارشان سریع گفت: سلام من پونه ام.

ــ ــ سلام! خوبی؟ کجایی تو؟

ــ ــ خوبم. تو خوبی؟

ــ ــ مرسی. کجایی؟

ــ ــ تو خیابون. خواستم بگم امشب نمیام. دارم میرم مسافرت.

ــ ــ کجا داری میری؟

ــ ــ یه سفر کاریه. چند روزی نیستم. مواظب خودت باش.

ــ ــ تو هم همینطور.

ــ ــ شب بخیر.

ــ ــ شب تو هم بخیر عزیزم.

فرید گوشی را گذاشت و به سیاهی شب چشم دوخت. دلش میخواست قبل از رفتن سونیا را می دید. اما فرصتی نداشت. دوباره راه افتاد.

********************

نازی توی ایستگاه اتوبوس ناامیدانه وول می خورد. نمیدانست چه کند. راننده گفت: این آخرین خط امشبه. میای یا نه؟

: فکر نمیکنم پولم کافی باشه.

دیروقت بود. پول نداشت. از تنهایی هم می ترسید. کاش هژیر هم آمده بود. کاش تنها نبود. کاش مجبور نبود به دنبال خانوادهای برود که به احتمال قریب به یقین او را نمی پذیرفتند.

ایستگاه اتوبوس شلوغ بود. کارگران روزمزد دهات اطراف به خانه هایشان برمیگشتند. نازی به اطراف چشم گرداند. دنبال قیافه ی قابل اعتمادی میگشت که به او رو کند. حتی یک زن هم آنجا نبود.

با دیدن هژیر انگار جان تازهای یافت. با تعجب پرسید: تو اینجا چکار می کنی؟!

ــ ــ دلم آروم نگرفت. بیا بریم.

ــ ــ پول ندارم.

ــ ــ اینام پول. بدو جا می مونیم.

ــ ــ از کجا آوردی؟

ــ ــ ندزدیدم. بیا.

ــ ــ هژیر تو که صبح پول نداشتی!

ــ ــ فرید بهم داد.

ــ ــ فرید کیه؟

ــ ــ به تو چه. بیا دیگه.

جزو آخرین نفرات سوار اتوبوس شدند. نازی نشست و هژیر که جا نداشت، ایستاد. نازی با ناراحتی گفت: بشین هژیر خسته میشی. خیلی راهه.

ــ ــ نه الان راحتم. هروقت خسته شدم جابجا میشیم.

ــ ــ نگفتی فرید کیه؟

ــ ــ یه آشنا.

ــ ــ چه آشنایی؟ چرا من نمی شناسمش؟

ــ ــ مگه تو تمام آشناهای منو می شناسی؟ گیر دادی آبجی خانم.

ــ ــ ازش قرض کردی؟

ــ ــ نه بابا حالا حالاها بهم بدهکاره. تو ایستگاه گیرش آوردم ازش گرفتم.

ــ ــ کجا بود؟ تو همین اتوبوسه؟

ــ ــ نخیر! اصلاً برای چی می خوای ببینیش؟ چه نفعی برات داره؟

ــ ــ می خوام ازش تشکر کنم.

ــ ــ برای چی؟ گفتم که، بهم بدهکاره. روزا داره حق منو می خوره.

ــ ــ تو که هیچ وقت پولی نداشتی. چطور بهت بدهکاره؟

ــ ــ مال قدیمه.

ــ ــ نه اینکه الان سنی ازت گذشته! کم چرند بگو بچه.

ــ ــ آخر شبه. بگیر بخواب. دست از سر کچلم بردار.

ــ ــ چطور بخوابم؟ خونوادمو از کجا پیدا کنم؟ نصف شبی تو لالهزار کجا بریم؟

ــ ــ میخواستی زودتر راه بیفتی.

ــ ــ نشد. ایستگاه رو پیدا نمی کردم. من چه می دونستم از کجا میشه رفت لاله زار؟

ــ ــ فکر میکردم می دونی. می پرسیدی بهت می گفتم.

ــ ــ تو اینجاها رو بلدی؟

ــ ــ من این شهر رو مثل کف دستم بلدم.

ــ ــ لاله زارم رفتی؟

ــ ــ نه نرفتم. ولی شنیدم جای سردیه. لباس گرم داری؟

ــ ــ نه بابا. نترس. بادمجون بم آفت نداره.

ــ ــ بادمجون خانم! حالا هرچی داری بپوش سرما نخوری بیفتی رو دستمون. بعدم آروم بخواب. رسیدیم بیدارت می کنم.

ــ ــ ولی تو همینطور سر پا؟

ــ ــ اینقدر نگران نباش. اصلاً دراز میکشم کف اتوبوس راحت می خوابم. خوبه؟

ــ ــ سرده.

ــ ــ من سردم نیست. مراقب خودت باش.

چشمهایش را بست. خواب بود که اتوبوس جلوی پلیس راه ایستاد. یک سرباز بالا آمد و با صدای بلند پرسید: شما یه زن همراتونه؟

نازی چشمهایش را باز کرد و گیج نگاهش کرد. مسافران او را نشان دادند. سرباز به طرفش آمد و پرسید: اسمت چیه؟

ــ ــ نازی.

سرباز داد زد: اسم کاملتو بگو.

ــ ــ مهناز سپیدی.

ــ ــ پیاده شو.

