loading...
خوش آمدی به وب سایت تفریحی
محمد بازدید : 7 یکشنبه 06 مرداد 1392 نظرات (0)

قسمت 5

 

نا زی جلوی پنجره ی آی سی یو ایستاد و به مادرش که آنجا زیر سرم و اکسیژن بود، چشم دوخت. آب دهانش را به سختی فرو داد. اشکی نمانده بود که بریزد. احساس خستگی می کرد. چرخی زد و رفت که بنشیند. با دیدن وکیلش چند لحظه مکث کرد و سلام کرد.

کامیار جلو آمد و با عجله گفت: سلام. کجا بودی؟

نازی سری تکان داد و گفت: همینجا. 

کامیار بدون عصباینت پرسید: یعنی چی همینجا؟ از صبح تا حالا سه بار اومدم بیمارستان، دو بار دم خونتون، اما نبودی. 

نازی شل و خسته روی صندلی نشست. سرش را به دیوار تکیه داد و تکرار کرد: من همینجا بودم.

ــ ــ این مرموزبازیا برای چیه؟ من وکیلتم. چرا نمی خوای بگی داری چکار می کنی؟ نکنه داری به مشتریای ناپدریت می رسی؟

ــ ــ منظورتونو نمی فهمم. 

ــ ــ خیلی خب. واضح می گم. اون از دیشب که جلوی در رستوران ازم جدا شدی و حتی اجازه ندادی تا بیمارستان همراهیت کنم. نفهمیدم کجا رفتی. با خودم گفتم شاید دلت نخواد من بدونم. شاید یه مسأله ی شخصی باشه. ولی امروز دوباره اومدم که بقیه ی حرفاتو بشنوم و به یه جمعبندی برسم، اما نبودی. و حالا میگی از دیشب تا حالا اینجا بودی؟! البته پرستار میگه شب اینجا بودی و صبح زود رفتی. کجا رفتی؟

نازی چند لحظه نگاهش کرد. بالاخره گفت: نمی دونم. 

ــ ــ یعنی چی؟

ــ ــ خب من گاهی فراموش می کنم. فکر میکنم به خاطر کتکایی باشه که تو سرم خورده. می تونه اینطور باشه؟

کامیار رو گرداند و گفت: من نمی دونم. من دکتر نیستم. ولی بهتره با من روراست باشی. اگه بخوای زیرآبی بری نمی تونم ازت دفاع کنم. 

ــ ــ من نمی خوام زیر آبی برم. واقعاً یادم نیست. 

ــ ــ یعنی می خوای باور کنم که از بیست و چهار ساعت گذشته هیچی خاطرت نیست؟! پس چطور منو یادت میاد؟

ــ ــ نمی دونم. 

ــ ــ خیلی خب. من فرض رو بر این می ذارم که حرفتو باور کردم. در نتیجه اسمشو می ذارم یه مشکل روانی. همونطور که مادرت مشکل داره. راستی تو هم از کتک خوردن لذت می بری؟

نازی عصبی سر تکان داد و گفت: نه آقا نه. 

ــ ــ فقط فراموشی...

ــ ــ فکر میکنم اینطوره. 

ــ ــ از کی شروع شده؟

ــ ــ نمی دونم. 

ــ ــ درس خوندی؟

ــ ــ خیلی به سختی. من زندگی راحتی نداشتم. 

ــ ــ چقدر درس خوندی؟

ــ ــ خب دیپلممو گرفتم. ولی نمی دونم چطوری؟ از مدرسه چیزی به خاطر نمیارم. فقط کمی از دبستان یادمه. 

ــ ــ پس از کجا می دونی که دیپلم داری؟

ــ ــ مادرم میگه. اسنادشم موجوده. به درد اون نامرد نمیخورد که از بینشون ببره. مادرم یه گوشه نگهشون داشته. تمام کارنامه هام هست. نمره هام خوب نیست. ولی بالاخره یه جوری قبول شدم. 

ــ ــ ما می تونیم از این حربه هم تو دادگاه استفاده کنیم، ولی خیلی خوشم نمیاد. 

ــ ــ یعنی خودم یادم نیست، زدم کشتم؟

ــ ــ نه... نه اتهام قتل کلاً برطرف شده. امروز صبحم که اومدم و تو نبودی، مادرت بهوش بود. با حضور دکتر و پرستار رفتم ازش اثر انگشت و امضا گرفتم و شهادت داد که تنها بوده. قبلاً به پلیسم گفته بود. ولی دیدم ضرری نداره. اگه یهو وسط دادگاه دادستان اینو بکشه وسط، مدرکی داشته باشم. دکتر و پرستارم امضا کردن و شهادت دادن که مادرت هوش و حواسش به جا بوده. 

ــ ــ خب پس چی؟

ــ ــ مثلاً بگم موقع پخش مواد حواست نبوده، هرچند شهادت همسایه ها بر مبنای اجباری بودن کارت، خیلی محکمه پسندتره. 

ــ ــ شهادت میدن؟

کامیار لب برچید. مکثی کرد و گفت: امروز تو محله تون با هرکس حرف زدم ماجرا رو می دونست. ولی وقتی ازشون میخواستم شهادت بدن، خب... می ترسیدن حضورشون تو دادگاه براشون بد باشه. 

ــ ــ اونا که متهم نیستن. 

ــ ــ نه متهم که نه.... ولی بالاخره تو فرهنگشون دادگاه جای خطرناکیه. باید بیشتر باهاشون حرف بزنم. بالاخره چار تا آدم منصف پیدا میشه که حاضر بشن نجاتت بدن. نگران نباش. 

ــ ــ و اگر نشد؟

ــ ــ از یه روانپزشک کمک می گیریم. 

ــ ــ که چی بگه؟

ــ ــ در مورد فراموشیت و اینا...

ــ ــ اوهوم.... بعد آزاد میشم؟

ــ ــ من تمام سعی خودمو می کنم.

کامیار با دیدن مردی که توی راهرو پیچید از جا برخاست و گفت: سلام آقای سپیدی!

نازی با دیدن مرد غریبه قلبش فشرده شد. یعنی این عمویش بود؟ کاش او را می شناخت.

آقای سپیدی قدم تند کرد و خود را به آنها رساند. با وکیل دست داد و نازی را در آ غو ش گرفت. با ناراحتی گفت: سلام نازی جان. همش تقصیر منه. هیچ وقت خودمو نمی بخشم. تو امانت برادرم بودی. 

نازی با ناراحتی عقب کشید و به زحمت گفت: این چه حرفیه؟

ــ ــ من باید تو رو میبردم خونه ی خودم. باید بهت اصرار می کردم. اما خودت نخواستی. 

نازی سری به نفی تکان داد و گفت: من نمی تونم مادرمو تنها بذارم. نمیشه. 

ــ ــ موندنت تو بیمارستان فایده نداره. امشب بیا خونه ی ما. راستش من تا حالا سپیدان بودم. تازه رسیدم. به محض اینکه وارد شهر شدم مستقیم اومدم اینجا.

ــ ــ خیلی متشکرم. ولی احتیاجی نیست. من همین جا می مونم.

ــ ــ اینجا که جایی برای خوابیدن نداری. نمی ذارن بری تو آی سی یو. بیا تعارف نکن. با فخری حرف زدم. ناراحت بود که چرا زودتر خبرش نکردم خودش بیاد دنبالت. قول دادم امشب می برمت خونه. بیاین بریم. کامیار تو هم بیا. فخری شام پخته. باید حسابی در مورد این موضوع حرف بزنیم. 

کامیار گفت: من مزاحمتون نمیشم. فردا تو دفترتون خدمت می رسم. 

ــ ــ نه بیای خونه بهتره. این یه موضوع شخصیه. نمی خوام با کارم قاطیش کنم. 

ــ ــ هرطور میلتونه.

 

********************

 

فرید دست به سینه به دیوار تکیه داده بود. کف یک پایش را هم به دیوار زده بود. کنار کشیده بود و نمیخواست عمو او را ببیند. ا برویی بالا انداخت و به پانی گفت: چه شود! طفلک تنها بره خیلی بد میشه. هیچکس رو اونجا نمی شناسه. 

ــ ــ من که از زن عموی افاده ایش خوشم نمیاد. نمیرم. 

ــ ــ افاده ای؟! کوتاه بیا پانی. این وصله ها به فخری نمی چسبه. 

ــ ــ با اون لباس و آرایشش اگه افاده ای نیست چیه؟

ــ ــ بیچاره فخری! اعصاب نداری پانی. فخری خوش تیپ و اصیله. تو هم حسودیت میشه. همین. 

ــ ــ نخیر!

هژیر خودش را قاطی کرد و گفت: اونجا شام میدن. من برم؟

پانی غرید: بچه شکمو، بشین سر جات حرف نزن. بهت گفتم خفه شو. 

