loading...
خوش آمدی به وب سایت تفریحی
محمد بازدید : 203 یکشنبه 06 مرداد 1392 نظرات (0)

یک هفته از ورودم به آن خانه می گذشت و من طبق دستورات احسان و قولی که داده بودم عمل کرده و هرگز لب به اعتراض باز نکردم.روزها احسان می رفت شرکت و من هم در باغ گردش می کردم بین من و بابا علی رابطه ای صمیمانه برقرار شده بود.گاهی به گلخانه می رفتم و در رسیدگی به گلها به او کمک می نمودم.طفلک بابا علی هرچه اصرار می کرد که خانم شما نباید این کار رو انجام بدید آقا ناراحت می شن در جوابش می گفتم:بابا علی من گل و گیاه و دوست دارم لازم نیست چیزی به آقا بگی!همه خدمتکاران منو به عنوان بانوی خانه پذیرفته بودند حتی خاتون که علاقه زیادی به لیلی داشت و ناراحتی از چشمان ریزش خوانده می شد.

طی این مدت شوهرم برایم جواهرات زیادی خریداری کرده بود که هیچ کدام را به اندازه حلقه ای که در محضر به دستم کرد دوست نداشتم،او هم همیشه حلقه مرا به دست داشت و من از این مسئله خشنود بودم.همان روزها بود که مادر به همراه رضا به منزل ما آمد،وقتی به او گفتم که از زندگی کردن با احسان راضی و خشنود هستم نفس راحتی کشید و راهی شد. خانواده احسان هم که دیگر طاقت دوری و قهر را نداشتند یکشب اعلام کردند که می خواهند به دیدنمان بیایند به سرعت آماده شدم و همان لباس فیروزه ای رنگ را بر تن کردم.وقتی پایین آمدم احسان لحظه ای نگاه مشتاقش را به من دوخت وگفت:

- عزیزم چقدر این لباس برازنده توست زیبا بودی زیبا تر شدی!

لبخند پر مهری به او زدم وگفتم:ممنون!

پدر و مادر احسان و خواهرش المیرا با دسته گلی زیبا وارد شدند المیرا به محض ورود خودش را در آغوش من انداخت و گفت:

- خیلی خوشحالم که تو عروس ما شدی!می خواستم زودتر از این بیام ولی از طرف مادر اجازه نداشتم نمی دونی من و پدر چقدر تو گوشش خوندیم تا راضی شد احسان و ببخشه آخه احسان بعد از ازدواج با تو به ما اطلاع داد و ما هیچ کدوم خبر نداشتیم.

مادر احسان زنی بود زیبا تقریبا شبیه المیرا البته با موهایی رنگ کرده که با گذشت زمان فقط کمی چاق شده بود اما از نظر ظاهر هنوز شکسته نشده بود .گاهی او را با مادرم مقایسه می کردم با اینکه سنش از مادر بیشتر بود اما رنج زمانه بر صورتش غباری نینداخته بود،در عوض مادر،پیر زمانه شده بود.جلو رفتم دست مادر احسان را فشردم و گفتم:خوش آمدید مادر جان!با لبخند گفت:

- با اینکه از هر دوی شما ناراحتم اما نمی دونم چرا احساس تو همسر خوبی برای احسان هستی البته من از قبل هم تو رو دوست داشتم المیرا هم زیاد از تو تعریف می کنه با اینکه توی این چند سال زیاد تورو ندیدم اما از گوشه و کنار تعریف خوبیات رو شنیدم.

فخری خانم بعد دست در کیف خود کرد و یک سرویس جواهر به من هدیه داد،پدر احسان هم جلو آمد و سوئیچ ماشینی را در دست من گذاشت و گفت:

- این هم هدیه من!نمی دانستم منظورشان چیست؟آیا می خواستند ثروتشان را به رخم بکشند یا اینکه واقعا بدون هیچ منظوری با جان ودل این کادو های گران قیمت را به من هدیه می کردند .چون خوب به یاد داشتم که هر کدام از آنها به لیلی فقط یک سرویس جواهر هدیه نمودند.هر چه بود من از آنها تشکر نمودم و از اینکه به عنوان عروس خانواده مظاهر پذیرفته می شدم خوشحال بودم.

پایان خرداد ماه بود و بوی تابستان به مشام می خورد با پیشنهاد المیرا شام را در آلاچیق خانه صرف کردیم.آقای مظاهر بزرگ پدر شوهر نازنینم گفت:دیگه هوا کم کم داره گرم میشه بهتره بگی آب استخر و عوض کنند.احسان در جواب پدرش گفت:

- من همیشه از سونای داخل منزل استفاده می کنم خیلی وقته که دیگه مهمونی هم نمی دم پس احتیاجی به این استخر توی باغ نیست.

- نه پسرم شنا توهوای آزاد چیز دیگه ایه حتما بگو آبش رو عوض کنند!

- چشم پدر.بعد از گذشت مدتی احسان با پدرش سرگرم بازی بیلیارد شدند و ما خانمها هم وارد سالن اصلی شدیم و المیرا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن کرد می دانستم احسان هم به زیبایی او پیانو می زنداما خیلی وقت بود که صدای پیانو زدنش را نشنیده بودم.المیرا کهدختری شاد و پر جنب وجوش بود از روی صندلی بلند شد ویک موسیقی زیبا درون ضبط صوت گذاشت و خودش شروع به رقصیدن کرد بعد مادرش رو هم مجبور کرد که برقصد تنها من بودم که در مقابلش ایستادگی کردم.احسان به همراه پدرش وارد شد و با دیدن این منظره گفت:

- به به اینجا چه خبره جشن گرفتید؟

المیرا به شوخی گفت:از بس خسیسی و حاضر نشدی یک عروسی خشک و خالی بگیری خوب ما هم مجبور شدیم این قر تو کمرو یه جوری خالیش کنیم دیگه.

بعد به طرف پدر مادرش رفت ودست آنها را گرفت و مجبورشان کرد تا با هم برقصند و بعد به طرف من آمد و دستم را گرفت و گفت:

- از حالا باید یاد بگیری که با احسان برقصی،یک رقص دو نفره زیبا نیابد تو فامیل کم بیاری.نگاهم را به احسان دوختم که ناگهان به طرف آمد و دست پشت کمرم انداخت و گفت:

- زیاد سخت نیست یاد می گیری.المیرا با اعتراض گفت:

- این رقص دونفره است پس من بیچاره چیکار کنم؟چطوره برم بابا علی و بیارم با من برقصه!احسان گفت:

- المیرا بس کن!بعد از پایان رقص فخری خانم به من و احسان نزدیک شد وگفت:صورت زیبا احتیاجی به بند و اصلاح نداره اما عزیزم تو یک زنی چرا هنوز دست به ابروهات نزدی؟

سکوت اختیار کردم چون حرفی برای گفتن نداشتم ،در واقع دلم نمی خواست که حالا دست تو صورتم ببرم اما نمی دانستم جواب این خانواده بزرگ را هر روز چه بدهم.نمی دانم چرا این حرف از زبانم پرید و گفتم:احسان ابروهای منو دوست داره و نمی ذاره دست به اونا بزنم.اما خودم از جوابی که داده بودم پشیمان شدم و با چهره ای درمانده به احسان نگاه کردم،فخری خانم گفت:

- من فکر می کنم امسال پسرم احسان سرش به جایی خورده چون زیاد تغییر کرده یه روز زنش رو طلاق می ده بدون دلیل،روز دیگه هوس می کنه با خواهر زنش ازدواج کنه بعد دستور می ده که تو محضر عقد کنند تازه پدر و مادرش هو تو جریان نمی ذاره.حالا هم به این دختر بیچاره گیر داده که نباید دست به ابروهات بزنی تو حالت خوبه پسرم؟خوشبختانه احسان غرور مرا نشکست وگفت:

- من دوست دارم همسرم همین طوری باشه حیف این ابروهای کمونی نیست که دست تو اون برده بشه!المیرا گفت:

- تقصیر شقایق چیه که تو به عصر حجر برگشتی؟زن طالب زیبایی و تنوع.

- شقایق اگه من و دوست داره باید برای نظرم ارزش قائل بشه.احسان که بالاخره تونسته بود دروغ من و یه جوری ماست مالی کند به منار پدرش رفت و سرگرم گفت و گو با او شد تا دیگر مجبور نباشد جوابگوی مادرش باشد.