ــ ــ برای چی؟

ــ ــ تو بازداشتی.

هژیر داد زد: ولی آخه چرا؟ به چه جرمی؟

سرباز با اخم گفت: بعداً معلوم میشه. بیا پایین.

نازی از جا برخاست. هژیر به دنبالش آمد و گفت: هرجا ببرنت منم میام.

اما نازی جوابی نداد.

هژیر را راه ندادند. سرباز نازی را توی اتاقک پاسگاه هل داد و نگذاشت هژیر بیاید. توی پاسگاه وسایلش را گشتند. آستر مندرس کیفش را پاره کردند. پر از تریا*ک بود. نازی وحشتزده سر برداشت و با بغض گفت: مال من نیست.

افسری که کیفش را پاره کرده بود، خنده ی زشتی کرد و گفت: که مال تو نیست. هان؟

بیسیمش روشن شد. مخاطبش سراغ نازی را می گرفت. افسر گفت: پیداش کردیم. الان میاریمش کلانتری.

به دستهایش دستبند زدند و او را توی ماشین پلیس انداختند.

عقب کسی نبود. افسر جلو نشست و یک سرباز هم رانندگی می کرد. نازی بیصدا گریه می کرد.

سرگرد داد زد: خفه شو.

نازی به سختی گریهاش را کنترل کرد و ساکت شد. بالاخره به شهر رسیدند و مستقیم به کلانتری رفتند. سربازی او را تحویل گرفت و به اتاق بازپرسی برد. بازپرس یک زن بود. یک ناظر هم توی اتاق بود.

نازی با دیدن بازپرس با بغض گفت: سلام خانوم. تو رو خدا کمکم کنین. اون تریاکا مال من نیست. حتماً اون لعنتی گذاشته تو کیفم.

ــ ــ منظورت کیه؟

ــ ــ همونی که لوم داده! خودش گذاشته خودشم شماها رو فرستاده دنبالم. هوشنگ. همه ی این آتیشا از گور اون بلند میشه.

ــ ــ اون هنوز گوری نداره که آتیش از روش بلند بشه. جونیم نداره که تو رو لو بده.

ــ ــ به ظاهر موش مرده اش نگاه نکنین. اون سگ جون تر از این حرفائه.

ــ ــ ولی این دفعه واقعاً مرده. به گفته ی شهودم بعد از مردنش تو از خونه اش اومدی بیرون.

ــ ــ مرده؟!!! هوشنگ مرده؟

ــ ــ بله مرده. می خوای بگی خبر نداری؟

ــ ــ وقتی من از خونه اومدم بیرون زنده بود. خواب بود. شایدم مرده بود. نمی دونم. لابد زیادی کشیده بود. نوش جونش. حال مادرم خوبه؟

ــ ــ نخیر. مثل اینکه می خوای به کلی انکار کنی. ولی نمی تونی. بیش از این حرفا شاهد داری.

ــ ــ چی رو انکار کنم؟

ــ ــ مگه تو برای اون یارو مواد پخش نمی کردی؟

ــ ــ منو مجبور می کرد. دست خودم نبود. اگه گوش نمیکردم منو می کشت.

ــ ــ عجب! پس این دفعه که تو اونو کشتی چرا موادو برداشتی؟ حیف بود نه؟ مشتریت کجا منتظر بود؟ لاله زار؟

ــ ــ گفتم که اینا رو من تو کیفم نذاشتم.

ــ ــ خب اون گذاشت. بعد دیدی حیفه که بری و این همه پول بگیری و بعد بیاری دو دستی بدی دستش. گفتی اینو که دماغشو بگیرم جونش درمیاد. بذار بگیرم.

ــ ــ چی دارین میگین؟ این کار من نبوده. اصلاً کشته نشده. حتماً خودش مرده.

ــ ــ با چماق خودکشی کرده؟!

ــ ــ یعنی چی؟ مادرم کجاست؟

ــ ــ بیمارستانه. هنوز بهوش نیومده. دعا کن بیاد. جرمت از این سنگینتر نشه. هرچند... فرقیم نمی کنه. دوبار که اعدام نمیشی.

نازی بهت زده نگاهش کرد. بالاخره پرسید: یه نفر مادرمو کتک زده؟ من باید ببینمش!

ــ ــ اگه نگرانشی چرا کتکش زدی؟ فکر نمیکردی اینطوری بشه، نه؟

ــ ــ من این کارو نکردم. من این کارو نکردم. من این کارو نکردم.

*******************

فرید به دیوار روبرویش نگاه کرد. به سونیا گفته بود دو سه روزه برمی گردد. اما همان وقتی که خداحافظی می کرد، هم مطمئن نبود که برمی گردد، یا اگر برگردد میتواند به سونیا برسد

اوضاع دم بدم پیچیدهتر میشد. حالا که نازی گیر افتاده بود و هژیر هم خودش را گم و گور کرده بود، چه باید می کرد؟ پانته آ کجا بود؟ هنوز هم نمیخواست به نازی کمک کند؟ به فرض که می خواست. مگر چقدر پول داشت؟ یک ملیون؟ دو ملیون؟ … به اندازه ی دیه که نمیشد. کاش اقلاً یک وکیل درست و حسابی برای نازی اجیر می کرد. کاش نمی گفت حقش است. نازی حقش نبود.