فرید گفت: کار خودمه. باید برم.

پانی سری تکان داد و گفت: نه نمی خواد. بیرون می مونیم. اگه خیلی لازم شد یکی یکی میریم تو. 

ــ ــ خیلی خودتو گرفتی ها. خیال نکن همیشه تابعتم. 

ــ ــ من همچی خیالی نکردم. ولی بذار این ماجرا آروم بگذره. بعدش خیلی کار داریم.

فرید آهی کشید و گفت: دست رو دلم نذار. قیافه ی این مهرداد لعنتی از پیش چشمم کنار نمیره. 

ــ ــ اون لعنتی نیست! تقصیر سونیای حقه باز توئه که گرفتار شده! مهرداد دلش پیش منه. 

فرید چند قدمی دور شد و گفت: به همین خیال باش.

ــ ــ حالا میبینیم فرید خان.

ــ ــ باشه. بذار بعد از دادگاه. راستی... این چند روز رو مرخصی بگیر. بهتره بیشتر حواسمون به نازی و این جوجه وکیله باشه.

ــ ــ مگه تو نگفتی بهش اطمینان داری؟

ــ ــ آره ولی به نازی اعتماد ندارم. یه کاری دستمون میده با این گیج بازیاش.

ــ ــ مهم پسره اس که خیلی از خودش مطمئنه.

فرید پوزخندی زد و گفت: خدا کنه نازی قاپشو ندزده!

هژیر گفت: من نازی رو به این یارو نمیدم. گفته باشم!

پانی با تمسخر گفت: بکش کنار بچه. نازی تحفه ای نیست که قاپ یارو رو بدزده. طرف مغز خر که نخورده عاشق یه دیوونه بشه!

 

*********************

عمو دم در بلند یاالله گفت. فخری با بلوز دامن سدری گلدار به استقبالشان آمد. یک روسری به همان رنگ سرش بود. از جلوی روسری کمی از موهای مش کرده ی خوش رنگش پیدا بود. با خوشرویی جلو آمد. نازی را بوسید و خوشامد گفت. گله میکرد که چرا دیشب نیامده است. 

با کامیار هم حال و احوال گرمی کرد. نازی با خود فکر کرد جایی شنیده بود که آن دو قوم و خویش هستند، ولی یادش نیامد کجا. 

نازی با ناراحتی نگاهش کرد. از اینکه او را هم به خاطر نمیآورد کلافه بود. یعنی آنها را می شناخت؟ نمی دانست. 

توی اتاق پذیرایی نشستند. فخری میرفت و میآمد و پذیرایی می کرد. دیروقت بود. بچه هایش خوابیده بودند. 

کامیار تمام توضیحاتش را برای آقای سپیدی داد. آقای سپیدی هم موافق بود و کاملاً کار را به او سپرده بود. بعد از شام کامیار رفت. فخری رختخواب تمیزی برای نازی انداخت و با مهربانی پرسید: عزیزم نمی خوای قبل از خواب یه دوش بگیری؟

ــ ــ خیلی دلم می خواد. ولی لباس همرام نیست. 

یادش نمیآمد بعد از زندان لباسهایش را که توی کیسه ریخته بودند چکار کرده است. کیف را به عنوان مدرک جرم نگه داشته بودند. 

ــ ــ بهت یه دست لباس خواب میدم.

نازی با خوشحالی تشکر کرد. توی حمام لباسهایش را شست و روی رادیاتور انداخت. بعد هم به اتاق برگشت. بعد از مدتها سبک و آرام خوابید. 

 

********************

وقتی به خود آمد توی بیمارستان بود. مانتوی شیری رنگی تنش بود. آهی کشید و فکر کرد: این مانتو از کجا اومده؟ حتماً فخری خانم بهم داده. چقدر خوشگله! 

دستی روی مانتوی تمیز کشید. اسپورت بود. لبخندی رو لبش نشست. 

با صدای کامیار به خود آمد: سلام! مانتوی نو مبارک!

سر بلند کرد. خندید و گفت: سلام. ممنون.

ــ ــ هدیه ی فخری خانمه؟

ــ ــ هوم... نمی دونم. حتماً.

ــ ــ بازم یادت نمیاد؟

ــ ــ اصلاً یادم نمیاد. دیشب خوابیدم. ولی امروز اینجام. برای خودم عادیه. ولی تا حالا لباس به این خوشگلی نداشتم. حتماً کار فخری خانمه.

ــ ــ منو احمق فرض کردی یا عموتو؟

ــ ــ منظورتون چیه؟

ــ ــ اتفاقاً تو جیبای مانتو مقدار قابل توجهی پول نیست؟

ــ ــ نمی دونم. دست نزدم. 

دست توی جیبش برد و یک دسته اسکناس بیرون کشید. 

فرید که ناظر ماجرا بود، ضربهای به سر پانی زد و گفت: خاک تو سر دزدت کنن! این چه غلطی بود وسط هیری ویری؟

پانی شانه ای بالا انداخت و گفت: بهت گفتم از این زنیکه خوشم نمیاد. 

ــ ــ باید ازش دزدی می کردی؟ اونم اینقدر تابلو که بچه ی دوساله هم بفهمه؟

ــ ــ کم کم از گیج بازیای نازی داره حوصلم سر میره. اگه یه جو عقل تو سرش بود اینو نمی پوشید. گذاشته بودم یه گوشه برای خودم. اینام پررو پررو برداشت پوشید اومد بیرون. 

ــ ــ بس کن پانی. خر خودتی!

ــ ــ اهه بذار گوش بدم ببینم یارو چی میگه.

نازی با ناباوری به پولها نگاه کرد. بعد سر برداشت و توی چشم کامیار نگاه کرد. با ناراحتی گفت: من دزد نیستم آقا. 

ــ ــ تو یا دزدی یا دیوونه یا هردو. من پول گرفتم ازت دفاع کنم. ولی با این کارا عموتو پشیمون می کنی، منم میرم رد کارم. تو هم میفتی گوشه ی هلفدونی. 

نازی پولها را رها کرد. دسته ی اسکناس روی زمین پخش شد. نازی عقب عقب رفت تا به صندلی رسید. نشست و با صدایی خش دار گفت: کار من نیست. قسم میخورم که کار من نیست. یادم نمیاد. ولی ذات من اینقدر پست نیست. 

فرید جلو آمد. روی زمین زانو زد. پولها را جمع کرد. دسته کرد و به طرف کامیار گرفت. مودبانه گفت: این دختر هوش و حواسش سر جاش نیست. نفهمیده برداشته. این پول پیش شما باشه. کیسه ی لباساشم همین جاست. تو پرستاری گذاشته. الان میره عوض می کنه، مانتو رو میاره. شما نگران نباشین. 

وکیل لبهایش را بهم فشرد و جوابی نداد. 

 

نازی مانتو را عوض کرد. دکمه های مانتوی کهنه اش را بست و با بغض نگاهی به مانتوی زیبا انداخت. آن را برداشت و پیش کامیار برگشت. وقتی آن را تسلیم می کرد، صورتش از اشک خیس بود. 

کامیار مانتو را گرفت، ولی با مهربانی گفت: من نه پلیسم نه صاحب مال که اینا رو تحویل من میدی. بهتر نیست خودت ببری و از فخری خانم عذرخواهی کنی؟

نازی سری تکان داد و گفت: نه. من نمکشونو خوردم و نمکدون شکستم. اون به من مَحبت کرد. من کی دزدی کردم؟ چرا کردم؟ واقعاً چرا؟

ــ ــ امروز با یه دکتر معتبر حرف می زنم. امیدوارم بتونم خیلی زود برات وقت بگیرم. 

ــ ــ یعنی دکتر می تونه کاری کنه که من دزدی نکنم؟ مواد پخش نکنم؟ می تونه آدمم کنه؟ تو هیچ داروخونه ای وجدان پیدا میشه؟ به نظرتون چند بسته باید مصرف کنم؟ امیدی هست؟

ــ ــ آروم باش. اینجا بیمارستانه. اگه بیشتر از این سر و صدا کنی پرستارا میان بهت تذکر میدن. اینقدر نگران نباش. اگه تو بیمار باشی دکتر کمکت می کنه. 

ــ ــ من نمی تونم تو صورت فخری خانم نگاه کنم.

ــ ــ باهم میریم. نگران نباش. 

ــ ــ فکر کردم... دارین میرین.

ــ ــ کجا میرم؟

ــ ــ گفتین میرین و میذارین بیفتم زندون.

ــ ــ من هنوز نسبت به عموت تعهد دارم. اگر اون عذرمو بخواد میرم. 

ــ ــ فکر نمیکردم وکیل صبح تا شب همراه موکلش باشه. 