دیر وقت بود که پدر و مادر احسان از ما خداحافظی کردند و به سوی خانه خود رهسپار شدند.وقتی با هم به طبقه بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم قبل از اینکه بخواهم از او معذرت خواهی کنم گفت:

- فردا صبح می گم آرایشگر مخصوص مادرم بیاد و ابروهات رو به شکل زیبایی که دوست داری برات درست کنه.بعد خواست وارد اتاقش بشه که گفتم:اما من دوست ندارم که سرو صورتم شبیه زنها بشه.دستش روی دستگیره ماند و به سویم برگشت و گفت:

- چرا؟

- دلم می خواد زمانی به آرایشگاه برم که تمام شرط و شروط های ما از بین رفته باشه!بعد سرم را پایین انداختم تا مجبور نباشم به چشمان سیاهش نگاه کنم چون من اسیر جادوی آن چشمان براق و سیاه بودم و هرگز نمی توانستم در مقابل آنها مقاومت کنم!مطمئن بودم که اگر با نگاهش از من بخواهد خود را درون چاهی عمیق بیندازم این کار را می کردم.نمی دانستم چرا این همه عشق وعلاقه نسبت به احسان در وجودم خلاصه شده و روز به روز به شدت آن افزوده می شود.صدایش را شنیدم که گفت:

- هر طور مایلی،شب بخیر.او به دورن اتاق خود رفت ومن تک و تنها با اشک حسرت دیده بر در اتاق دوختم انگار هردو همسایه ای بیش نبودیم و آن در مرز مشترک ما بود و من حق نداشتم بدون اجازه او از آن مرز بگذرم.

فصل تابستان هم فرارسید اما من هنوز همانطور روزهایم را به بطالت می گذراندم و گاهی به شدت احساس پوچی می کردم،من دختر بودم اهل درس و مطالعه ولی حالا مجبور بودم کتابهایی را بخوانم که به دردم نمی خوردند البته به غیر از چند جلد کتاب روانشناسی که زمانی دوست داشتم در این رشته موفق شوم.همیشه در منزل خودمان کمک حال مادرم بودم اما در منزل احسان کار کردن ممنوع بود و فقط می بایست نظاره گر تعظیم و تکریم خدمتکاران می بودم.کنار پنجره آمدم و پرده را کنار کشیدم و پنجره را باز نمودم تا هوای تازه استنشاق کنم بلکه از کسالت بیرون بیایم.احسان تازه وارد احسان تازه وارد شده بود وداشت به کارگر ها دستورات لازم را می داد تا استخر را تمیز کنند. ماشین صفر کیلومتری که آقای مظاهر بزرگ به عروسش هدیه داده بود هنوز گوشه حیاط بود و هر روز چشمک می زد اما برای من که رانندگی بلد نبودم هیچ فایده ای نداشت.به سرعت از کنار پنجره دور شدم و فورا لباس عوض کردم و به طبقه پایین رفتم و منتظر ورود عزیزم شدم .همیشه این مرجان بود که خود را به اربابش می رساند و کت او را ازتن بیرون می آورد اما من امروز تصمیم جدیدی گرفته بودم همین که احسان وارد شد زودتر از مرجان خود را به او رساندم وگفتم:

- سلام ،خسته نباشی.

- سلام خانم گل،ممنون!به پشت سرش رفتم تا کت را از تنش بیرون بیاورم.،نگاه متعجبش را که به من دوخت،مرجان گفت:

- وای خانم خدا مرگم بده جرا شما؟اجازه بدید من.....

نگذاشتم دست به کت احسان بزند ،با ناراحتی گفتم:من دوست دارم کت شوهرم را خودم از تنش بیرون بیارم و خودم تنش کنم فکر کنم تو این خونه اینقدر دیگه سهم من بشه!مرجان رو به احسان کرد و گفت:

- ولی آقا......

- اشکالی نداره تو می تونی بری ولی یادت باشه هرچی خانم خونه گفت تو همان طور عمل کنی.کت را از تنش خارج نمودم،وقتی به طرفم برگشت با بوسه ای روی گونه اش او را غافلگیر ساختم.انگار در حضور خدمتکاران باید خودی نشان می داد چون مجبورا بوسه ای سرد روی پیشانی ام زد اما من به روی خودم نیاوردم و چشمان مشتاقم را به دیده اش دوختم،نگاه سرگشته اش را از من گرفت و در حالیکه دستم را در دست داشت به طرف سالن دیگه که درست مقابل ما قرار داشت حرکت نمود و مرا به داخل سالن خلوت کشاندو روی کاناپه ای نشست و بعد مرا هم در کنار خود جای داد و گفت:

- منظورت از این کارها چیه؟

چشمانم را که از آنها شیطنت و عشق می بارید به او دوختم و گفتم:

- خوب من دوست دارم خودم لباساتو بیرون بیارم!ابروی بالا انداخت و گفت :

- لباسم را؟

- خوب منظورم همان کت دیگه!

در حالیکه سعی داشت آرامش خود را حفظ کند با صدای خفه و کمی لرزان گفت:

- بوسه ات برای چی بود؟دستانم را دور گردنش حلقه زدم و گفتم:مگه نگفتی باید ظاهر و حفظ کنیم خوب این خدمتکارا نمی گن اینا دیگه چه زن و شوهری هستند که همدیگرو نمی بوسند؟آرام دستانم را از گردنش پایین آورد ودر حالیکه بلند می شد گفت:

- خیلی خسته ام باید استراحت کنم،بلند شو با هم بریم بالا.با خودم پنداشتم که تسلیم حرفهایم شده با هم به طبقه بالا رفتیم اما او باز هم مرا تنها گذاشت و به پناهگاه خود رفت ،با کشیدن آهی به سمت کتابخانه کوچکم رفتم و یک کتاب روانشناسی را بیرون کشیدم و شروع به مطالعه کردم.سرمیز شام گفتم:

- احسان جان؟

- جانم!

- ماشینی که پدر به من هدیه کرده همان طور گوشه باغ افتاده اجازه می دی در کلاس رانندگی شرکت کنم؟لحظه ای عمیق فکرکرد و بعد گفت:

- من منتظر بودم که خودت بگی فکر می کردم علاقه ای به رانندگی نداری البته که می تونی اما نه اینکه به آموزشگاه بری من خودم از فردا برات معلم خصوصی تعلیم رانندگی می گیرم بعد از اینکه خوب آموزش دیدی برای گرفتن گواهینامه می تونی امتحان بدی.

لبخندی نثار صورت زیبایش کردم و گفتم:ممنون!دیدم که احسان چند قاشق بیشتر از غذا نخورد و مرتبا با غذایش بازی می کرد گفتم:می خوای از فردا خودم غذا درست کنم؟دست زیر چانه اش زد و در حالیکه به چشمانم زل می زد گفت:می خوای فخری خانم دمار از روزگارمون دربیاره تو داری تمام قانون های این خونه رو زیر پا می ذاری فکرکردی بیخبرم که روزها به گلخونه می ری و به بابا علی کمک می کنی!سرم را به زیر انداختم و سکوت کردم سکوت عمیقی بین هر دوی ما حاصل شده بود که هیچ کدام در شکستن آن قدمی بر نمی داشتیم اما وقتی سرم را بالا گرفتم نگاهش با نگاهم تلاقی کرد درخشش عجیبی را در چشماش دیدم اما او نگذاشت بیشتر چهره زیبایش را بنگرم،بلند شد و گفت:

- دیگه میل ندارم،من می رم تو باغ کمی قدم بزنم.

فورا بلند شدم و گفتم:اجازه می دین منم بیام؟

- نه می خوام تنها باشم!به اتاقم رفتم و او را از پنجره که آرام آرام در باغ قدم می زد نگاه کردم و با خود گفتم:به چه فکر می کنی محبوبم ای نازنین ،چرا آشفته ای؟کاش اینقدر از من دوری نمی کردی تا می تونستم معنای حقیقی عشق و بهت نشون بدم،اما من صبر می کنم مگه نه اینکه می گن از محبت خارها گل می شوند!تو که خدت بهترین گل دنیایی پس بالا خره تسلیم محبت و عشقم می شی.

لباس خواب صورتی رنگم را از کمد بیرون آوردم و بر تن کردم و بعد جلوی اینه نشستم و موهایم را افشان کردم و شروع به شانه زدن آنها نمودم .من که روزی به این موها عشق می ورزیدم حالا برایم خسته کننده شده بودند و دوست داشتم انها را کوتاه کنم به یاد لیلی افتادم که همیشه موهاشو کوتاه نگه می داشت و احسان هرگز با کوتاه شدن آنها مخالفتی نمی کرد با خود گفتم،باید سر فرصت کوتاشون کنم.تقه ای به در زده شد و احسان وارد شد از روی صندلی بلند شدم و گفتم:خسته نباشی هوا خوری خوب بود؟نگاهی کوتاه به من انداخت و گفت:

- ای بد نبود شب بخیر.