آه بلندی کشید. سونیا الان چه می کرد؟ خوابیده بود؟ تو ذهن فرید چشمهای زیبایش او را عاشقانه نگاه می کردند. واقعاً سونیا عاشقش بود؟ فرید دلش میخواست اینطور وانمود کند. هرچه بود خودش که عاشق بود. هرچند که موقعیتش را نداشت. نمیتوانست برود خواستگاری. ولی بالاخره جور میشد. میدانست که می شود. باید میشد. فقط اگر نازی آزاد میشد... اگر خیالش از جانب نازی راحت میشد میتوانست دنبال زندگی خودش برود.

فرید نفس عمیقی کشید. توی دلش به پانته آ التماس کرد: پانی خواهش می کنم...

********************

پانته آ به مهرداد تلفن زد

ــ ــ الو مهرداد؟ سلام.

ــ ــ سلام. تویی پانی؟

ــ ــ آره...

ــ ــ خوبی؟

ــ ــ نه اگه خوب بودم که به تو زنگ نمی زدم. گوش کن.

ــ ــ چه خبره اول صبحی؟ کجایی تو؟ چی شده؟

ــ ــ یه دقه بذار حرف بزنم. دهه... سند داری مهرداد؟

ــ ــ سند؟! سندم کجا بوده؟ چه خبره؟

ــ ــ تو حسابت چقدر پول داری؟

ــ ــ چقدر می خوای؟

ــ ــ سی چهل ملیون... شایدم بیشتر. نمی دونم.

ــ ــ حالت خوبه پانی؟ چرا راست و حسینی نمیگی چی شده؟

ــ ــ نازی رو گرفتن.

ــ ــ ای بابا... بالاخره این مظلومیتش کار دستش داد. هی میگم بذار کمکش کنم. نمی ذاری که!

ــ ــ این دفعه قضیه مظلومیت نیست. به جرم قتل گرفتنش.

ــ ــ چی؟!! یا قمر بنی هاشم... مرتیکه رو کشت؟

ــ ــ اون که نکشته. ولی اینطور میگن.... مادرشم بیمارستانه.

ــ ــ خدای من!

ــ ــ حالا میای سند بذاری یا نه؟

ــ ــ میام. بذار ببینم از کجا می تونم سند جور کنم.

*******************

نزدیک ظهر بود. در زندان باز شد. زندانبان گفت: مهناز سپیدی... بیا بیرون

نازی با ناباوری پرسید: آزادم؟

ــ ــ فعلاً سند گذاشتن برات. تا روز دادگاه آزادی. پنجشنبه همین هفته.

نازی آهی کشید و لبخندی زد. در حالی که همراه زن می رفت، پرسید: کی برام سند گذاشته؟

ــ ــ نمی دونم.

ــ ــ حال مادرم چطوره؟

ــ ــ نمی دونم.

نازی نگاهش کرد. ترجیح داد دیگر چیزی نپرسد. با دیدن خالهاش که داشت می گریست، فهمید کی سند گذاشته است. خود را در آغوشش انداخت و هر دو سخت گریستند.

بعد از چند دقیقه سر برداشت. کمی آن طرف تر مهرداد به دیوار تکیه زده بود. نازی با بغض و خجالت سلام کرد. با خودش فکر کرد: همین دیروز که میخواستم ازش پول بگیرم از خجالت اینکه همچو دختری دختر خالشه سرشو انداخت پایین، حالا که دخترخالشو به جرم قتل گرفتن، چی فکر می کنه!

بیرون که آمدند، خاله با گریه گفت: بیا بریم. مادرت نگرانته

ــ ــ بهوش اومده؟

ــ ــ آره. ساعت شش صبح بود که به من زنگ زدند.

ــ ــ از پاسگاه؟

ــ ــ نه از بیمارستان. مادرت نمی دونست کجایی. مهرداد پیدات کرد.

نازی نگاهی به مهرداد انداخت. با فاصله ی چند قدم کنار مادرش راه می رفت. به نازی نگاه نمی کرد.

ــ ــ نگفت کی این کارو کرده؟

ــ ــ چرا... گفت یارو داشته کتکش می زده، مادرتم یه چوب پیدا می کنه میزنه تو سرش. اونم مادرتو هل میده که عقب عقب رفته و خورده به پیش بخاری و دیگه چیزی نفهمیده. میگه همه ی این داستانا بعد از رفتن تو بوده. در حالی که همسایه ها گفتن وقتی تو بودی سروصدا میومده. ولی بازم کسی مطمئن نبوده. مادرت خیلی با اطمینان گفت، پلیسم به خاطر همین اجازه داد با وثیقه آزاد بشی. البته هنوز باید دادگاه تشکیل بشه و این حرفا... نمی دونم. خدا کنه تبرئه بشی.

زی فکر کرد: از قتل معاف بشم، جرم حمل مواد چی؟ البته هرچی باشه از قاتل بودن بهتره...

قسمت 4


فرید یقه ی هژیر را گرفت و او را به دیوار کوبید. داد زد: یه جو مرام و مردانگی تو وجود تو نیست لعنتی؟!!! این چه غلطی بود کردی؟

ــ ــ من میخواستم نجاتش بدم. سالهاست که می خوام نجاتش بدم. این بهترین راه حل بود.

فرید با تمسخر گفت: بهترین راه حل! هوم! فکر کردم فقط می خوای یه گوش مالی بهش بدی. اگه می دونستم می کشیش محال بود بذارم.