ــ ــ من این دو سه روز سرم کمی خلوته. همه ی کارامو گذاشتم برای بعد از دادگاه تو. فقط امیدوارم که دروغ نگی.

ــ ــ من دروغ نمیگم. 

ــ ــ بذار دربارش بحث نکنیم.

نازی آهی کشید و سکوت کرد. 

 

******************

فخری خانم با بزرگواری گذشت کرد. حتی مانتو را هم به نازی بخشید و گفت که اگر نازی خواهش کرده بود، حتماً به او می داد. ولی این نیمه شب و دزدانه برداشتنش عجیب بود. 

با خوشرویی اضافه کرد: آدم از خونه ی خودش که دزدی نمی کنه. 

نازی سری تکان داد و گفت: آدم از هیچ جا دزدی نمی کنه. من نمی دونم چرا این کارو کردم. 

ــ ــ بیا فراموشش کنیم عزیزم. 

کامیار رفت و نازی ناهار را در کنار عمو و خانواده اش خورد. بچهها از مدرسه آمدند و با خوشحالی به نازی خوشامد گفتند. هیچ کدام از قضیه ی دزدی خبردار نشده بودند. بعد از ناهار دفتر و کتابشان را آورده بودند و درسها و نقاشیهایشان را به نازی نشان می دادند. نازی سعی میکرد لبخند بزند و در شادیشان سهیم شود، اما اینقدر ذهنش مشغول بود که نمی توانست.

بالاخره هم فخری خانم بچهها را به اتاقشان فرستاد و به نازی گفت استراحت کند. نازی دراز کشید. باز وقتی به خود آمد توی بیمارستان بود. کامیار هم کنارش نشسته بود. 

ــ ــ خلاصه هرکار کردم تا قبل از دوشنبه ی آینده وقت نداد. دکتر معروفیه. سرش خیلی شلوغه. البته خیلی مسأله ای نیست. من با چند نفر دیگه از اهالی محلتون حرف زدم. تا اینجا سه نفر رو پیدا کردم که حاضرن شهادت بدن. ولی موضوع وجدان منه. دلم میخواست مطمئن بشم که راست میگی. اگر تبرئه شدی دوشنبه همرات میام دکتر. 

نازی سری تکان داد و گفت: با این زندگی گندی که من دارم زندان و آزادی فرقی نمی کنه. 

ــ ــ ولی اگر راست بگی تو زندون حروم میشی. ته دلم روشنه. باور نمیکنم که واقعاً دروغ بگی. یا حداقل اون ته دلت اون وجدانی که ازش دم میزدی هنوز موجوده. تو زندان این یه قلم سریع حراج میشه. 

پانی که عقب ایستاده بود و طبق معمول آنها را می پایید، با تمسخر گفت: اوه هو! چه لفظ قلم صوبت می کنن آقای وکیل! 

فرید با نفرت گفت: اونی که باید بره زندان تویی!

ــ ــ من یا این پسره ی عوضی که آدم کشته؟

هژیر با عصبانیت گفت: اون مرتیکه حقش بود که کشته بشه.

پانی گفت: خیلی خب تو ام. آروم بگیر. اون فخری هم حقش بود که مانتوی خوشگلشو از دست بده. 

فرید با دلخوری گفت: اگه قرار باشه هر آدمی به این راحتی واسه بقیه نسخه بپیچه که دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه!

ــ ــ ادعای آدم خوب بودن نکن فرید. تو هیچ غلطی نمیکنی چون می ترسی. پسره ی تی تیش مامانی!

ــ ــ اگه معنی شجاعت اینه، ترجیح میدم ترسو باشم. 

 

**********************

 

روز بعد نازی اصلاً وکیل را ندید. یا دیده بود و به خاطر نمی آورد. اصلاً نمیدانست روزش چطور گذشته است. ترسیده بود. امیدوار بود باز دزدی نکرده باشد. وقتی به خود آمد توی دادگاه بود. وکیلش زیر گوشش زمزمه کرد: یادت که نمیره چی گفتم؟

نازی نالید: من هیچی یادم نیست. 

ــ ــ خیلی خب. تا میشه حرف نزن. خودم توضیح میدم. 

ــ ــ باشه. 

ولی نازی در حضور دادگاه خیلی خوب و قاطع صحبت کرد. حتی وکیلش هم از این همه حضور ذهن و آمادگی تعجب کرده بود. همسایه ها هم به نفعش شهادت دادند و بالاخره قاضی اعلام کرد: متهم بیگناه شناخته شد. 

نازی نفس عمیقی کشید و با شگفتی به قاضی چشم دوخت. کامیار پشت صندلیش زد و گفت: آفرین! خیلی خوب بود! تو وکیل میخواستی چکار؟

ــ ــ چی خوب بود؟

ــ ــ عالی حرف زدی. بهتر از این نمیشد از خودت دفاع کنی. 

ــ ــ من اصلاً یادم نمیاد چی گفتم.

ــ ــ واقعاً؟

ــ ــ باور کنین یادم نمیاد. من ترسیده بودم. 

ــ ــ ولی تو چهره ات اصلاً نشون ندادی. فقط زندگی یه دختر زجر کشیده رو به خوبی ترسیم کردی. همه دلشون برات کباب شد. 

ــ ــ سربسرم می ذارین؟ هان؟ شوخی می کنین؟

ــ ــ قاضی تبرئه ات کرده. شوخیم کجا بود؟

عمو جلو آمد و با خوشحالی گفت: بهت تبریک میگم عزیزم. دست تو همدرد نکنه.

کامیار سری تکان داد و گفت: همه ی موفقیتمون به خاطر تسلط خودش بود. 

ــ ــ اون وقت بگو برادرزاده ی من مشکل داره! دیگه نبینم از این برچسبا بزنی. این دختر فقط تمام عمر سختی کشیده. من و فخری می خوایم همه ی تلاشمونو برای خوشبختیش بکنیم. 

ــ ــ تلاش شما که قطعاً ستودنیست. منم قصد تهمت زدن ندارم. ولی به دلایل دیگه ای می خوام حتماً به دکتر مراجعه کنه. خودم دوشنبه میام دنبالش باهم بریم. 

ــ ــ باشه. ولی بعد از تشعیع جنازه من می خوام نازی رو ببرم سپیدان. دوشنبه ظهر برش می گردونم. 

نازی با حیرت پرسید: برای یارو تشعیع جنازه هم می گیرن؟ مگه هنوز دفنش نکردن؟

کامیار و عمو و فخری ناگهان به طرف او برگشتند و با تعجب نگاهش کردند. نازی جا خورد و دستپاچه پرسید: چی شده؟ حرف بدی زدم؟

کامیار با نگاهی گرفته به طرف عمو برگشت. فخری با مهربانی گفت: نه نازی جون حرف بدی نزدی.

ــ ــ پس...

عمو با ناباوری پرسید: تو واقعاً یادت نمیاد؟

ــ ــ بازم کار بدی کردم؟

برای جواب به چهره ی تک تک آنها نگاه کرد. عمو سر بزیر انداخت. فخری دوباره گفت: نه نازی جون. نه. 

عمو نگاهی به کامیار انداخت و پرسید: میشه تو براش توضیح بدی؟

کامیار سری به علامت قبول تکان داد. عمو راه افتاد و گفت: ما تو ماشین منتظر می مونیم. 

کامیار لب گزید و جوابی نداد. عمو و فخری به طرف ماشینشان رفتند. 

فرید گفت: لعنتی. همش تقصیر شماهاست. من گفتم باید بفهمه. 

هژیر فین فین کنان گفت: دلم نیومد. 

پانی گفت: تو هم با این دلسوزیای مسخرت! همیشه هم به ضرر نازی تموم میشه. 

هژیر گفت: خب یه کم دیرتر بفهمه که بهتره. 

فرید شانه ای بالا انداخت و گفت: به هر حال الان کامیار بهش میگه. 

هژیر نالید: این مرتیکه که کارش تموم شد. چرا نمیره رد زندگیش؟

پانی غرید: اینقدر نگران نباش هژیر. یارو می دونه نازی دیوونه است. هیچ احمقی عاشق یه دیوونه نمیشه. 

هژیر دوباره نالید: از کجا معلوم یارو خودش دیوونه نباشه؟

فرید ا برویی بالا انداخت و گفت: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!

هژیر با دلخوری گفت: تو دیگه رو زخمم نمک نپاش. 

کامیار دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و همراه نازی از پله های دادگاه پایین آمد. نازی گیج و سرگشته پرسید: میشه بگین چی شده؟ تو رو اگه باید توضیحی بدم، تنبیهی بشم زودتر... باید برم بیمارستان. 

ــ ــ تو چرا اینقدر اصرار داری که کار بدی کردی؟ موضوع فقط ا ینه که دیگه لازم نیست بری بیمارستان.