- شب بخیر.وقتی روی تخت دراز کشیدم دستم را زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم ،صدایی در گوشم پیچید:شقایق تو اینجا چه میکنی؟تو به این آدمها تعلق نداری ،زندگی تو از اینها جداست برگرد تا دیر نشده و جوانیت در این ماتمکده از دست نرفته.او تو را نمی خوهد مگر نه اینکه الان یک ماه می گذرد و او هنوز به سوی تونیامده هنوز در حال و هوای عشق لیلی به سر می بره و تورو با اون مقایسه می کنه با زنی چشم آبی با موهایی روشن و زیبا رو ،گرچه همه تو رو زیبا می دونند اما تو مورد علاقه احسان نیستی تو خودتو به زور قالب کردی اشک از گوشه چشمم روان شد و آرام گفتم:می دانم که وجدان من نیستی چون اون همرا ه قلب منه پس کسی نیستی جز شیطان!خوب گوش کن ای ملعون!ای از درگاه خدا رانده شده کم هرگز نمی تونم از او دور باشم!من احسان و می پرستم ،دوستش دارم و بهش عشق می ورزم و برای همیشه نزدش می مانم،حتی اگه ذره ای علاقه نشون نده.این کار هر شبم بود آنقدر با خود حرف می زدم تا به خواب می رفتم.احسان برایم یک مربی رانندگی استخدام کرد ،مردی بود حدود 45 ساله که آموزش مرا بر عهده گرفت.خیلی سریع رانندگی یاد گرفتم به طوری که خود او هم تعجب کرده بود روز آخر رو به احسان کرد و گفت:

- آقای مظاهر همسرتون خیلی زودتر از اونچه فکر می کردم یاد گرفتن دیگه هیچ مشکلی ندارن!احسان تبسم شیرینی کرد وگفت:

- باید آماده بشی برای امتحان.

از همان روز شورع به خواندن دفترچه قئانین رانندگی کردم و بعد از به پایان رساندن آن به احسان اعلام آمادگی کردم.آنروز صبح به شرکت نرفت و گفت:

- خودم تورو می رسونم و منتظرت می شم تا ببینم چیکار می کنی.

امتحان کتبی را که گذراندم آماده شدم برای امتحان داخل شهر که آن را هم با موفقیت به پایان رساندم به طوری که وقتی از ماشین پیاده شدم خوشحال خود را در آغوش احسان انداختم و برای لحظه ای فراموش کردم که چه می کنم اما زود خودم را جمع و جور کردم و گفتم:ببخشید.

از آن روز به بعد با احسان هر شب در شهر تهران رانندگی می کردم او اعتقاد داشت باید در جاهای شلوغ رانندگی کنم تابعد ها مشکلی برایم پیش نیاید.

صبح فردا که احسان به شرکت رفته بود عجیب دلم هوای مادرم را کرده بود به شرکت زنگ زدم و منشی مخصوص گوشی را برداشت.

- با آقای مظاهر کار داشتم.

- شما؟

- من همسرشون هستم.

- بله خانم بخشید الان گوشی رو وصل می کنم.

- الو احسان جان؟

- جانم!لحظه ای سکوت کردم و گفتم:جانت صدسال،عزیزم اجازه می دی سری به مادرم بزنم؟

- خانم گل برای رفتن به خونه خودت که نباید از من اجازه بگیری برو ولی برای نهار برگرد.

- شما نمی آیید؟

- تو برو شاید منم آمدم اصلا باهات تماس می گیرم باشه عزیزم؟

- هرچی تو بگی کاری نداری؟

- نه عزیزم مواظب خودت باش.می دانستم حتما کسی در اتاقش حضور دارد که اینقدر صمیمانه با من صحبت می کرد اما همین دروغ ها برای من عالمی شیرین و رویایی به وجود آورده بود و من به آنها دلخوش کرده بودم و با شنیدن هر کلمه عزیزم به عرش اسمان می رفتم.

گوشی را گذاشتم و دست داخل کشوی اتاقم کردم و بسته ای پول برداشتم،او هرگز مرا در مضیقه نمی گذاشت با اینکه اهل خرج کردن نبودم اماهفته ای یکبار بستهای پول داخل کشوی میزم می گذاشت .سوار اتومبیل زیبایم شدم و از باغ خارج شدم برای اولین بار بود که تنها رانندگی می کردم سر راهم نگه داشتم ومقداری خوراکی برای رضا خریدم و پیراهنی زیبا هم برای مادرگرفتم به همرا ه یک دسته گل مریم می دانستم که مادر هم مثل من به گل مریم علاقه زیادی دارد .وقتی داشتم از ماشین پیاده می شدم سعید و لیلی هم از راه رسیدند ،هر دو با تعجب مرا نگاه می کردند.لیلی نزدیکم آمد وگفت:

- به خاطر این چیزا با حسان ازدواج کردی؟انگار قصد آزار و اذیتم را داشت،خونسردانه گفتم:برای اون چیزی همسرش شدم که سالها توی چشمای زیباش خوندم در حالیکه تو هرگز نتونستی اونو درک کنی!

با باز شدن در ،رضا خود را در آ غوشم انداخت او را غرق بوسه نمودم و خوراکیهای که دوست داشت به دستش دادم.بعد از ازدواج این اولین بار بود که با خواهرم و شوهرش برخورد می کردم اما اهمیتی ندادم و وارد خانه شدم.مادر که با دیدن ما سه نفر با هم تعجب کرده بود با خوشحالی گفت:هر سه با هم آمدید؟با کنایه گفتم:از بس به هم علاقه داریم و دلامون به هم راه داره!سعید گفت:

- شقایق خانم دل مارو با دل خودتون قاطی نکنید ما با هم هیچ نسبتی نداریم.در جوابش به لبخندی کوتاه اکتفا کردم و سرگرم چیدن گلهای داخل گلدان شدم،مادر گفت:

- چرا زحمت کشیدی مادر تو خودت گلی!

- قابل شما رو نداره مبارکتون باشه فراموش کردید که امروز تولدتونه!

- آه اصلا یادم نبود دستت درد نکنه دخترم.سعید رو به لیلی کرد وگفت:

- لیلی جان تو چرا چیزی به من نگفتی چقدر بد شد!

- من اصلا تاریخ تولد مادر و فراموش کرده بودم اما مثل اینکه شقایق حواسش خیلی جمع تر از ما بوده!

سرگرم بازی با رضا شدم تا از متلکهایشان در امان باشم،مادر گفت:

- راستی دوستت ماهرخ شماره تلفنت رو از من گرفت باهات تماس نگرفت؟

- نه مامان جان.

- آخه خیلی از دستت ناراحت بود می گفت علاوه بر اینکه بی خبر ازدواج کرده ما رو هم فراموش کرده.

- بله فراموش کرده بودم،کوتاهی از منه خودم هم قبول دارم اما حتما از دلش در می آرم.

یکساعتی نشستم و گوشه کنایه هایشان را تحمل نمودم اما بالاخره طاقت نیاوردم وگفتم:مامان جان کاری ندارین من باید برم.

- کجا دخترم به این زودی؟

- به احسان گفتم که برای نهار منزلم.

- خوب تماس بگیر بگو اونم بیاد اینجا همه دور هم باشیم.

- نه نمی شه مادر انشاءالله باشه برای یه وقت دیگه با اجازه خداحافظ.با لیلی و سعید هم خداحافظی کردم گرچه آنها جوابم را با اکراه دادند اما برای من اهمیت نداشت.وقتی به خانه برگشتم با عزیز زندگیم تماس گرفتم و گفتم که برگشتم با تعجب گفت:

- به این زودی؟

- آره،مادر خیلی دوست داشت با شما تماس بگیره که برای نهار بیاین اونجا اما من اجازه ندادم چون لیلی و شوهرش اونجا بودند.احسان ساکت شده بود و هیچ حرفی نمی زد یک لحظه فکر کردم تلفن را قطع کرده است گفتم:احسان جان هنوز پشت خطی؟

- بله عزیزم ،خوب من فعلا کار دارم اگه فرصت کردم دوباره باهات تماس می گیرم اگه نه ظهر همدیگرو می بینیم خداحافظ عزیزم.

- خداحافظ!در فاصله آمدن احسان با ماهرخ تماس گرفتم که اول کلی گله و شکایت کرد و بعد گفت:

- تو دوست خیلی بی معرفتی هستی اصلا فکر نمی کردم که اینقدر نالوتی از آب در بیای!به هر طریقی بود از دل ماهرخ در آوردم و قرار شد هر زمان حال مادرش بهبود پیدا کرد به نزدم بیاد و به قول خودش روزگارم را سیاه کند.