ــ ــ منم نمی خواستم از تو اجازه بگیرم. من فقط میخواستم نازی رو نجات بدم. میخواستم بفهمه که من اونقدرام بچه نیستم.

ــ ــ آدم کشتن نشونه ی عقل و بلوغه؟!!

ــ ــ من فقط می خواستم...

ــ ــ خفه شو هژیر. بسه. هممون افتادیم تو دردسر.

ــ ــ درست میشه. مادرش که منو ندیده. ادعا کرده هیچکس اونجا نبوده.

ــ ــ باید براش وکیل بگیریم.

ــ ــ وکیل کجا بوده؟

ــ ــ میگم عموش براش جور کنه. طرف اینقدرا پول داره که برای برادرزادش کاری بکنه.

ــ ــ فکر میکردم برادرزادشو قبول نداره.

ــ ــ البته که داره. یک ساله که دارم مخشو میزنم و مقدمه چینی میکنم که نازی بتونه بره اونجا. نازی از مادرش دل نمی کند. نمی خواستم تا خودش راضی نشده ببرمش.

ــ ــ بهت نمیاد اینقدر دلرحم و نازک نارنجی باشی.

ــ ــ چیه؟ همه مثل تو قاتل بالفطره نیستن! من واقعاً نگرانشم.

ــ ــ تو نگران خودت هستی. اگر نازی خوشبخت بشه، تو می تونی بری دنبال زندگیت.

ــ ــ خب درسته. ولی عاقلانه اقدام می کنم. مثل تو دیوونه نیستم که از چاله درش بیارم، بندازمش تو چاه تازه دوقورت و نیمم باقی باشه که می خوام نجاتش بدم!! این چه نجاتی شد؟ پس فردا که دادگاه بر علیهش رأی بده، چند سال زندون براش می برن. بعدش می دونی چی میشه؟

هژیر روی زمین نشست. زانوهایش را بغل گرفت و گفت: به بعدش فکر نکردم. تو به اندازه ی من و نازی با این یارو دمخور نبودی. تو از ضرب کتکای اون شب تا صبح ناله نمی کردی. تو نمی فهمی فرید.

ــ ــ من می فهمم. ولی تو بچه ای. از بدوی ترین راه وارد شدی. ما آدمیم. می تونستی با عقل و منطق نجاتش بدی.

ــ ــ تو که عاقلی بگرد براش وکیل پیدا کن.

ــ ــ با عموش حرف می زنم. امیدوارم کمکش کنه.

ــ ــ نگفتی عموشو چهجوری پیدا کردی.

ــ ــ می شناختمش. وقتی نازی دو ساله بود، پدرش ما رو برد سپیدان. من اون موقع پنج سالم بود. همه چی رو خوب یادمه. همه ی خونوادش می گفتن زنتو طلاق بده با بچه بیا اینجا. ولی اون نمی خواست. زنشو دوست داشت.

ــ ــ نازی رو قبول داشتن؟

ــ ــ آره بابا خیلیم دوسش داشتن. ولی مادرشو نه. دیده بودنش. اومده بودن اینجا. ولی قبولش نداشتن. می گفتن یه جوریه. شیرین می زنه.

ــ ــ چی می زنه؟

ــ ــ شیرین می زنه. عقل درست حسابی نداره.

ــ ــ ولی اون لیسانس داره.

ــ ــ آره از نظر درسی مشکلی نداشته. ولی رفتاراش نامتعادل بوده. مثل همین که از کتک خوردن خوشش میاد.

ــ ــ دیوانگیه! تو میگی واقعاً لذت می بره؟!!

ــ ــ آره. اگه کتک نخوره حالش بده. احساس گناه می کنه.

ــ ــ چه گناهی؟

ــ ــ خدا می دونه. هیچی همینجوری... سادیسمه... مازوخیسمه... یه مرضی هست دیگه. اسمشو بلد نیستم.

ــ ــ یعنی پدر نازی هم کتکش می زده؟

ــ ــ آره. ولی بعدش میفتاد به گریه و عذرخواهی. چه می دونم. دست بردار.

ــ ــ بیچاره...


*****************


نازی اینقدر پشت شیشه ی اتاق آی سی یو اشک ریخته که چشمانش می سوخت. خاله یک لیوان آب دستش داد و به زور او را نشاند. پانی نگاهی به او انداخت و زمزمه کرد: هرچی سرش میاد از سادگیشه

مهرداد غرغر کنان گفت: عاقلی تو رو هم دیدیم.

ــ ــ تو خیلی بیشتر از اون که نگران من باشی نگران نازی هستی.

ــ ــ اون به کمک احتیاج داره. چرا نمی فهمی؟

ــ ــ تو دوسش داری. من می دونم. اعتراف کن که از من برات عزیزتره.

ــ ــ چرا چرند میگی؟ هردوی شما برای من دختر خاله هستین. جای خواهرای نداشته ام.

ــ ــ یعنی من خواهرتم؟ مهرداد؟ کی تو زندگیته؟

ــ ــ اوف پانی بس کن! الان وقت این مسخره بازیاس؟

ــ ــ نه نیست. ولی باور کن نازی برای منم عزیزه.

ــ ــ باورش سخته.

ــ ــ تو که می دونی چرا نمی تونم کمکش کنم. من نمی خوام خودمو فنا کنم.