فرید غرید: تف به این حرف زدنش! رک و پوست کنده گذاشت کف دستش! نمیگه نازی سنکوپ کنه؟

پانی گفت: نه بابا... بالاخره خودش میدید که حال مادرش بده. اه از دست این هژیر. همش گند می زنه. 

هژیر گفت: من فقط میخواستم کمکش کنم. 

پانی گفت: نمیشه قبل از کمک کردن از من اجازه بگیری؟ تو تا هممونو له نکنی دست برنمی داری؟

ــ ــ من نمی خوام کسی رو له کنم. مخصوصاً نازی رو. 

فرید گفت: خفه شین بذارین ببینم چی میگن؟

نازی با تردید پرسید: چرا؟...

ــ ــ مادرت دیروز صبح... من متاسفم. تسلیت میگم. 

ناز حیرت زده پرسید: برای چی سعی دارین قانعم کنین که اون دیگه نیست؟ مادرم اونجاست. امروز حتماً بهتر شده. ما باهم برمیگردیم خونه.

ــ ــ طبیعیه که انکار کنی. کم کم درست میشه.

ــ ــ چی درست میشه؟

کامیار به طرفش برگشت. چشمهایش تر بودند. نازی بریده بریده پرسید: شما دارین... گریه می کنین؟

ــ ــ نازی گریه کن! به جای انکار کردن سوگواری کن! تو نباید غمتو درونت خفه کنی. 

نازی زمزمه کرد: من تا نبینم باور نمی کنی.

ــ ــ مراسم عصری برگزار میشه.

قسمت 6

 

در تمام طول مراسم و حتی روزهای بعد از آن نازی یک قطره اشک هم نریخت. کامیار خیلی نگران بود اما عموی نازی کم کم داشت از این همه نگرانی عصبانی میشد.

ــ ــ بسه دیگه کامیار... چی هی غرغر می کنی؟ برادرزاده ی من هیچیش نیست. حتماً به مادرش وابسته نبوده. برای همینه که گریه نمی کنه. اصلاً ما خانوادتاً اهل گریه و زاری نیستیم. پدر خدابیامرزشم هیچوقت گریه نمی کرد. 

ــ ــ من حرفم این نیست. فقط میگم این موضوع عادی نیست.

ــ ــ هی می خوای به برادرزاده ی من برچسب بزنی. خواهر مادر نداری؟ خوشت میاد من بهشون بگم دیوونه؟!!

کامیار عقب کشید و با ملایمت گفت: من جسارت نکردم. روح و روانم مثل جسم آدمه. آدم سرما می خوره میره دکتر، وقتیم بهش شوک عصبی وارد شده میره دکتر که بتونه راحت ازش بگذره. 

ــ ــ به هر حال فعلاً ما میریم سپیدان. هوایی بخوره شوک عصبی و هر چرندی که تو میگی برطرف میشه. 

ــ ــ این عالیه. فقط من دوشنبه عصر براش وقت گرفتم. 

ــ ــ ببین پسر همین یه دفعه میذارم ببریش. اونم چون کمکش کردی و این ننگ رو نذاشتی برای اسم خونوادگی من بمونه که مردم بگن فامیل سپیدی رفته زندان. ولی همین یه بار. ما دوشنبه اینجاییم. بچهها مدرسه دارن باید برگردیم. 

ــ ــ خیلی از لطفتون ممنونم. 

******************

 

نازی گیج و سرگشته از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه می کرد. بالاخره گفت: من فکر میکردم شما سپیدان زندگی می کنین.

عمو به فخری اشارهای کرد و گفت: از وقتی که شدیم غلام حلقه به گوش خانم، شهر نشین شدیم. 

فخری خندهای کرد و گفت: حرفا می زنه. خودشم دلش میخواست بیاد. به هر حال بازم کارش اونجاست.

نازی پرسید: یعنی چی؟

عمو گفت: خب ملک و املاک خونوادگیمون اونجاست. خونواده ی منم که هنوز اونجان. منم هفتهای یکی دو بار میرم سر می زنم. بعضی وقتا بچه هارم می برم. ولی نه همیشه. خونه زندگی و مدرسشون اینجاست. قوم و خویشای فخری هم اینجان. ولی تابستونا میریم. 

فروغ دختر عموی نازی با هیجان گفت: ولی من زمستونا بیشتر دوست دارم. اونجا یه عالمه برف میاد. 

نازی لبخندی زد و گفت: منم برف دوست دارم.

با رسیدن به مقصد همه با خوشرویی به استقبالش آمدند و از اینکه نتوانسته بودند در مراسم مادرش شرکت کنند عذرخواهی کردند. نازی درک میکرد که آنها به خاطر کدورت قدیمی علاقهای به شرکت در مراسم نداشتند. ولی دلگیر نبود. مهم این بود که آنها او را از خود میدانستند و حاضر بودند تا هروقت که بخواهد نگهش دارند. آنجا پدربزرگ و مادربزرگ و دو تا عمه و یک عموی دیگر داشت. با مهربانترین خانوادههایی که به عمرش دیده بود. همه طوری رفتار میکردند که انگار نازی را به خوبی میشناسند و نازی هم باید آنها را بشناسد! اما نازی هیچ چیز به خاطر نمی آورد. خستهتر از آن هم بود که خودش را به خاطر این موضوع اذیت کند. 

بعد از سه روز که عمو قصد رفتن کرد نازی همراهش نرفت. خانه ی پدربزرگش ماند و کلی هم از این موضوع خوشحال بود. عمو هم از اینکه میتوانست به کامیار بگوید نازی خودش نخواسته بیاید، راضی بود. 

******************

ظهر دوشنبه بعد از نهار، نازی یک شال پشمی روی دوشش انداخت و سرخوش به طرف صحرا راه افتاد. اینجا داشت خیلی خوش می گذشت. بیشتر از تمام عمرش احساس در خانه بودن می کرد. 

تازه چند قدم رفته بود که با دیدن ماشین آبی کمرنگ آشنایی ایستاد. جا خورده بود. کمی عقب کشید. ماشین جلوی پایش توقف کرد و راننده پیاده شد. قیافهاش نه مهربان بود نه خوشحال. 

کامیار جدی و کمی نگران سلام کرد. نازی مثل بچهای که کار بدی کرده باشد، چند لحظه نگاهش کرد، بعد سر بزیر انداخت و گفت: سلام.

کامیار قدمی جلو گذاشت و پرسید: چرا نیومدی؟

ــ ــ من... من چیزی یادم نمیاد.

ــ ــ مزخرف نگو! اگر یادت نمیومد الان اینقدر دستپاچه نبودی. مگه من علاف توام؟

ــ ــ خب اگه علاف من نیستین چرا راه افتادین اومدین دنبالم؟

کامیار عقب رفت. به کاپوت ماشینش تکیه داد و گفت: همینو بگو. این همه دیوونه تو دنیا، این یکی هم روش. منو سننه؟

چند لحظه فکر کرد، بعد گفت: ولی برام مهمه. تو باید خوب بشی. 

ــ ــ چرا؟

ــ ــ خوشت میاد مریض باشی؟ همه چی رو فراموش کنی؟ پرت و پلا بگی؟ خوشت میاد بهت بگن دیوونه؟

ــ ــ نه آقای وکیل. هرچقدرم دیوونه باشم اینو می فهمم. می خوام بدونم چرا براتون مهمه؟

کامیار لبهایش را با زبان تر کرد. بعد گفت: هیچ وقت هیچکس واقعاً به فکرت نبوده. من دلم برات می سوزه. این خانواده هرچقدرم دوستت داشته باشن، بازم براشون افت داره که به روانپزشک نشونت بدن. 

ــ ــ می دونم. 

ــ ــ بیا بریم. اگه عجله کنیم می رسیم. شانس آوردیم که من امروز صبح اتفاقاً عموتو دیدم. والا تا عصر نمیفهمیدم که نیومدی.

ــ ــ چه خوب میشد ها! اون وقت دیگه فایدهای نداشت بیاین دنبالم!

ــ ــ چرا مزخرف میگی؟ بیا بریم.

پدربزرگ نازی از دور جلو آمد. با دیدن کامیار سلام و علیک کرد. او را میشناخت. قوم و خویش فخری بود. میدانست وکیل نازی بوده است. پرسید: چه خبر آقا کامیار؟ چی شده؟

ــ ــ نازی خانم عصری وقت دکتر دارن. باید با من بیاد.

ــ ــ وقت دکتر؟ چرا؟ نازی که طوریش نیست!

ــ ــ انشاالله که اینطور باشه. ولی اینو دکتر باید تأیید کنه. اجازه بدین با من بیاد.

ــ ــ یعنی خطرناکه؟

ــ ــ می تونه باشه.

ــ ــ خیلی خب. برین به سلامت. 