**

چند روزی بود احسان صبح زود از خواب بلند می شد و در باغ به ورزش می پرداخت.از صدای چرخاندن کلید بیدار شدم اما به روی خود نیاوردم ،عادت داشت همیشه آرام و بی صدا وارد می شد تا بیدارم نکند بعد برای لحظه ای می ایستاد و مرا که روی تخت خوابیده بودم نگاه می کرد تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته داشتم و لی متاسفانه او هرگز به تخت خواب نزدیک نمی شد.

وقتی به باغ می رفت از پنجره اتاقم او را دید می زدم آنروز وقتی بلند شدم و گفتم:

- سلام،صبح بخیر.با تعجب گفت:

- سلام صبح بخیر، حتما بیدارت کردم.

- نه بیدار بودم میری ورزش کنی؟

- بله!به آرامی گفتم: میشه منم بیام؟

- تو که احتیاج به ورزش نداری اندام تو متناسبه اما من دارم اضافه وزن پیدا می کنم!

- ورزش برای سلامتی مفیده به خصوص ورزش صبحگاهی که انسان و با نشاط می کنه،اگه اشکالی نداشته باشه دوست دارم همراهیت کنم.

- پس زودتر حاضر شو با لباس خواب که ورزش نمی کنن من پایین منتظرت هستم.

خیلی زود به خود تکان دادم و بلوز و شلوار راحتی بر تن نمودم و با سرعت از پله پاین آمدم و او را نشسته روی مبل منتظر یافتم،گفتم:

- ببخشید که دیر شد.

- خواهش می کنم دنبالم بیا!

دور تا دور باغ را شروع به دویدن کردیم ،من که برای اولین بار بود پیاده روی می کردم همان دور اول خسته شدم چون باغ بزرگ و وسیع بود،وقتی به نفس نفس افتادم احسان گفت:

- تو رو نیمکت بشین و استراحت کن تا من بقیه ورزشم روتموم کنم!

نشستم و به تماشای دویدن او پرداختم البته دور سوم بلند شدم و دوباره او را همراهی نمودم نمی دونم چند دور باغ را طی نمود تا بالاخره خسته شد و کنارم ایستاد وگفت:

- بریم داخل.در طول مسیر راه نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:

- خسته شدی؟

- بله چون برای اولین باره که پیاده روی می کنم اما مطمئنم روزای بعد دور بیشتری رو می دوم ولی شما اشتباه می کنید که می گید چاق شدید من فکر می کنم شما ضعیف تر هم شدید.

نیم نگاهی به صورتم افکند و بدون هیچ کلامی وارد ساختمان شد اما بالا نرفت و همانجا خود را روی کاناپه رها کرد تا خستگیش برطرف شود بعد از چند لحظه دستش را روی گردنش گذاشت و گفت:

- آخ نمی دونم چرا امروز گردنم درد می کنه فکر کنم دیشب بدجوری خوابیدم .

کنارش پایین کانا په نشستم و به سوی گردنش دست بردم و گفتم:

- بذار کمی ماساژش بدم.

می خواست دستم را پایین بیاورد که خاتون از آشپز خانه بیرون آمد و گفت:

- صبح بخر آقا،صبح بخیر خانم.

من جواب صبح بخیر او را دادم اما احسان دیده بر هم گذاشته بود و سکوت کرده بود وقتی به چهره اش نگاه کردم دیدم هیچ عیب وایرادی نمی شه از صورت زیبایش گرفت.لحظه ای چشم گشود و نگاهم کرد،در همان حال خاتون گفت:

- چیزی میل دارید براتون بیارم؟

احسان گفت:لطفا قهوه .

و دوباره چشمهایش را روی هم گذاشت تا نگاهش با نگاهم برخورد نکند.در حالیکه آرام آرام گردن قوی و مردانه اش را ماساژ میدادم فکر می کردم هر ثانیه ممکن است بلند شود و بگوید کافیست،متشکرم.

خاتون سینی قهوه ،شیر و شکر را آورد و روی میز گذاشت و گفت:

- بفرمائید!

همان طور که انگشتانم روی گردنش می رقصیدند منتظر بودم که برای صرف قهوه بلند شود اما با تعجب دیدم از جایش تکان نخورد که هیچ انگار به خواب عمیقی هم فرو رفته بود.حرکت انگشتانم را کند کردم و بوسه شیرینی بر پیشانیش زدم دیدم چشمهایش را گشود ونگاه نافذش را به من دوخت همان نگاهی که تا عمق وجودم را می سوزاند همان جاذبه مرموز که این همه سال مرا سرگشته و حیران ساخته بود،چشمانی سیاه با مردمکی گیرا،نمی دانستم این نگاه آخر مرا به کجا خواهد برد؟آیا به سرزمین عشق و زیبایی،یا به ناکجا آباد؟اما هر چه بود در برابرش ناتوان و ضعیف بودم!بله من شقایق،کسی که به قول دیگران بویی از عشق و احساس نبرده بود و همیشه در برابر نگاههای عاشقانه سر به زیرمی انداخت و با تنفر لب به دندان می گزید.((امروز محتاج یک نگاه عاشقانه احسان مظاهر بود))!

احسان بعد از مدتی بلند شد و گفت:

- دستت درد نکنه خانم گل،باور کن گردنم دیگه درد نمی کنه!

هر دو قهوه مان را در سکوت و آرامش نوشیدیم بعد احسان بلند شد وگفت:

- باید به اتاق کارم برم فردا ه جلسه مهم دارم که باید متنش رو آماده کنم .

با گفتن این حرف به طرف طبقه بالا حرکت کرد وقتی از مقابل چشمانم ناپدید شد خاتون جلو آمد و گفت:

- خانم اجازه هست من یه چیزی بگم؟

- بگو گوش می کنم!

- می خواستم بگم آقا شما رو خیلی دوست دارن!

- چطور مگه؟

- اخه هیچ وقت به لیلی خانم نمی گفتند خانم گل همیشه می گفتن لیلی من معلومه به شما علاقه زیادی دارن!

می دانستم که خاتون بی غرض حرف نمی زند تمام صحبت هایش حتی تملق گویی هایش نیش و کنایه بود.

خونسردانه گفتم:

- خاتون اولین و آخرین بارت باشه که فال گوش می ایستی متوجه شدی؟

- بله خانم ببخشید!

نباید به این دختر فضول رو می دادم او هنوز هم لیلی را به من ترجیح می داد! تابستان تمام شد و پاییز که برایم فصل غم و درد بود از راه رسید اما این پاییز را دوست می داشتم چون امسال پاییز را در کنار احسان پشت سر می گذاشتم.از آن روزی که با او به پیاده روی رفته بودم دیگه صبح زود بلند نمی شد ،ورزش صبحگاهی را کنار گذاشته بود و بیشتر در سالن ورزشی شخصی اش به ورزش بکس و بیلیارد می پرداخت.در واقع هر قدمی که من برای نزدیک شدن به او برمی داشتم،او یک قدم از من دورتر می شد نزدیک به چهار ماه بود که از ازدواج ما می گذشت اما من هنوز مقاومت می کردم.روز اول پاییز بود،صبح زود بلند شدم و نمازم را خواندم بعد روی تکه کاغذی نوشتم((احسان جان پاییز از راه رسیده امیدوارم با آمدن پاییز بهار قلبت پاییزی نشود و همیشه شاد و کامروا باشی پائیزت مبارک عزیزم.))بعد آنرا از زیر در به اتاقش فرستادم و ربدوشامبر ابریشمیم که به رنگ نارنجی بود پوشیدم و به باغ رفتم.تازگیها احسان سفارش داده بود یک تاب زیبای دو نفره در باغ ساخته بودم البته روز اول کمی دمغ شده بودم و در دل گفتم:اون فکر می کنه من بچه ام و سعی داره مانند کودکان منو سرگرم کنه اما بعد ها عادت کرده بودم که هر روز روی آن بنشینم و با تاب خوردن با افکار مشوش خود خلوت کنم.یک ساعتی بود که روی صندلی تاب نشسته بودم و آرام آرام می خوردم تا اینکه از دور قد وبالای رعنایش را دیدم وقتی به من نزدیک شد گفتم:سلام صبح بخیر!دست به سینه رو به رویم ایستاد و گفت:

- صبح بخیر شقایق جان هوای خوبیه،مگه نه؟

- بله واقعا!بعد کاغذی به دستم داد و گفت:مال تو بگیرش.بعد آرام و موقر از من دور شد،کاغذ را باز کردم و شروع به خواندن نمودم:

- شقایق جان بهار قلبم خیلی وقته که پاییزی شده می ترسم از روزی که پاییز قلبم زمستان شود و دیگر گرمایی درون آن احساس نکنم آنگاه روح من از سوز و سرما خواهد مرد ،پاییز تو هم مبارک عزیزم.نامه را بوئیدم و بوسیدم وبه سینه چسباندم و اشک ریزان فریاد زدم:احسان جان...احسان من....بعد دوان دوان خودم را به او رساندم که می خواست وارد ساختمان بشود،در حالیکه نفس نفس می زدم گفتم: محبوبم،اجازه بده من تنها گرما دهنده قلبت باشم.بدون اینکه جوابم را بدهد به راه خود ادامه داد او حتی اشکهایم را که بی محابا از دیده ام روان می شد ندید.