مهرداد نگاهی به او انداخت. آهی کشید و رو گرداند.


********************


نازی روی صندلی بیمارستان از خواب بیدار شد. بدنش درد میکرد و چشمهای خشکش هنوز می سوختند. کمی جابجا شد. صدای ملایم مردانه ای پرسید: خانم مهناز سپیدی؟

نازی جوابی نداد. به رد کبودی که دستبند روی مچهایش انداخته بود، نگاه کرد

مرد دوباره پرسید: شما خانم مهناز سپیدی هستین؟

سر بلند کرد و نگاه خستهای به مرد انداخت. چهره اش آرام و اطمینان بخش بود. دوباره سر به زیر انداخت و گفت: بله خودمم.

ــ ــ من کامیار پژوهش هستم. وکیل پایه یک دادگستری. از طرف عموتون مامور شدم که وکالت شما رو به عهده بگیرم.

نازی گیج و خواب آلود پرسید: از طرف عموم؟

ــ ــ بله آقای سپیدی از مشتریای من هستن که یکی دو تا پرونده هم تاحالا براشون کار کردم. چون نتیجه خوب بوده، این بارم با من تماس گرفتن. با وجود اینکه کارم زیاد بود، ولی نخواستم روشونو زمین بندازم.

نازی با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. خیلی دلش میخواست بپرسد: کی هست این آقای سپیدی؟ از کجا فهمیده من تو دردسر افتادم؟ چرا می خواد به من کمک کنه؟ مگر نه اینکه اصلاً منو نمی خوان؟


اما الان وقتش نبود. همین که یک نفر حاضر شده بود که برایش وکیلی استخدام کند، یک دنیا ارزش داشت. البته اگر این آقای وکیل راست می گفت! هرچند دلیلی نداشت دروغ بگوید. مثلاً چی گیرش می آمد؟ نازی که چیزی نداشت. مواد مخد/ی هم که توی کیفش بود که گرفته بودند

متفکرانه گفت: ازشون متشکرم. همینطور از شما. شما می تونین حکم آزادی منو بگیرین؟

ــ ــ اول باید بدونم چه اتفاقی افتاده. تا جایی که بتونم کمکتون می کنم.

نازی سری تکان داد و گفت: هوم. باشه. چی باید بگم؟

ــ ــ خب از اولش شروع کنین. اتهامی که بهتون زدن دقیقاً چیه؟

ــ ــ تو کیفم تریاک پیدا کردن. مقدارشم کم نبود. این قدری که تو آستر یه کیف دستی بزرگ جا بشه.

ــ ــ کار کی بوده؟

ــ ــ ناپدریم. اونم دیروز کشته شده. اول فکر کردن من کشتمش. مادرم بیهوش بود. حالا بهوش اومده گفته خودش این کارو کرده. برای دفاع از خودش. یارو داشته به قصد کشت می زدتش.

ــ ــ کار همیشگیش بود؟ منظورم آینه که دست بزن داشت؟

ــ ــ اوه بله آقا... همیشه میزد.

ــ ــ کارش چی بود؟

ــ ــ خرید و فروش مواد. منم مجبور میکرد براش جابجا کنم. دیروز از خونه فرار کردم. ولی تو راه گرفتنم.

ــ ــ کجا می رفتی؟

ــ ــ سپیدان. پیش خونواده ی پدریم.

ــ ــ پدرتم اونجاست؟

ــ ــ نه. وقتی من سه سالم بود فوت کرده.

ــ ــ متاسفم.

نازی به پنجره ی اتاق آی سی یو چشم دوخت. وکیل گفت: امیدوارم حال مادرتون هرچه زودتر خوب بشه.

نازی سری تکان داد و چیزی نگفت.

ــ ــ بازم تعریف کنین. از کار ناپدری و مشتریاش برام بگین. طرف حساباش کیا بودن؟ مقدار خرید و فروشش در چه حد بود؟ کی می تونه براتون شهادت بده و غیره...

نازی سر به زیر انداخت و آرام شروع به صحبت کرد. هرچه به خاطرش میرسید تعریف می کرد. وکیل هم با حوصله سؤال میکرد و هرچه به نظرش مهم میرسید را یادداشت می کرد.

بعد از یک ساعت حرف زدن نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: وقت شامه. اجازه میدین بقیه ی صحبتامون رو تو یه رستوران که همین نزدیکه ادامه بدیم؟ بعدش شما می تونین برگردین بیمارستان یا می رسونمتون خونه.

ــ ــ متشکرم. مزاحمتون نمیشم. من... من پولی ندارم که برای شام بپردازم.

ــ ــ پول شام با منه. نگران نباشین. با عموتون حساب می کنم.

ــ ــ شاید اون راضی نباشه.

ــ ــ خانم چرا بحث می کنین؟ من به خاطر کارم مجبورم که بقیه ی حرفاتونم بشنوم. والا نمی تونم اونطور که باید و شاید ازتون دفاع کنم.

نازی مثل بچهای کتک خورده سر بزیر انداخت و آرام گفت: چشم.

به دنبال وکیل از بیمارستان خارج شد.

رستوران تر و تمیز و نسبتاً شیکی بود. نازی با ناراحتی روی صندلی نشست و به رومیزی دو لایه ی صورتی و سفید چشم دوخت. احساس کثیفی می کرد.

با پریشانی گفت: آقای... آقای وکیل...