نازی چند لحظه نگاهش کرد. بعد رفت که حاضر بشود. وقتی سوار شد، کامیار به سرعت راه افتاد. تا نیم ساعت نازی سکوت کرده بود. بالاخره گفت: تو بهش نگفتی روانپزشک...

ــ ــ نه نگفتم. اگه گفته بودم که مثل عموت حاشا میکرد و نمیذاشت بیای.

ــ ــ بهش دروغ گفتی.

ــ ــ من هیچ دروغی نگفتم. 

ــ ــ خب راستشم نگفتی.

ــ ــ گفتم اگه نری دکتر خطرناکه. خب این دروغ نیست. تو چرا دعوا داری؟ خودم دارم می برم، خودم خرجشو میدم، تو چرا مشکل داری؟

ــ ــ از من چی می خوای؟

ــ ــ یعنی چی، چی می خوام؟

ــ ــ در مقابل لطفت، چکار باید بکنم؟

ــ ــ نازی تمومش کن. بعضی وقتا دو با دو چهار نمیشه. اینقدر گیر نده. اصلاً خودمم نمی دونم چرا این همه راهو کوبیدم اومدم دنبالت.

ــ ــ یه روزی پسر خالهام خیلی بهم مَحبت کرد. مهرداد... می شناسیش؟ 

ــ ــ گفته بودی.

ــ ــ هیچ وقت نفهمیدم چرا...

ــ ــ گفته بود جای خواهرش دوستت داره.

ــ ــ ولی من فکر میکنم از من خجالت می کشید. از داشتن دخترخاله ای مثل من... موادفروش، قاتل، حالام دیوونه...

ــ ــ دست بردار. اگه باعث خجالتش بودی بهت کمک نمی کرد.

ــ ــ همینه. می خوام بدونم چرا.

ــ ــ بعضیا به خاطر یه جو وجدان ته وجودشون به همنوعشون کمک می کنین. این کمیاب هست ولی عجیب نیست. مگه مادرت بهت مَحبت نمی کرد؟

ــ ــ چرا ولی مادرش بهش مَحبت نمی کرد. اونو از خونشون بیرون کردن. من فکر میکردم مهرداد دوستم داره.

ــ ــ مهرداد مثل خواهرش دوستت داره. در مقابلت احساس مسئولیت می کنه. سعی می کنه بهت کمک کنه و همین. تمام روابط نباید به ازدواج ختم بشه. 

ــ ــ آره... آدم که نمی تونه با یه دیوونه عروسی کنه... بچه هاش دیوونه میشن. اصلاً دیوونه ها رو نباید گذاشت ول بگردن. اصلاً...

کامیار با ناراحتی نگاهش کرد. باز داشت پرت و پلا می گفت. حیف آن چشمان زیبا که اینقدر نگاه مات و ترسناکی داشت. نگاه وحشی یک دیوانه! پا روی گاز فشرد تا زودتر به شهر برسند.

وقتی رسیدند ده دقیقهای از قرارشان با دکتر گذشته بود. ولی مطب اینقدر شلوغ بود که یک ساعت دیگر هم نشستند تا نوبت نازی رسید. تمام مدت نازی پرت و پلا می گفت. کامیار همراهش وارد مطب شد. دکتر پیرمردی جاافتاده و مطمئن بود. کامیار مشکل را برایش شرح داد و او مشغول صحبت با نازی شد. بعد از چند دقیقه در حالی که نسخه مینوشت گفت: شیزوفرنی. قابل درمان نیست. من فقط می تونم آرومش کنم که به کسی آسیب نرسونه.

کامیار خواست بگوید که او به کسی آسیب نمی رساند. ولی وقتی به یاد ناپدریش افتاد، لب گزید و چیزی نگفت. هنوز هم مطمئن نبود که نازی قاتل نباشد. هرچند او را مقصر نمی دانست. داروهایش را گرفت و او را به خانه ی عمویش رساند. 

آقای سپیدی خانه نبود. کامیار داروها را به فخری داد و گفت: خواهش میکنم اینا رو سر موقع بهش بدین. حالش خوب نیست. 

ــ ــ دکتر گفت دیوونه است؟

ــ ــ نه دقیقا... ولی خب... خواهش می کنم. 

ــ ــ اگه اینا رو بخوره خوب میشه؟

کامیار به فخری نگاه کرد. بعد نگاهی به نازی انداخت. داشت توی آینه با سر و صورتش ور می رفت. 

بدون جواب مستقیم به فخری، دوباره تأکید کرد: داروهاشو بهموقع بدین. به آقای سپیدی هم بگو لازمه که دارو بخوره...

ــ ــ نگران نباش. راضی کردن اون با من.

ــ ــ اگه مشکلی هم بود به من بگین.

ــ ــ حتماً.

********************

فرید نگاهی به پانی کرد و با تمسخر گفت: شیزوفرنی! خوشم میاد این دکترا فکر می کنن خیلی حالیشونه. 

هژیر نگاهی کرد و پرسید: حالا چی هست این شیزوفرنی؟

ــ ــ اختلال حواس. یه وقتی یه چیزایی راجع بهش خوندم. 

ــ ــ خب یعنی چی؟

پانی گفت: یعنی این نازی خانم شما دیوونه است. گرفتی؟

ــ ــ خب حالا یعنی رفته دکتر خوب میشه؟

فرید گفت: نه بابا... فقط گیج و ملنگ میشه. 

ــ ــ یه وقت نبرنش دیوونه خونه!

ــ ــ باید بعد از این بیشتر مواظبش باشیم. نباید مردم مطمئن بشن که دیوونه است. 

ــ ــ هی بچه ها این دیگه کیه؟

همه به جهتی که هژیر اشاره کرده بود برگشتند. با دیدن دختری که از از فرط بوری شفاف به نظر می آمد، حیرت زده ماندند. هژیر جاهل مآبانه پرسید: خانم کی باشن؟

دخترک چند بار پلک زد. بعد با لحنی پراحساس گفت: سلام بر تو ای گران مقدار. من پونه هستم از دیار شعر...

هژیر از فرید پرسید: این چی گفت؟!

پانی چینی به بینی اش انداخت وگفت: تو دنیا که فقط یدونه دیوونه نیست. 

پونه آهی کشید و گفت: چه حیف که سبک مغزهایی چون تو، چنین هنر را به سخره می گیرند!

فرید نگاهی به پانی و بعد به پونه انداخت. با خنده پرسید: جااان؟!

پونه رو به فرید کرد و گفت: شما شمایل زیبایی دارید. نمونه ی خوبی برای نقاشی های من خواهید بود. درست مثل خدایان یونانی. خوش تراش و زیبا.

ــ ــ اوه هو! تنک یو. اگه می دونستم می رفتم مانکن می شدم.

هژیر پرسید: مگه پسرام مانکن میشن؟

ــ ــ لباسای مردونه رو پسرای مانکن تبلیغ می کنن دیگه!

ــ ــ هان. یعنی همون مجسمه های جلوی مغازه ها؟

ــ ــ اخمخ جون به اونام میگن مانکن ولی من منظورم اونا بود که میشن مدل عکاسی شرکتا و براشون لباس و عطر تبلیغ می کنن.

ــ ــ بوی عطر تو عکس میفته؟

ــ ــ وایییی هژیر تمومش کن!

*******************

دو هفته از مصرف داروها گذشته بود، ولی نازی حالش هرروز بدتر میشد. خیلی کم پیش می آمد که هوش و حواسش سر جا باشد و پرت و پلا نگوید. 

در طول دو هفته کامیار چند بار سر زده بود. یکی دو بار هم با دکتر تماس گرفته و گفته بود که داروها عوارض خوبی ندارند. اما دکتر به او اطمینان داده بود که به مرور بهتر خواهد شد. اما این اتفاق نیفتاد و عمو هرروز بیشتر از قبل عصبانی میشد. بالاخره هم سراغ کامیار رفت و با عصبانیت گفت: این دکتر لعنتی تو به هیچ دردی نمی خوره! من همه ی داروهاشو ریختم بیرون. 

ــ ــ وای خدای من! خیلی خطرناکه! این داروها رو باید زیر نظر دکتر و به مرور قطع کرد. اینجوری خطرناکه!

ــ ــ دیگه کافیه. دیگه به حرفت گوش نمیدم. زدی بچه ی مردمو دیوونه اش کردی. کافی نیست؟

ــ ــ من...

ــ ــ حرف نزن کامیار.

بعد از رفتن آقای سپیدی، کامیار شماره ی یکی از دوستانش را گرفت. حسام روانپزشک بود و فوق تخصص هیپنوتیزم داشت. ولی چون تازه فارغ التحصیل شده و تجربه ی چندانی نداشت، استادش را به کامیار معرفی کرده بود. 

ــ ــ سلام حسام.