به منزل پدریم کمتر می رفتم چون شوهرم مرا همراهی نمی کرد بیشتر اوقات این مادر و رضا بودند که به اینجا می آمدند.این روزها که رضا به مدرسه می رفت شور شوق زیادی داشت دختر مرجان هم همین طور،هر دو کیف و وسایل مدرسه اشان را به کدیگر نشان می دادند و قصه بابا آب داد را برای هم می خواندند.در حالیکه هیچ کدام بابا نداشتند.با خود می گفتم کاش توی کتابهای کلاس اول درس بابا آب داد نبود تا آهی از دل کودک یتیمی برنمی خواست.احسان رضا را دوست می داشتو هر روز یک وسیله بازی جدید برایش می خرید رضا هم علاقه زیادی به او داشتاما این روز ها ناراحت بود چون قرار بود همبازی او زهره به منزل پدر بزرگش در شهرستان برود مثل اینکه مرجان هم ناراضی نبود چون زیاد به کودک خود رسیدگی نمی کرد.می دانستم این روزها مادرم زیاد به خانه لیلی می رود چون بیشتر از دو ماه به زایمان او نمانده بودو دکترا از او خواسته بودند استراحت مطلق کند.

هر روز به گلخانه می رفتم و به گلها آب می دادم و خاکشان را عوض می نمودم و با آنها حرف می زدم دیگر گلخانه به من سپرده شده بود.احسان می دانست این سرگرمی را دوست می دارم برای همین مخالفتی نکرد و از بابا علی خواست گلخانه را به من بسپارد حتی یک روز کهالمیرا و مادرش من را در گلخانه غافلگیر کردند از دیدن زیبایی آنجا که خود به تنهایی درست کرده بودم تعجب کردند.المیرا نگاهی با شوق به گلها انداخت و گفت:

- وای چقدر زیبا شدند!طراوت و شادابی از سرو روشون می بارد.شنیدم تو با گلا حرف می زنی و براشون آواز می خونی برای همینه که لپهاشون گل انداخته!

می دانستم خاتون پر حرف و فضول کار خودش را کرده و خبر ها را رسانده چون تنها او بود که همیشه مواظب کارهای من بود و گاه و بی گاه به هر بهانه ای به گلخانه سرک می کشید چند بار مرا در حین حرف زدن با گلها و آواز خواندن برایشان دیده بود.ناخودآگاه آه کوتاهی کشیدم و در دل گفتم:من که به غیر از این گلها کسی رو ندارم که با اون حرف بزنم همراز و مونسم همین گلها هستند!فخری خانم انگار احساس کرد که غمی در سینه دارم چون روی صندلی که همراه با میزش از چوب گردو ساخته شده بود نشست و گفت:

- عروس گلم می دونم تنهایی و تو این خونه حوصله ات سر میره،در ضمن احسان تورو که علاقه زیادی به درس خوندن داشتی منع نموده و در مهمانیها هم شرکت نمی کنه.نمی دونم چرا اخلاقش اینقدر عوض شده شنیدم که خواهرت با پسر عموش ازدواج کرده البته احسان می گفت که خودش علاقه ای به زندگی با لیلی نداشته اما من همیشه احساس می کنم این وسط رازی هست که من از اون بی اطلاعم!

فخری خانم زنی با صرافت و زیرک بود که خیلی راحت نمی شد او را به اشتباه انداخت ،او در ادامه صحبت هایش گفت:

- شقایق جان بهتر نیست کم کم به فکر داشتن بچه ای باشین؟اونمی تونه با ورودش به زندگی هردوتون امید و روشنایی ببخشه.از شنیدن حرفش یکه خوردم جوابی برایش نداشتم یعنی نمی دانستم چه بگویم چون می ترسیدم از احسان سوال کرده باشد و او جوابی دیگر داده باشد سکوت کردم و لحظه ای بعد گفتم:حق با شماست.المیرا که ناراحتی مرا دریافته بود بحث را عوض کرد و گفت:

- هفته آینده دختر خاله ام ژاله که چندین سال در سوئد زندگی می کرده تصمیم داره برای همیشه به ایران برگرده،به خاطر همین خاله سوسن براش جشن بزرگی در نظر گرفته که باید احسان و راضی کنی که حتما بیاد،دوست دارم همه عروس خوشگل ما رو ببینند!اون موقع ها همه لیلی رو تحسین می کردند اما به نظر من هر دوتون یه زیبایی خاص دارین و نمی شه گفت که کدومتون زیباترین البته چشمای درشت و مخمور تورو لیلی نداره و همین که داداش منو از پا انداخته!به حرفهایش خندیدم و گفتم حیف در وجود من چیزی نیست که جاذبه ای داشته باشه و احسان و مجذوب کنه،من یک موجود به دردنخورم!

هر سه به طرف ساختمان در حرکت بودیم که خاتون با دستپاچگی خودش را به ما رسوند و گفت:

- خانم جان،یک خانم و آقا پشت در هستن که می گن از دوستان شما هستند اسمشون رو نمی دونم چی بود هان یادم اومد ،گلرخ.

- گلرخ؟

ناگهان از جا پریدم و با خوشحالی گفتم :نکنه ماهرخه!

- بله خانم جان ماهرخ یادم اومد.

- چرا معطلی برو تعارفشون کن بیان داخل.

- چشم خانم!المیرا گفت:

- حالا یادم اومد همون دختر سفید رو و چشم بادومی که خیلی شوخ طبع هم بود،تو مهمونی مادرت دیدمش خیلی با نمک بود.وقتی به استقبالشان رفتم،ماهرخ را دیدم که دست نادر را گرفته بود و او را به داخل راهنمایی می کرد جلو رفتم و غرق بوسه اش ساختم.

- بی معرفت قرار بود زودتر از این پیشم بیای؟

- اولا دست پیش می گیری که پس نیافتی ثانیا بی معرفت خودت هستی که بی خبر ازدواج می کنی ثالثا به خدا شقایق جون ناراحتی قلبی مادرم خواب از چشمامون برده بود.

تازه متوجه نادر شدم و به سرعت گفتم:سلام آقا نادر خوش آمدید راه گم کردین.

- سلام شقایق خانم ،ماهمیشه به یادتون هستیم این شما هستید که دوستای قدیمی رو فراموش کردید.

- شرمنده باور کنید من همیشه به یادتون هستم و هرگز روزایی رو که باهم بودیم فراموش نمی کنم!نادر دوباره گفت:

- باغ زیبا و با صفایی دارین. دیگر به حرفهایش عادت کرده بودم و هاج و واج نمیماندم چون او باتمام وجود زیبایی هارا احساس می کرد حتی زشتی و پلیدی هارا!به پیشنهاد نادر توی باغ نشستیم ،فخری خانم و المیرا را به آنها معرفی نمودم آنها که تا کنون نمی دانستند ماهرخ برادر نابینایی دارد با تعجب به او می نگریستند زیرا نادر فنجان قهوه را برداشت ونوشید بدون اینکه ذره ای روی لباسش بریزد وقتی میوه روی میز را به او تعارف کردم دستی روی میوه هاکشید و سیب سرخی را برداشت وگفت:

- شما که دارید می بینید آیا این سیب همانطور که من احساس می کنم سیبی سرخ و زیباست؟المیرا که شیفته نادر شده بودگفت:

- بله شما یک سیب سرخ برداشته اید!

ماهرخ لبخندی زد و گفت:

- نادر عادت داره همیشه زیباترین میوه ها رو جداکنه!

المیرا باخنده گفت:

- حتما در انتخاب همسر هم زیباترین رو انتخاب می کنه؟

نادر درحالیکه سیب را ماهرانه پوست می کند گفت:

- در این باره شما اشتباه می کنید اول اینکه باید کسی باشه که یه مرد نابینا رو تحمل کنه کسی که هرگز نمی تونه چهره همسرش رو ببینه ،دوم اینکه من به زیبایی باطنی بیشتر اهمیت می دم تا زیبایی ظاهری.