ــ ــ عرض کردم. کامیار پژوهش هستم.

نازی سر بلند کرد و نگاهش کرد. سری تکان داد و گفت: می دونین آقای پژوهش من هرچی بگم فرقی نمی کنه. شما نمی فهمین. شما هیچ وقت محتاج یه لقمه نون نبودین.

ابروهای وکیل بالا رفت. با نگاهی خندان پرسید: از کجا می دونین؟

ــ ــ از اسمتون، از تحصیلاتتون... از انتخاب رستورانتون... شما تو یه خونواده ی درست و حسابی بزرگ شدین.

مرد خندید. بعد توضیح داد: در مورد اسمم مادرم این اسم رو خیلی دوست داشته. از اونجایی که وقت تولد من اوج ناکامی زندگیشون بوده، جنگ و بدبختی و گرسنگی، اسم منو گذاشته کامیار، بلکه بختم بلند باشه و ناکام نمونم. اون وضع هم تا پایان جنگ ادامه داشت. حتی بعد از اون. ما هیچ وقت خیلی پولدار نبودیم. هنوزم نیستیم. ولی خونواده ی شریفی دارم. و از این بابت بسیار خدا رو شاکرم. پدر و مادرم تمام تلاششون رو کردن که بچه هاشون درس بخونن و به جایی برسن. من دستشونو می بوسم. ولی همه ی اینا دلیل این نمیشه که من تو ناز و نعمت بزرگ شده باشم. تمام تابستونهای کودکیمو کار کردم. حتی گاهی بقیه ی سالم بعدازظهرا سر کار می رفتم. مکانیکی، شیشه بری، پادویی مغازه ها... هرکار شرافتمندانه ای... حالا خیالتون راحت شد؟ میشه غذاتونو انتخاب کنین و بقیه ی داستانو بگین؟

نازی برای اولین بار خنده ی کوتاهی کرد و پرسید: مگه داشتم قصه تعریف می کردم؟

ــ ــ شاید... نگفتی چی می خوری.

ــ ــ فرقی نمی کنه.

کامیار نگاهی روی منو انداخت و پرسید: چلو کباب با دوغ؟

ــ ــ خوبه. متشکرم.

غذا را سفارش داد. نازی برخاست و گفت: ببخشید. من میرم دستامو بشورم.

ــ ــ خواهش می کنم.


*******************


پانی نگاهی به فرید انداخت و گفت: از این یارو خوشم نمیاد. به نظر قالتاق می رسه

ــ ــ نه بابا. عموی نازی بهش اطمینان کامل داره. میگه چند سالی هست که می شناستش. یه آشنایی خونوادگی دور. قوم و خویش زنشه. آدم کار درستیه.

ــ ــ مطمئنی؟

ــ ــ آره بابا وکیل قابلیه!

ــ ــ یعنی نازی آزاد میشه؟

فرید قاطعانه گفت: باید بشه.

ــ ــ بعدش چی میشه؟

ــ ــ نمی دونم.

هژیر گفت: خوشم اومد یارو درد کشیده است. حرف نازی رو می فهمه.

پانی با تشر گفت: تو دیگه حرف نزن! میکوبم تو دهنت! هرچی بدبختی هست زیر سر توئه. باید دارت بزنن.

ــ ــ دارم بزنن؟ برای اینکه دنیا رو از وجود اون موجود کثیف پاک کردم؟ یه دستخوشم طلبکارم!

ــ ــ بابت این بدبختی ای که درست کردی؟

ــ ــ چند بار بگم؟ من میخواستم نازی رو نجات بدم. میخواستم خوشبخت بشه. می خواستم...

ــ ــ بسه دیگه.

هژیر درهم رفت و از گوشه ی چشم به چشمهای آتشین پانی نگاه کرد. زیر لب غرغر کرد: چه بداخلاق!

ــ ــ با این همه بدبختی باید خوش اخلاقم باشم؟

ــ ــ از این بدبخت ترم میشد باشیم.

ــ ــ فکر نمی کنم.

فرید ضربه ی ملایمی سر شانه ی پانی زد و گفت: آروم باش. بذار ببینیم آقای وکیل چه می کنه.

پانی آه بلندی کشید و از دور نگاهی به وکیل انداخت. با دندانهای بهم فشرده غرید: می خوام برم سر میزشون بشینم.

فرید اخمی کرد و گفت: ما توافق کردیم پانی. بذار نازی خودش حرف بزنه.

ــ ــ این دست و پا چلفتی همه چی رو خراب می کنه.

ــ ــ آروم باش پانی. بسپرش دست وکیل. اینجا دادگاه نیست. رستورانه. بذار نازی همه چی رو تعریف کنه.

ــ ــ چی رو تعریف کنه؟ اون نصف داستان رو نمی دونه. اصلاً نمی دونه این کار هژیر بوده!

ــ ــ بهتر. اینجوری طبیعی تر از خودش دفاع می کنه.

هژیر گفت: من برم سر میزشون؟ گشنمه!

فرید و پانی همزمان به طرف هژیر برگشتند. کم مانده بود لهش کنند!

هژیر دست و پایش را جمع کرد و گفت: خیلی خب... نمیرم.

پانی سری تکان داد: اینجوری بهتره.

رو به فرید کرد و پرسید: به نظرت بهتر نیست تا روز دادگاه یه جا زندونیش کنیم؟ میترسم بره حرفی بزنه، اوضاع از اینی که هست خراب تر بشه.