ــ ــ به سلام آقا کامیار گل بلبل. کجایی پسر؟

ــ ــ همین دور وبرا. 

ــ ــ خوبی؟

ــ ــ نه زیاد. یعنی خودم خوبم. اما این استاد تو نتونست کار چندانی برای ما بکنه. البته خونوادشم اصلا همکاری نمی کنن. ولی با داروها مشکل داشته و دکترم عوضشون نکرد و عموشم همه رو ریخته بیرون!

ــ ــ یکی یکی بگو ببینم چی شده. تشخیص استادم چی بود؟

ــ ــ شیزوفرنی. 

ــ ــ اوه خدای من. اون وقت تو عاشق دختره شدی؟

ــ ــ وسط دعوا نرخ تعیین می کنی حسام؟ کی از عشق حرف زد؟ 

ــ ــ پس چرا داری خودتو تکه پاره می کنی؟

ــ ــ تو نمی تونی کاری براش بکنی؟

ــ ــ شیزوفرنی قابل درمان نیست. فقط میشه آرومش کرد. 

ــ ــ می دونم. دکترم همینو گفت. فقط بهش آرامبخش داد. ولی براش بد بود. 

ــ ــ خیلی خب. بیارش اینجا. شاید با هیپنوتیزم ریشه ی ناآرامیشو پیدا کنیم. 

ــ ــ اون ناآرام نیست. فقط...

ــ ــ بیارش مطب. 

ــ ــ باشه. کی بیام؟

ــ ــ من که هستم. هر وقت بیای می بینمش.

ــ ــ یک دنیا ممنونم. 

کامیار قطع کرد و بعد به خانه ی آقای سپیدی زنگ زد. فخری گوشی را برداشت و بعد از سلام و علیک گفت: کامیار یه کاری بکن. از وقتی که داروهاشو نخورده یه بند داره گریه می کنه! دیوونه ام کرده. عموشم وسط این هیری ویری ول کرده رفته سپیدان دنبال کاراش. هرچی بهش میگم میگه خودش خوب میشه.

ــ ــ الان که عموش پیش من بود!

ــ ــ آره گفت اول میاد حسابشو با تو صاف کنه. بعد میره سپیدان.

ــ ــ باشه نگران نباشین. میام دنبال نازی. دوستم دکتره. با چند تا از همکاراش یه کلینیک کوچیک روانپزشکی دارن. اگه لازم بشه همونجا بستریش می کنن.

ــ ــ خدا خیرت بده. زود بیا.

******************

فرید گفت: خاک عالم به سرمون شد. دارن میبرنش تیمارستان!

پانی گفت: همش تقصیر توئه.

ــ ــ ببخشین هژیر آدم کشته، تو دزدی کردی، اون وقت تقصیر منه؟!

هژیر کنار پونه نشسته بود. نگاهی روی دستش کرد و پرسید: تو داری شعر میگی یا نقاشی می کنی؟

ــ ــ شعری را که سروده ام را به نقش گلها زینت می دهم. 

ــ ــ اوهوم. گرفتم. 

فرید روی میز ضرب گرفت و بالاخره گفت: نمیشه. ما نباید بذاریم بره. 

وقتی کامیار رسید، نازی هنوز گریه می کرد و در برابر او هم مقاومت می کرد. کامیار را نمی شناخت و حاضر نبود همراهش برود. 

ولی کامیار و فخری به زور او را سوار ماشین کردند. توی ماشین هم نازی مدام گریه می کرد. وقتی رسیدند کامیار به دوستش زنگ زد. حسام با یک آرامبخش تا کنار ماشین آمد. اول آرامبخش را تزریق کرد، بعد مشغول حرف زدن با نازی شد. نازی یکباره آرام گرفت و به خواهش حسام مثل بره ای رام و مطیع از ماشین پیاده شد.

 

قسمت 7

 

نازی به اشاره ی حسام روی مبل راحتی مطب نشست و نگاه بی حالتش را به روبرو دوخت. کامیار خسته و عصبی نگاهش کرد. حسام در حالی که پشت میزش می نشست، گفت: تو خوبی کامی؟ بشین.

کامیار بدون آن که چشم از نازی بردارد، نشست. حسام پوزخندی زد و گفت: تو که حالت از مریض خرابتره!

کامیار آهی کشید. نیم نگاهی به او انداخت و گفت: تمام مسیر داشت داد می زد. ده بار نزدیک بود تصادف کنم. 

ــ ــ وقتی اینقدر بد بود چرا خودت آوردیش؟ زنگ می زدی آمبولانس می فرستادم دنبالش. کار تو نبود. 

ــ ــ نمی دونم. به فکرم نرسید.

حسام رو به نازی کرد و پرسید: خب خانم اسم شما چیه؟

نازی گیج و منگ نگاهش کرد و جوابی نداد. حسام لبخندی اطمینان بخش زد و گفت: من حسام هستم. روانپزشکم. می خوام بهت کمک کنم.

نازی آرام پرسید: چرا؟

ــ ــ چون من قسم پزشکی خوردم که تا اونجا که در توانم هست به بیمارام کمک کنم. 

نازی سرد و بی حالت پرسید: کامیارم قسم خورده؟

حسام پوزخندی شیطنت آمیز زد و از گوشه ی چشم نگاهی به کامیار انداخت. بعد گفت: کامیار هم خیلی مهربونه هم سرش درد می کنه برای مسائل حل نشده. 

ــ ــ من یه مسئله ی حل نشده ام؟

ــ ــ تو نه... بیماریت.

ــ ــ شما می تونین این مسئله رو حل کنین؟

ــ ــ من تمام تلاشمو می کنم. 

ــ ــ ولی اون دکتر گفت خوب نمیشم. 

ــ ــ خب... ایشون استاد منن. ولی من روشم فرق می کنه. من با هیپنوتیزم کار می کنم. می دونی هیپنوتیزم چیه؟

نازی سری به نفی تکان داد و سر به زیر انداخت. حسام توضیح داد: هیپنوتیزم خواب مصنوعیه. من خوابت می کنم و ازت می خوام به یاد بیاری که ناراحتیت چیه، اون وقت ما با کمک هم مشکلت رو حل می کنیم. 

ــ ــ بعد چی میشه؟

ــ ــ خب خوب میشی!

ــ ــ چی به شما می رسه؟ کامیار چی؟

ــ ــ برای من و کامیار خوب شدنت یه موفقیته.

ــ ــ هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره. شما چی می خواین؟

ــ ــ خب من ویزیتمو می گیرم.

ــ ــ حالا بهتر شد. کامیار چی؟

طوری حرف میزد که انگار کامیار آنجا حضور نداشت. 

کامیار تک سرفه ای زد و گفت: اصلاً بذارش به حساب فضولی. می خوام بدونم مشکل تو چیه؟ هیچ هدف دیگه ای هم در بین نیست. تا حالا از نزدیک با یه بیمار روانی درگیر نبودم. 

نازی چند لحظه نگاهش کرد و بعد انگار قانع شد. به طرف دکتر برگشت و پرسید: حالا باید چکار کنم؟

ــ ــ تو فقط آروم باش و اجازه بده خوابت کنم.

ــ ــ بعدش جراحی می کنی؟

ــ ــ نه نه... ما همین جا هستیم. ببین نه کاردی دارم نه چاقویی. من خوابت می کنم و ازت چند تا سوال می پرسم. به سوالاتی هم که دوست نداری پاسخ نمیدی. هروقتم خیلی ناراحت شدی بیدار میشی. هیچ مشکلی هم پیش نمیاد. قبوله؟

نازی چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: قبوله. 

حسام از پشت میزش برخاست. نازی لرزید و پرسید: می خوای چکار کنی؟

حسام یک صندلی نزدیک نازی پیش کشید و با لبخند گفت: هیچی می خوام اینجا بشینم. اگه آمادگی نداری ما هیچ کاری نمی کنیم. 

ــ ــ گفتی می خوای تو خواب ازم سوال کنی؟

ــ ــ آره. 

ــ ــ خب تو بیداری این کارو بکن. اصلاً نمی خوام این کارو بکنی. اصلاً می خوام برم خونمون. من مامانمو می خوام. 

حسام آهی کشید و آرام گفت: من اذیتت نمی کنم. حالا آروم باش. به من نگاه کن. تا پنج می شمارم و تو خواب میری. یک... دو... سه ... چهار... پنج... حالا تو خوابی. آروم آروم. صدامو می شنوی نازی؟

ــ ــ بله.

ــ ــ حالا یادت میاد مامانت کجاست؟

نازی وحشتزده گفت: اون مرد! خاکش کردن... من نمی خوام. من می خوام باهاش برم. من مامانمو می خوام. منم باهاش خاک کنین...