احسان از ساختمان بیرون آمد و به ما نزدیک شد و گفت:

- سالم حالتون چطوره ببخشید که دیر خدمت رسیدم ،من حمام بودم الان متوجه حضورتون شدم.

نادر و ماهرخ بلند شدند و سلامش را پاسخ گفتند.نادر گفت:

- آقای مظاهر به شما تبریک می گم نه به خاطر اینکه زیباترین دختر دنیا رو بدست آوردید نه....برای اینکه خوش قلب ترین دخترو انتخاب کردین!اتفاقا بحث من و خانم مظاهر همین بود وقتی انسان سیرت زیبایی داشته باشه خدا همیشه از اون بالا براش لبخند می زنه و شقایق جزء بنده های نیک سرشت خداست.

گفتم:خدای من،من لایق این همه تعریف و تمجید نیستم ممنوم،انسانهای خوب دیگران رو خوب می دونند.شما اونقدر متواضع هستید که همه رو به شگفتی وا می دارید!من شما رو مثل برادر بزرگ خودم می دونم .احسان روی صندلی نشست و فنجان قهوه ای که مرجان برایش رخته بود را جرعه جرعه نوشید،درحالیکه مهر سکوت بر لب زده بود و هیچ حرفی نمی زد.رو به مادر شوهرم کردم و گفتم:

- راستی شما می دونید آقا نادر در رشته موسیقی سررشته زیادی دارند؟المیرا جیغ خفیفی کشید و گفت:

- وای چه عالی،در چه سازی؟نادر با خنده گفت:

- خانم آسیاب ما همه چیز رو بلغور می کنه،من با هر سازی آشنایی کوچکی دارم.المیرا گفت:

- مرجان ،لطفا گیتار آقا رو بیار البته اگه از نظر داداش خوبم اشکالی نداشته باشه؟احسان سری تکان داد وگفت:

- معلومه که ایرادی نداره فقط خدا کنه که به درد بخوره چون من مدتهاست که از اون استفاده نمی کنم .مرجان به داخل ساختمان رفت و لحظاتی بعد همراه با ساز برگشت و آنرا به دست نادر داد او هم بعد از آنکه آنرا کوک نمود پرسید:

- چی دوست دارید براتون بزنم؟

المیرا با شوق گفت:

- سلطان قلب ها!

نادر لبخند کوتاهی زد و شروع به نواختن کردالمیرا هم که صدای زیبایی داشت همراه با نادر شروع به خواندن کرد:

یه دل می گه برم برم یه دلم می گه نرم نرم

طاقت نداره دلم....دلم بــــی تـــو چــه کـــنم

احسان هنوز در خود فرو رفته بود،درست مقابل او نشسته بودم وقتی سنگینی نگاهم را روی خودش احساس کرد لحظه ای نگاهم کرد و بعد سرگرم خوردن میوه شد.وقتی صدای موسیقی قطع شد همه به نادر آفرین گفتند و برایش کف زدند بعد ماهرخ از کیف خود بسته ای بیرون آورد و به دستم داد و گفت:

- این هدیه من و نادر امیدوارم یادگار خوبی برات باشه.با قدر شناسی نگاهی به آن دو انداختم و گفتم:چرا زحمت کشیدین؟همین که اومدین برای من هدیه بزرگیه!بسته را گشودم یک زنجیر و پلاک زیبایی که روی آن نام احسان و شقایق حک شده بود نظرم را بسیار جلب کرد خیلی زیبا و خیره کننده بود.احسان لحظه ای آنرا نگریست و بعد سرش را پایین انداخت و گفت:

- شرمنده کردین ممنون!

ماهرخ گفت:

- برای شما دونه هلی بیش نیست،به هر حال ببخشید!

احسان نگذاشت این خواهر و برادر مهربان بروند و به زور آنها را برای نهار نگه داشت وقتی ماهرخ داخل خانه را دید با چشمانی که از حدقه بیرون آمده بود همه جا را کاوش کرد.او که تا آن زمان جلوی خودش را گرفته بود ومزه پرانی نکرده بود ناگهان در گوشم زمزمه کرد:

- ای ناقلا عجب شاهزاده ای را به تور زدی!حق داشتی که حال و روز خوبی نداشته باشی خوش به حالت دختر اما راستش را بگو آیا واقعا می خوای دست از ادامه تحصیلت برداری تو امسال شاگرد سوم شدی هنوز هم می تونی ادامه بدی واقعا حیفه!

- نه ماهرخ جون ترجیح می دم تو خونه بمونم و دیگه به درس و ادامهتحصیل فکر نکنم یعنی علاقه ام فروکش کرده و فقط زندگی با احسان برام مهمه.

- هر طور راحتی اما تمام دبیرا خیلی ناراحت شدند وقتی فهمیدن دیگه قصد ادامه تحصیل نداری به هر حال امیدوارم همیشه خوشبخت باشی. 

وقتی آن دو بعد از صرف شام مارا ترک نمودند من به اتاقی که به ظاهر مال هر دوی ما بود رفتم و هدیه زیبای آن دو را بر گردنم آویختم دستم روی پلاک ثابت مانده بود که احسان از در وارد شد و خواست به اتاقش برود که به من نگاهی انداخت و گفت:

- می دونم که باید اولین پلاک دو نفره رو من به تو هدیه می کردم اما خودت که می دونی و باید درک کنی پس منو ببخش.

بعد وارد اتاقش شد و در را ازپشت طبق معمول قفل نمود.

تنهایی باعث شده بود که شبها به خوشنویسی پناه ببرم،مقدار زیادی ماژیک ها پهن خریداری کرده بودم و شبها برای دل تنهایم می نوشتم.اولین بار جمله ای که نوشتم این بود،تنهایی خیلی سخته اما بد تر از اون عادت کردن به تنهاییه!هر روز حرف جدیدی از دلم به روی کاغذ می آوردم دیگه مطمئن بودم که به یک موجود انزواطلب و گوشه گیر تبدیل شدم کسی که هر لحظه منتظر بود گوشه خلوتی را پیدا کند و زار زار بگرید آخه چه کسی باور می کرد همسر آقای مظاهر که در دید همه جزء زنان خوشبخت است 6 ماه است که با همسرش ازدواج کرده در حالیکه آنها با هم همسایه ای بیش نیستند!آیا کسی باور می کرد مردی زنی زیبا را در اتاق خود نگه دارد بدون اینکه حتی بوسه ای عاشقانه نثارش کند!دیگر شب و روز برایم مفهومی نداشت روزها و شب ها سپری می شد بدون اینکه احسان تغییر کرده باشد از راههای زیادی وارد شدم تا بلکه او را دلگرم به زندگی با خویش سازم اما هیچ فایده ای نداشت!هر شب درون تختم می نشستم و با خود عهد می کردم که روز بعد رفتاری بهتر داشته باشم و هرگز نسبت به او سرد و بی احساس نشوم.یک روز که احسان از خانه بیرون رفت متوجه شدم که در اتاقش باز است قبلا از من خواسته بود که هرگز به اتاقش نروم تنها کسی که اجازه این کار را داشت بی بی جان بود که برای تمیز کردن به آنجا وارد می شد اما نمی دانم چرا آنروز کسی مرا به درون اتاق هل داد.اتاق احسان تشکیل شده بود از یک میز کار و صندلی به همراه دو کامپیوتر دو کمد لباس و یک دست مبل که هر کدام گوشه ای از اتاق را اشغال کرده بودند. آرام آرام به کمد نزدیک شدم و اول درون آینه خود را نگریستم که از آن طرف آینه یکی گفت:

- تو چه می کنی شقایق؟تو که حتی اجازه نداری به حریم خصوصی شوهرت وارد بشی!

اما باز یکی دیگر فریاد می زد که در کمد را باز کن بالاخره دومی پیروز شد و من با دستانی لرزان کمد را گشودم یک پیاهن مردانه از داخل کمد بیرون کشیدم و روی قالیچه ابریشمی نشستم و لباس را به سینه چسباندم بعد آن را بوئیدم و بوسیدم و مانند ابر بهار اشک ریختم آنقدر که دیدم آهار لباس از بین رفته!نگاهی به ساعت انداختم چیزی به آمدن احسان نمانده بود مجبورا خود را از لباس جدا ساختم و آنرا سرجایش گذاشتم و به سرعت به اتاق خویش بازگشتم.روز به روز عطش من برای رسیدن به احسان بیشتر می شد نیاز مبرمی داشتم به اینکه سر روی شانه اش بگذارم و با او درد دل کنم.کاهی به خدای خود می گفتم،خدایا چرا من به آخر خط نمی رسم تا خسته بشم و برگردم یا اینکه احسان تغییر کند و مرا برای خود بخواهد اما بعد به خود می گفتم هر طور شده باید ادامه بدم زیرا تحمل دوری از او را نداشتم.