فرید پوزخندی زد و پرسید: مثلاً کجا؟

ــ ــ چه فرقی می کنه؟ مهم آینه که دستش به نازی و وکیل و بقیه نرسه.

ــ ــ بد نیست.

هژیر التماس کنان گفت: نه خواهش می کنم. قول میدم کاری به کارش نداشته باشم. اصلاً هر حرفی بخوام بزنم اجازه می گیرم. قول میدم. خواهش می کنم.

فرید نگاهی به او کرد و گفت: باشه. قول دادیا.

پانی گفت: بدون اجازه ی من آبم نمی خوری!

ــ ــ چشم. دستشویی برم؟

ــ ــ بی مزه! حالا وقت نمک پرونیه؟!

ــ ــ نه جدی میگم. می خوام برم دستشویی. بس جوش به دل آدم میندازین، بندش میگیره.

فرید ا برویی بالا انداخت و پرسید: آدم؟!

پانی با چندش رو گرداند و گفت: اه! فرید برو همراش یه غلطی نکنه.

فرید دست از زیر چانه اش برداشت و گفت: چشم خانم رئیس. بزن بریم بچه.


*******************


پانی پشت صندوق نشست و نیم نگاهی به جای خالی مهرداد انداخت. انتظارش زیاد طول نکشید. مهرداد هم رسید و سر جایش نشست. سلام سردی کرد و مشغول کارش شد

پانی آرام پرسید: با من قهری؟

ــ ــ باید قهر باشم؟

ــ ــ تحویل نمی گیری.

ــ ــ من از خودم دلخورم. از اینکه به حرف تو گوش کردم. از اینکه خزعبلاتتو باور کردم. ولی مهم نیست. نازی در چه حاله؟

ــ ــ نازی نازی نازی... نازی توپ توپه! عموش براش وکیل گرفته. همین روزا تبرئه میشه و خلاص! اون وقت باز من می مونم و تو...

ــ ــ مزخرف نگو. بگو ببینم وکیل از کجا آورده؟

ــ ــ عموش براش استخدام کرده.

ــ ــ عموش؟ عموش کیه دیگه؟

ــ ــ ظاهراً یه عمو داشته. شایدم بیشتر. فرید باهاشون آشنائه. چند باری رفته سپیدان دیدتشون. یعنی از قدیم می شناخته. وقتی نازی بچه بوده باباش هردوشونو برده سپیدان.

ــ ــ چرا تا حالا رو نکرده بود؟

ــ ــ اونا مادرشو نمی خوان. فقط خودشو قبول دارن.

ــ ــ باز گلی به جمالشون که خودشو قبول دارن و حاضر شدن براش وکیل بگیرن. وکیلش چه جوریاس؟ آبی ازش گرم میشه یا نه؟

ــ ــ فرید میگه قابل اعتماده. یعنی آشنای عموشه. عموئه قبولش داره.

ــ ــ خوبه. خدا کنه تبرئه شه. اگه بتونه ثابت کنه که به میل خودش این کارو نکرده حله. خدا کنه خاله خوب شه. شهادتش تو دادگاه مهمه.

ــ ــ هوم. امیدوارم.


*******************


فرید قدم به خیابان گذاشت. سوز سردی صورتش را شلاق زد. یقه ی کاپشنش را بالا کشید و به طرف اغذیه فروشی میلاد رفت. دلش برای دیدن سونیا پر می کشید. داشت فکر میکرد کاش میشد هدیهای برایش بخرد. تا بحال به او هدیه نداده بود. یعنی چی میتوانست بخرد؟ چی میتوانست دخترک را خوشحال کند؟

غرق فکر به مغازه رسید. چراغهای نئون مغازه می درخشیدند. لبخندی لبریز از آرامش به صورتش نشست. در را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. با دیدن دخترک خندان لبخندش عریض تر شد. اما چند لحظه بعد خنده بر لبش خشکید. سونیا سر یکی از میزها نشسته بود. روبرویش مهرداد بود که با لبخندی عاشقانه نگاهش می کرد. فرید ناباورانه خشکش زد. باور نمی کرد. حتماً اشتباهی شده بود. تَوَهّم بود. لااقل این مهرداد نبود. شاید یک نفر دیگر بود. یکی از برادران سونیا مثلاً..


همان موقع پانی هم وارد شد. با دیدن مهرداد انگار او را هم برق گرفت! فرید خواست قدمی بردارد، اما پانی او را پس زد و گفت: بذار من خدمتش برسم. توی نازک نارنجی بلد نیستی دعوا کنی

فرید ناامیدانه گفت: نه پانی. بذار خودم درستش کنم. این مشکل منه.

پانی برگشت و نگاهی خشمناک به او انداخت. با عصبانیت گفت: مشکل تو؟ نخیر مشکل منه. سونیا به نظر تو فقط یه دختر خوشگله. ولی مهرداد برای من همه چیزه. من به زودی باهاش عروسی می کنم.

ــ ــ اینطور نیست. من عاشق سونیام.

ــ ــ می دونی که رسیدن به سونیا به این راحتی نیست. قبل از اینکه تو تکون بخوری من با مهرداد ازدواج کردم.

ــ ــ مزخرف نگو. مهرداد به تو هیچ قولی نداده. الانم با یکی دیگه اس.