کم کم صدایش اوج گرفت. حسام گفت: آروم باش نازی. آروم... برام تعریف کن که چی شد؟ کی این کارو کرد؟

ــ ــ اون داشت کتکش می زد. شوهرش داشت کتکش می زد. داشت به قصد کشت می زدش. نازی می خواست از خونه بره. از دم در صداشو شنید. فکر کرده بود نازی رفته. داشت زنشو میزد. چون نازی اون کیفو برداشته بود. نازی برگشت...

ــ ــ بعد چی شد؟

ــ ــ به نازی گفت اون کیف پر از تر-یا-که. گفت اونا رو باید تحویل مشتری بده. نازی دیگه نمی خواست این کارو بکنه. به اینجاش رسیده بود. می فهمین؟ به اینجاش رسیده بود...

به زیر چانه اش اشاره کرد. صدایش می لرزید و ترسناک شده بود. 

کامیار با آشفتگی به حسام نگاه می کرد. مطمئن نبود که حسام کارش را بلد است. ترسیده بود. 

حسام گفت: می فهمم. 

ــ ــ نه نمی فهمی. نه آقای دکتر تو نمی دونی. من می خواستم نجاتش بدم. من یه چوب کلفت پیدا کردم. زدم تو سرش. افتاد زمین. منقلشو پرت کرد طرف نازی. مادرش دوید جلو که به نازی نخوره. منقل خورد تو سرش. اونم افتاد. نازی ترسید فرار کرد. من می خواستم نجاتش بدم. 

ــ ــ تو کی هستی؟

ــ ــ من هژیرم. پسر همسایشون. نازی رو مثل خواهرم دوست دارم. 

کامیار وحشتزده نفسش را حبس کرد. حسام به شدت تمرکز کرده بود. نازی قیافه اش وحشتناک شده بود. اصلاً مثل یک آدم طبیعی نبود. سفید شده بود. روح نداشت. نگاه ماتش به گوشه ی نامعلومی دوخته شده بود. 

حسام با دقت پرسید: چند سالته هژیر؟

ناگهان نازی تکانی خورد. هم حسام و هم کامیار فکر کردند بیدار شده است. اما صدای ظریفی جیغ جیغ کنان گفت: مزخرف میگه حسام! اون آدم نکشته. بچه اس. یه چیزی داره میگه. ولش کن. 

کامیار دسته های صندلیش را فشرد. حسام نفسی کشید و پرسید: تو کی هستی؟

ــ ــ من پانته آ ام. می تونی پانی صدام کنی. من نازی واقعیم. می دونی؟ اونی که باید باشم. 

ــ ــ خیلی خوبه.

صدای نازی یکهو خشن شد و با لحن شاد پسرانه ای گفت: یعنی چی خیلی خوبه؟ اصلاً هم خوب نیست. نازی باید تغییر جنسیت بده. همشون دیوونه ان. کاراکتر اصلی منم. 

حسام با لبخند پرسید: و جنابعالی؟

ــ ــ مخلص شما فرید هستم دکی جون. هر سوالی دارین در خدمتم. هرچی باشه از همه بزرگترم. هم از نازی هم پانی و هم این هژیر که هیچی سرش نمیشه. 

ــ ــ دیگه کسی نیست؟

ــ ــ خب چرا... اینجا یه دختره اس میگه اسمم پونه اس. این یکی دیگه پاک خله دکی جون. هرچی زودتر بندازیش بیرون بهتره. اعصاب نذاشته برامون. صبح تا شب داره شعر و ور میگه. 

ــ ــ خب از کمکت متشکرم. حالا میشه با نازی حرف بزنم؟

پانی جیغ جیغ کنان گفت: با نازی چکار داری حسام؟ هر سوالی داری از خودم بپرس. این دختره هیچی یادش نیست. اصلاً ماها رو نمی شناسه. فقط با این بچه یعنی هژیر دوسته. 

هژیر سریع گفت: آره با من خیلی دوسته. هرکاری داره به خودم میگه. خودش بهم گفت دلش می خواست اینقدر شهامت داشت که یارو رو می کشت.

فرید گفت: خفه شو هژیر. دکی جون بیخود میگه. یارو همونطور که می دونین به دست زنش کشته شده، تازه اونم دفاع شخصی بوده. نه اون دفاع شخصی ها! این دفاع شخصی!

به شوخی خودش غش غش خندید. حالت نشستنش هم تغییر کرده بود. پاهایش را باز گذاشته و دستش را زیر چانه اش زده بود. 

اما پانی پاها را رویهم انداخت و گفت: این فریدم فقط می خواد اظهار فضل کنه. اوف اگه ما معلم نداشتیم چکار می کردیم؟! فکر می کنه خیلی بامزه اس!

حسام با تاکید گفت: من می خوام با نازی حرف بزنم. نازی خواهش می کنم به من جواب بده. 

ــ ــ بله؟

ــ ــ تو نازی هستی؟

ــ ــ بله...

ــ ــ خب بیا بریم به کودکیت.. اوم... مثلا دو سالگیت... چی می بینی؟

نازی چند لحظه فکر کرد. بعد طوری انگار ضربه ای به صورتش خورده است، چهره درهم کشید و صورتش را عقب برد. با وحشت گفت: می زنه... همش می زنه... بعد گریه می کنه... باز می زنه... من نمی خوام مامانمو بزنه... من کمک می خوام... نباید مامانمو بزنه... اون داره مامانمو می زنه...

نازی جیغ کشید و دچار حمله ی هیستریک شد. دکتر زنگ تلفن روی میزش را فشرد و چند لحظه بعد پرستار با آمپول آرامبخش وارد شد. 

وقتی نازی آرام گرفت، حسام گفت: خب نازی به من توجه کن. تو الان بیدار میشی. با شمارش معکوس من... به یک که رسید تو بیداری. می فهمی چی میگم؟ شروع می کنیم. پنج... چهار... سه... دو... یک... بیدار شو.

نازی تکانی خورد. نگاه خسته اش را به دکتر دوخت. انگار از سفر دور و درازی برگشته بود. فقط آرام گفت: من خوابم میاد. 

حسام رو به پرستار کرد و پرسید: تخت خالی داریم؟

ــ ــ بله. دو تا هست. 

ــ ــ فعلاً یکی کافیه. 

نگاهی به کامیار انداخت و به طنز گفت: البته اینم حالش اصلاً خوب نیست. 

دستش را جلوی صورت کامیار تکان داد و پرسید: چته مرد؟ روح دیدی؟

کامیار زمزمه کرد: بدتر از اون.

حسام خندید و دوباره رو به پرستار کرد و گفت: یه برانکارد بیارین و ببرینش.

کامیار پرسید: منو؟!

ــ ــ آره تو رو!

از جا برخاست. پشت میزش برگشت. نیم چرخی روی صندلی گردانش زد تا روبروی حسام قرار گرفت. لبخندی زد و گفت: شیزوفرنی نیست. اون خوب میشه.

ــ ــ ولی خیلی وحشتناک بود. 

ــ ــ به نظر من که عالی بود! تا حالا با یه بیمار MPD روبرو نشده بودم. ولی کلی چیزا در موردش خوندم. اصلاً اولین دلیلی که مشتاق شدم برم دنبال هیپنوتیزم، درمان این مشکل بود. 

ــ ــ ببخشید بعد این MPD جنابعالی چی هست؟

ــ ــ Multiple personality disorder . یا همون اختلال چند شخصیتی. 

دو پرستار با برانکارد وارد شدند. نازی را که تقریباً بیهوش بود روی برانکارد گذاشتند و از اتاق بیرون بردند. 

در که بسته شد، کامیار پرسید: یعنی چی اون وقت؟!

ــ ــ نازی زندگی سختی داشته. تو هر بحران زندگیش، شخصیتش تجزیه شده. تا جایی که ما دیدیم، اون الان پنج تا شخصیت داره. ممکنه بیشترم باشن. تا صد تا هم دیده شده.

ــ ــ وای خدای من! بعد این از شیزوفرنی بهتره؟

ــ ــ خب این قابل درمانه اون نیست. 

ــ ــ ولی استادت گفت شیزوفرنی...

ــ ــ MPD بدون هیپنوتیزم براحتی قابل تشخیص نیست. مگر این که مریض مدتها تحت روانکاوی باشه و یکی یکی شخصیتها رو، رو کنه. اغلب با شیزوفرنی اشتباه گرفته میشه. 

ــ ــ که اینطور... درمانش چقدر طول میکشه؟

ــ ــ بستگی به خودش داره. ممکنه یک سالی مهمون ما باشه. کمتر یا بیشتر...

ــ ــ اوه! من اینو باید تحویل عموش بدم! 

ــ ــ اینجوری؟!

ــ ــ نه خب... نمی دونم... چی بگم؟

ــ ــ به عموش بگو بیاد اینجا من باهاش صحبت می کنم.