***بالاخره مهمانی خاله احسان فرا رسید با اصرار مادر و خواهرش برای حضور در این مهمانی که به افتخار ورود ژاله دختر خاله او برگزار می شد آماده شدیم.یکی از بهترین لباسهای شبم را پوشیدم و دو گل سر زیبا به دو طرف موهایم که آنها را باز نموده بودم زدم وآرایش ملایمی کردم و درون ماشین نشستم.احسان که منتظر من بود با دقت نگاهم کرد وگفت:

- درست مثل دختر بچه ها زیبا و ملوس شدی.

نگاه عاشقانه ام را به او دوختم و گفتم:

- تو هنوز منو بچه می دونی و باور نکردی که دیگه بزرگ شدم!لبخندی زیبا زد و گفت:

- دوست دارم همیشه همین طور بچه باقی بمانی چون با بزرگ شدنت ترس منم بیشتر می شه!حالا خانم کوچولو خودت رو آماده کن که باید خیلی خوب جلوی این فامیل پر فیس و افاده من در بیایی!با نگرانی گفتم:

- احسان من می ترسم حالا می خوای دو مورد ازدواج عجیب و غریبمون چی بهشون بگی؟

- تو نگران نباش من خودم می دونم که جواب هر کسی رو چطور بدم.

خانه خاله احسان هم خیلی بزرگ بود وقتی خواستیم .وارد سالن شویم احسان انگشتان مردانه اش را در انگشتانم قلاب کرد به طوری که احساس شیرین و غیر قابل وصفی در وجودم جاری شد و خون در رگهایم به جریان افتاد،دیگر ترس لحظه قبل را نداشتم خاله خانم به همراه دو دخترش ژاله و ژینوس برای خوش آمد گویی جلو آمدند.

خاله لبخندی نثارمان کرد و گفت:

- احسان جان با این کارت همه فامیل رو از خودت رنجوندی!تجدید فراش می کنی بدون اینکه کسی با خبر بشه واقعا از تو بعیده .تو که راطه خیلی خوبی با همسرت داشتی و بهش عشق می ورزیدی چی شد که یکمرتبه دل زده شدی و تصمیم گرفتی با خواهر اون ازدواج کنی؟راست و دروغش رو نمی دونم اما شنیدم تو محضر عقد کردی این توهین خیلی بزرگیه به خانواده ات!ژاله که تا آن زمان ساکت بود گفت:

- مامی خواهش می کنم!آقا احسان،شقایق خانم خوش آمدید از دیگران شنیده بودم که همسر دوم پسر خاله ام زیبایی به خصوصی داره،حالا متوجه شدم که چرا همه در مورد شما صحبت می کنند پسر خاله من حق داشته که حاطر خواه شما بشه.ژینوس دستش را با بی میلی جلو آورد و گفت:

- احسان تنوع پذیره!همین روزاست که شما با این زیباییتون دلشو بزنی و اون بره سراغ یکی دیگه.

احسان چینی بر پیشانی انداخت و گفت:

- فکر نکنم کار درستی باشه که در مورد زندگی دیگران نظر بدی در ضمن ژینوس خانم و خاله گرامی ،شما برای پی بردن به احساس من و شقایق باید عاشق بشید تا به مفهوم کلمات ما پی ببرید!انسان در زندگی خطاهای زیادی می کنه ،ازدواج من با لیلی یک اشتباه بزرگ بود دیگه دوست ندارم کسی در این مورد حرفی بزنه .

خاله سوسن گفت:

- عزیزم ناراحت نو ژینوس جان منظوری نداشت فقط می خواست که باهات شوخی کنه اخلاقشو که می دونی همیشه همین طوره،بفرمائید بنشینید.دست در دست احسان به جمع مهمانان پیوستیم که شوهرخاله احسان به ما نزدیک شد و گفت:

- به به صفا آوردین آقای مظاهر چه عجب بالاخره ما چشممون به جمال شما روشن شد.ناکس تو این همسران زیبا را از کجا پیدا می کنی؟واقعا تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشید.احسان لبخندی زد و گفت:

- ممنون.

هر کس به طریقی گوشه و کنایه می زد اما احسان خونسردانه جوابهای دندان شکنی به آنها می داد. نوبت به سپیده دختر دایی احسان رسید که با نخوت و غرور مرا می نگریست و در آخر هم طاقت نیاورد و گفت:

- امروز یا باید ثروت زیادی داشته باشی یا زیبایی فوق العاده ای تا بتونی از یک زندگی خوب و ایده آل بهره مند باشی و بتونی همسر مورد علاقه ات را به دست بیاری اما من که نمی تونم بدون پول زندگی کنم خوشحالم که تو خانواده ای روتمند رشد کردم.

احسان که متوجه کنایه او نسبت به من شده بود گفت:

- برای همین بی شوهر ماندی سپیده خانم!

سپیده از عصبانیت سرخ شد حتما انتظار نداشت که احسان چنین جوابی به او بدهد،المیرا که تازه از راه رسیده بود قهقهه بلندی سر داد و گفت:

- آفرین داداشی خودم!

دیگر همه متوجه شده بودند ممکن است احسان حرفهایی بزند که شنیدنش برای آنها خوش آیند نباشد.بنابراین یکی یکی از دور خارج شدند و خود را سرگرم رقص کردند.سارا دختری بلند قد و باریک اندام با صورتی استخوانی اما زیبا که بعدا متوجه شدم یکی از دوستان ژاله است،خود را به ما نزدیک کرد وگفت:

- آقای مظاهر افتخار یه دور رقص رو به من می دین؟

- ببخشید من به غیر از همسرم با کس دیگه ای نمی رقصم.

سارا که کنف شده بود با ناراحتی از ما دور شد ،المیرا گفت:

- داداشی این چه حرفی بود؟تو چرا این طوری شدی دائم داری به همه توهین می کنی!

احسان خونسردانه جواب داد:

- جواب این آدم های از خود راضی راباید همین جوری داد همین که گفتم من به غیر از شقایق دست تو دست هیچ زن دیگه ای نمی گذارم.

بعد مرا بلند کرد و دست دور کمرم انداخت و گفت:

- بلند شو با هم یک دانس درست و حسابی بریم تا بلکه حال این جماعت گرفته بشه.

وقتی هر دو مشغول رقص شدیم،می دیدم که خیلی ها با تعجب ما را نگاه می کردند.احسان سر را در گوش من کرد و گفت:

- بذار اگه کسی می خواد از حسادت بمیره همین جا دق مرگ بشه. دیوانه وار نگاهش کردم و گفتم:کاش تو همیشه همین قدر مهربون بودی نه فقط جلوی دیگران!حرفم را نشنیده گرفت و به روی خود نیاورد به همراه یکدیگر رقص زیبایی کردیم کم کم همه به ما پیوستند و سالن پر شد از جمعیت وقتی آهنگ به پایان رسید احسان دست مرا در دست گرفت و با صدایی بلند و رسا گفت:

- خانمها و آقایان محترم،مطلب مهمی را باید خدمت شما عرض کنم.من احسان مظاهر از همسر اولم جدا شدم و هر کدام به دنبال زندگی خود رفتیم و من با خواهرش شقایق ازدواج کردم و اصلا احساس خجالت ندارم چون بهش علاقه دارم و دوست ندارم کسی حرفی به او بزند که باعث رنجشش بشود در غیر این صورت من با همه شما قطع رابطه می کنم چون همسرم برایم اهمیت زیادی داره!

سخنان احسان تاثیر زیادی روی فامیل و دوستان او گذاشت به طوری که همه دست و پای خود را جمع نمودند و از راه درستی و صمیمیت وارد شدند،هر کس به طریقی می خواست حرف و کار خود را توجیه کند به خصوص کسانی که احسان با آنها داد و ستد داشت.ژاله که به نظر می آمد از ژینوس خوش برخوردتر و مهربانترباشد جلو آمد و گفت:

- احسان جان من از صمیم قلب بهت تبریک میگم زن زیبایی داری به خصوص چشماش که از لحظه ورودش دل منو برده دیگه وای به حال تو!خوب حالا کی دعوتمون می کنی به باغ باصفات که بهمون شیرینی عروسی بدی؟

- با عرض پوزش من فعلا مشکلی دارم که نمی تونم پذیرای کسی باشم هرگاه زمان و مناسب دیدم حتما شما رو دعوت می کنم و خوشحال می شم که در خدمتتون باشم.