ــ ــ بعله با سونیا جون تو! ما سر چی داریم دعوا میکنیم فرید؟! بذار برم اینا رو از هم جدا کنم. جان سونیا جلو نیا همه چی رو بهم بریزی.

ــ ــ پانی خرابش کردی میام ها!

ــ ــ وایسا ببین که الان مهرداد پا میشه و ازم عذرخواهی می کنه. من ازش قول میگیرم که دیگه به هیچ دختری نگاه چپ نکنه.

ــ ــ اونم میگه چشم. می دونی که عاشق نازی هم هست.

ــ ــ نخیر نیست!

ــ ــ هست!

ــ ــ میگم نیست! نازی فقط براش یه دختر خاله است!

ــ ــ تو هم همینطور. عوضش هر شب با یکی میره بیرون. بذار برم عشق پاکمو از دست این دیو سیرت نجات بدم.

ــ ــ دیو سیرت خودتی فرید! مهرداد با هیچکس نیست. مهرداد عاشق منه!

ــ ــ به جای اینکه انرژی تو کنار من حروم کنی برو ببین چکار می تونی بکنی.

ــ ــ به تو هم میگن مرد؟!

ــ ــ خودت گفتی تو بهتر بلدی. از اون گذشته من از برادراش می ترسم.

ــ ــ ترسوی عوضی. معلومه که خودم میرم.


پانی رو گرداند و خشمناک جلو رفت

مهرداد با دیدن او با تعجب پرسید: تو اینجا چکار می کنی؟

سونیا از جا برخاست و با تردید نگاهش کرد. پانی نگاهی عصبانی به سونیا انداخت و دوباره چشم به مهرداد دوخت. مهرداد با ناراحتی پرسید: چی شده؟

ــ ــ خانم کی باشن؟

ــ ــ سونیا نامزد منه.

ــ ــ چی چی شما؟ مهرداد یک بار دیگه تکرار کن.

ــ ــ نامزد من. منظورت چیه؟ صداتو بیار پایین.

ــ ــ نامزد تو فقط منم. من! درست نگاه کن.

ــ ــ پانی دیوونه بازی در نیار. من کی از تو خواستگاری کردم؟

سونیا با تردید پرسید: این چی میگه؟

مهرداد با پریشانی گفت: چیز مهمی نیست عزیزم. دختر خالهام یکم مشکل داره.

ــ ــ یعنی چی؟

پانی داد زد: مهرداد مزخرف نگو. من حالم خوبه. اونی که حالش خوب نیست تویی!

ــ ــ پانی آبروریزی نکن.

برادرهای سونیا جلو آمدند. یکی از آنها پرسید: موضوع چیه؟

فرید جلو آمد و آرام گفت: پانی بیا بریم. بذار برای بعد.

برادر بزرگتر سونیا به طرف فرید برگشت و با عصبانیت گفت: تویی؟ دیگه از پاتو اینجا بذاری، جفت پاهاتو قلم میکنم. برو بیرون.

فرید بازوی پانی را کشید و گفت: بریم پانی.

پانی اصلاً دلش نمیخواست میدان را خالی کند. اما نگاه خشمناک برادرهای سونیا، اجازه ی ماندن را به او نمی داد. پس ناامیدانه به دنبال فرید از در خارج شد. کمی دورتر از مغازه، هر دو توی تاریکی ایستادند. از دور مهرداد و سونیا را که هنوز سر میز نشسته بودند، می دیدند. صدای مهرداد به گوششان نمی رسید، ولی معلوم بود که دارد توضیح میدهد و التماس می کند.

پانی پیروزمندانه گفت: از میدون بدرش کردم. دیگه نمی تونه به مهرداد اعتماد کنه. حالا مهرداد مال خودمه.

فرید سری تکان داد و گفت: سونیا هم مال منه.

ــ ــ به همین خیال باش. با اون برادرای غول تشنش عمراً دستت بهش برسه.

ــ ــ می رسه. من مطمئنم.

ــ ــ نمیشه.

ــ ــ بس کن پانی.

ــ ــ راستی هژیر کجاست؟

ــ ــ الان دیگه باید خوابیده باشه. این بچه نمی تونه تا دیروقت بیدار بمونه. خیالت راحت.

ــ ــ نازی چی؟

ــ ــ می مونه بیمارستان.

ــ ــ رو اون صندلی های سفت و ناراحت؟

ــ ــ چارهای نداره.

ــ ــ می تونه بره خونه.

ــ ــ فکر نمی کنم. ترجیح میده پیش مادرش بمونه.

ــ ــ منم بودم دلم نمیخواست برم تو خونه ای که دیروز یه نفر توش کشته شده.

ــ ــ نگران نباش روحش اونجا نمونده.

ــ ــ کی تضمین می کنه؟

ــ ــ بس کن پانی. نمی خوای بگی که به این مزخرفات اعتقاد داری؟

ــ ــ من به اندازه ی تو خوشبین نیستم.

ــ ــ منم خوشبین نیستم. واقع بینم.

ــ ــ واقعبینی تو رو هم دارم میبینم فرید خان!

ــ ــ منظورت چیه؟

ــ ــ هیچی. فراموشش کن.

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 43
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 66
  • باردید دیروز : 44
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 225
  • بازدید ماه : 778
  • بازدید سال : 9,963
  • بازدید کلی : 15,275