لحن احسان کمی اطرافیان را ناراحت نمود تا جائیکه فخری خانم اخمی کرد و گفت:

- احسان جان داره شوخی می کنه.

- نه مادر،من با کسی شوخی ندارم واقعا شرایط روحی من مناسب برای پذیرایی نیست شرمنده ام،من و شقایق هر دومون نیاز به استراحت داریم!فخری خانم سعی می کرد خود را آرام نشان دهد گفت:

- ژاله جان منو احسان نداره خاله،همگی دوشنبه منزل ما دعوتین.ژاله پوزخندی زد وگفت:

- هر گلی بویی داره خاله عزیزم،دعوت شما رو با کمال میل می پذیریم و منتظر دعوت پسرخاله با معرفتمون هم می مونیم.آنشب احسان با صحبت هایش همه کسانی که قد علم کرده بودند به آزار و اذیت من بپردازند حسابی کنف کرد و از تب و تاب انداخت گرچه می دانستم در خلوت باید سردی رفتارش را تحمل کنم اما در حضور دیگران همیشه پشتیبان من بود و اجازه نمی داد کسی کلامی بر علیه من بر زبان بیاورد،بالاخره آن مهمانی خسته کننده و عذاب آور تمام شد وما به خانه بازگشتیم. احسان یکراست به کتابخانه رفت و به خاتون دستور داد تا برایش قهوه ببرد،من هم به تنهایی به اتاقم رفتم و لباسن رل تعویض نمودم و بعد از فارغ شدن به باغ خیره شدم که یکباره دلم هوای خانه کوچک خودمان را کرد.آهی کشیدم و با خود گفتم: یاد اون روزها بخیر که همگی ساده و بی ریا دور یک سفره می نشستیم و غذا می خوردیم حتی احسان این بچه شمال شهری ثروتمند هم در کنار ما می نشست بدون هیچ گونه تکبر و غروری!با آمدن سعید آرا مش ما هم ربوده شد گرچه هرکس به عشق خود رسید اما باز هم یاد اون روز ها بخیر که عاشقی حرمتی داشت.حتما این روزها لیلی حسابی سنگین شده یعنی فرزندش چیه؟خیلی وقته که ندیدمش دلم حسابی براش تنگ شده.احساس خستگی می کردم انگار کم کم داشتم مغلوب احسان می شدم بر خود نهیب زدم و گفتم:

- تو آسون به دستش نیاوردی که بخوای به این راحتی از دستش بدی صبر پیشه کن،تا خدا کمکت کنه.

به طرف میز آرایش رفتم و روی صندلی نشستم و موهایم را شانه زدم از زمان کودکی عادت داشتم موقع خواب موهایم را شانه بزنم .احسان که وارد شد از توی آینه نگاهی به او انداختم وبرس روی موهایم ثابت ماند وقتی متوجه نگاه سنگینم شد،به کتابی که در دست داشت اشاره کرد و گفت:

- من ،بیدارم می خوام مطالعه کنم اگه کاری با من داشتی صدام کن.لبخند تلخی گوشه لبم نشست که از چشم او دور نماند.در دل با خود گفتم،من چه کاری می تونم با تو داشته باشم چز اینکه لحظه ای کوتاه کنارم بشینی و عشقی پاک و بی ریا نثارم کنی نه اینکه خودت رو از ترس عشق بی حد و مرز من در آن اتاق حبس کنی.خواست وارد اتاق شود اما لحظه ای بعد مردد برگشت و نگاهم کرد انگار سکوت و نگاهم برایش عجیب بود.بالاخره هم طاقت نیاورد و گفت:

- شقایق حالت خوبه؟

شنیدن نام شقایق آنهم از زبان او دلم را لرزاند احساس می کردم آوای قلبم آنقدر زیاد است که او صدایش را می شنود!بلندشدم و چند قدم به او نزدیک شدم و با صدایی مرتعش گفتم:

- نه حالم خوب نیست احسان جان!

نزدیک شد و دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت:

- تو تب داری؟چرا خودت و نپوشوندی؟حتما سرما خوردی باید دکتر خبر کنم.

وقتی خواست دستش را از روی پیشانیم بردارد.محکم دستش را گرفتم و در حالیکه حلقه ای اشک درون چشمانم نشسته بود گفتم:

- آره تب دارم اما به خدا سرما نخوردم.احسان جان من...من... دوست دارم تو در کنارم باشی.خواهش می کنم همین جا بمون.

با این حرفهای من غافلگیر شده و همانجا ساکت ایستاده بود ،دوست داشتم این لحظه تا ابد ادامه داشته باشد و او همچنان در کنارم باقی بماند.سرم را بالا آوردم و در حالیکه نگاهم را به او دوخته بودم اشک می ریحتم،احساس کردم تمام غصه هایم به پایان رسیده.لحظه ای دستان نیرومندش را دور کمرم حس کردم اما....

اما ناگهان بهمنی سهمگین روی سرم خراب شد و تمامی آن حرارت و گرما از بین رفت،احسان با تکانی مرا به عقب راند و خود نیز از من فاصله گرفت با لبهایی که به شدت می لرزید و به سفیدی گراییده بود و صدایی آرام گفت:

- تو به من قول دادی شقایق یادت رفته با هم چه شرطی....

نگذاشتم حرفش را تمام کند ،خودم را روی پاهایش انداختم و با عجز و لابه گفتم:

- نه،یادم نرفته با من چه شرطی کردی که هرگز به طرفم نیایی باور کن سر قولم هستم ،فقط اینجا بمون اصلا من روی کاناپه می خوابم تو روی تخت خواب فقط نرو داخل اون اتاق لعنتی خواهش می کنم احسان....خواهش میکنم!

دستهایم را گرفت و از زمین بلند کرد بعد نگاه زیبایش را که هزاران حرف ناگفته در آن پنهان شده بود را به من دوخت و گفت:

- آخه برای چی اینو از من می خوای؟

- برای اینکه با آهنگ نفسهات بخوابم فقط این طوری می تونم بعد از مدتها با آرامش بخوابم.

خواستم دوباره به آغوشش پناه ببرم که ناگهان دستش را مشت کرد و محکم به دیوار کوبید:

- برو عقب شقایق...برو......

در یک لحظه به سرعت در اتاقش را گشود و خود را به داخل پرتاب کرد و در را قفل نمود درست مانند آهویی که از دست شکارش می گریزد.

با خواری و ذلت خودم را روی تخت انداختم و بعد از مدتها باصدای بلند اشک ریختم،خاتون تقه ای به در زد و گفت:

- خانم جان حالتون خوبه؟راستش چون صدای داد و فریاد شنیدم نگران شدم.

باورم نمی شد من دختر آرامی که هرگز صدایم را بلند نمی کردم فریاد برآوردم:دست از سرم بردار برو پی کارت می فهمی:

- خانم،آقا حالشون خوبه؟

اینبار بلند تر فریاد زدم:

- تو بی خود کردی اسم آقا رو آوردی،به تو چه مربوطه؟مگه بهت نمی گم از اینجا برو،دختره فضول سر فرصت خدمتت می رسم.

دیگر صدای خاتون را نشنیدم اما من دیوانه شده بودمو دلم می خواست زمین و زمان را به هم بریزم بالشت پر قو را برداشتم و تمام پرهای داخل آنرا بیرون کشیدم و به هوا ریختم و جسد آنرا به وسط اتاق پرتاب کردم ،بعد در حالیکه اشکهایم را پاک می نمودم پشت میز تحریر نشستم و شروع به نوشتن شعری زیبا نمودم:

ای که می پرسی زمن ماه را منزل کجاست؟

منزل او در دل است ندانم دل کجاست؟

لحظه ای بعد با عصبانیت آنرا ریز ریز نمودم و بلند شدم و نگاهی به دیوار لیمویی رنگ اتاق انداختم،انگار داشتند به من پوزخند می زدند.با صدای بلند گفتم:

- منو مسخره می کنین بهتون نشون می دم!

بزرگتریم ماژیک را برداشتم و روی دیوار نوشتم:همیشه قصه تلخ آدما رفتنه،رفتن و تنها شدن،

گوشه ای دیگر نوشتم:

دلم رنگ شب یلدا گرفته دلم از این دو رنگیها گرفته،

 

من آن خورشید غمگین غروبم که سربر دامن دریا گرفته.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 43
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 29
  • باردید دیروز : 44
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 188
  • بازدید ماه : 741
  • بازدید سال : 9,926
  • بازدید کلی : 15,238