ــ ــ این عموئه از اون یه دنده هاس! خیلی سخته قانعش کنی.

ــ ــ با این حال که نمی تونه ببرش خونه. می خواد چکارش کنه؟ ممکنه دست به هرکاری بزنه!

ــ ــ آره هر کاری... یعنی واقعاً قاتله؟

ــ ــ صددرصد. 

ــ ــ ولی انکار می کرد. یعنی اون شخصیتاش...

ــ ــ خب برای این که ذهنش اینو نپذیرفته. شخصیتای عاقلترش می دونن اگه اعتراف کنن براشون بد میشه.

ــ ــ ولی اگر جنون ثابت بشه مجرم شناخته نمیشه.

ــ ــ بله اینا رو تو بهتر می دونی. ولی نازی نمی دونه. 

ــ ــ نمی دونم. واقعاً نمی دونم چی بگم. فکر نمی کردم این بازی به اینجا بکشه.

ــ ــ اشکالش اینه که از اول بازی گرفته بودیش. ولی جنون بازی نیست.

ــ ــ خب من فقط کنجکاو شده بودم همین. والا به من ربطی نداشت که... ولی اگه قاتل باشه... اون فقط یه دختر ضعیفه... اصلاً سوء تغذیه هم داره انگار... چطور تونسته یارو رو بکشه؟

ــ ــ اولاً که یارو معتاد بوده. خودش جونی نداشته. دوماً نیروی اراده خیلی بالاتر از قدرت بدنیه. 

ــ ــ هوم. فکر می کنم حق با توئه.

ــ ــ و تو هم به یه آرامبخش و یه خواب عمیق احتیاج داری. برو خونه، یکی از قرصای خواب مامانتو بخور و تخت بخواب. 

ــ ــ باشه. هرچی تو بگی. خسته نباشی و متشکرم.

ــ ــ خواهش می کنم. وظیفه بود. 

****************

نازی روی تختی ناآشنا از خواب بیدار شد. چیزی به خاطر نمی آورد. چرا اینجا بود؟ از کی؟ الان چه زمانی بود؟

ولی سوالهایش بی جواب ماندند. خیلی وقت بود که این دست سوالهایش بی جواب می ماندند. روی تخت نشست و به دور و برش نگاه کرد. بیمارستان بود. این را تشخیص می داد. رنگ غالب اتاق و وسایلش سفید بود. اتاق دو تخته و تختها ده سانتیمتر نرده داشتند. نرده هایی که می شد بلندتر هم بشوند.

نازی دستی به نرده ی آهنی سفید کشید. تخت کناریش بهم ریخته بود. نمی دانست هم اتاقش که بوده است. زیاد منتظر نماند. زنی چهل ساله، در حالی که از شادی جیغ می کشید و جست و خیز می کرد، وارد اتاق شد. از روی تختش یک رادیوی کوچک برداشت و فریاد زد: آخ جون اینجاست. مال خودمه! به هیشکی نمیدم. 

ناگهان متوجه ی نازی شد. جا خورد. چهره اش حالت تدافعی گرفت. رادیو را به سینه اش چسباند و گفت: به تو هم نمیدم. مال خودمه. 

نازی سری تکان داد و جوابی نداد. با خود فکر کرد: من که رادیوشو نمی خوام. من که دزد نیستم. ولی لباس و پولای فخری رو برداشتم. چرا برداشتم؟

اشکهایش آرام روی گونه هایش غلتیدند. زن جلو آمد. دستی به صورت خیس نازی کشید و پرسید: رادیو رو می خوای؟ ولی این رادیوی منه. بگو مامانت برات رادیو بخره.

نازی سری تکان داد و گفت: من رادیو نمی خوام. مامانمو می خوام. 

ــ ــ مامانت نمیاد دیدنت هان؟ دیگه دوسِت نداره. نه؟

ــ ــ مامانم مرده. 

گریه اش شدید شد. زانوهایش را توی شکمش جمع کرد و ملافه را روی صورتش مچاله کرد. زن هم اتاقش با مهربانی نوازشش کرد. 

حسام که مشغول بازدید روزانه اش بود، بعد از نیم ساعت که نازی داشت می گریست، به اتاق نازی رسید. 

زن هم اتاق نازی با لحن ابلهانه ای گفت: همش گریه میکنه. مامانشو می خواد. 

حسام به آرامی گفت: نازی؟ 

نازی سر بلند کرد. چشمهایش سرخ و متورم بودند. با بغض پرسید: چی شده؟ چند وقته که اینجام؟ عموم دیگه منو نمی خواد، نه؟ دیگه نمیاد دنبالم.

حسام با چهره ای متبسم، سری به نفی تکان داد و گفت: عموت می خواست بیاد دنبالت. من باهاش صحبت کردم و اجازه گرفتم که تا وقتی که خوب شی پیش ما بمونی. از دیروز عصر اینجایی. 

رو به پرستار کرد و گفت: براش صبحانه شو بیارین اینجا.

ــ ــ چشم.

بعد رو به هم اتاق نازی کرد و پرسید: امروز چطوری بهی خانم؟

ــ ــ خوب خوبم. این دختره چشه؟

حسام نیم نگاهی به نازی انداخت. بعد با همان لبخند که انگار از اول صبح روی صورتش پرس کرده بود، به طرف بهی خانم برگشت و گفت: چیزیش نیست. چند تا دوست خیالی داره.

بهی جلو آمد و طوری که انگار رازی را کشف کرده باشد، گفت: بهش دروغ گفتی که عموش میاد دنبالش، نه؟

ــ ــ دروغم چیه بهی خانم؟ من به عموش قول دادم به محض این که حالش بهتر شد، زنگ بزنم بیاد دنبالش. 

بهی چند قدم عقب کشید. محتاطانه به نازی نگاه کرد و پرسید: خطرناکه؟

ــ ــ نگران نباش. نازی دختر خوبیه. شما دوستای خوبی برای هم میشین. مگه نه نازی؟

نازی سر بلند کرد و گیج و مات به دکتر نگاه کرد.

پرستار با سینی صبحانه وارد شد. میز چرخدار را روی تخت نازی کشید و سینی را روی آن گذاشت. حسام رو به بهی کرد و پرسید: یه زحمتی می کشی کمکش کنی صبحونه بخوره؟ روز اولشه غریبی می کنه. صبحونه شو که خورد باهم برین بیرون قدم بزنین. 

بهی چشمهایش را گشاد کرد و پرسید: دارو نمی خواد؟

ــ ــ نه... حالش خوبه. 

ــ ــ اگه حالش بد شد چی؟

ــ ــ زنگ بزن پرستار میاد.

ــ ــ اگه نیومد چی؟

ــ ــ میاد. بهت قول میدم. صبحانشو میدی؟ خیالم راحت باشه؟

ــ ــ راحت راحت آقای دکتر... عین بچه ی خودم.

چشمهایش به اشک نشست و پرسید: زنگ می زنی بیاد دیدنم؟

حسام لبش را گزید. مکثی کرد، بعد سری به تایید تکان داد و محکم گفت: زنگ می زنم. 

دستهایش را توی جیبهایش فرو برد و آرام از اتاق بیرون آمد. کیارش، یکی از همکارانش ضربه ی دوستانه ای سر شانه اش زد و پرسید: چته مرد؟ کشتیات غرق شده؟

ــ ــ نه بابا... چیزیم نیست. این بهی خانم هرروز سفارش می کنه زنگ بزنم بچه اش بیاد دیدنش. باز خوبه فردا یادش میره. یقه مو نمی گیره بگه چرا نگفتی... ولی اگه بپرسه چی بگم؟ شوهر سابقش اصلاً راضی نمیشه دخترشو بیاره اینجا. انگار مریضیش واگیر داره! حالا تو بیا به هزار و یک دلیل پزشکی ثابت کن، ژنتیک خیلی بیشتر از ماهی یکی دو بار دیدن این زن می تونه روی روان بچه ات اثر بذاره. مادرشه... نمیذاره ببیندش.

آهی کشید. رو به یک پرستار کرد و گفت: حواستون به این دختره نازی باشه. از دیروز دارویی مصرف نکرده. اگه بهم ریخت خبرم کنین.

پرستار سری تکان داد و گفت: چشم آقای دکتر.

کیارش پرسید: این یکی چطوره؟

ــ ــ MPD. با هیپنوتیزم پنج تا از شخصیتاشو کشف کردم. امیدوارم بیشتر از این نباشه. 

ــ ــ بهش گفتی؟

ــ ــ هنوز نه. می خوام اول خودم بهش عادت کنم و شخصیتاشو بشناسم. کم کم باهاش صحبت می کنم. الان آمادگی ندارم. 

ــ ــ خسته ای...

ــ ــ دیشب نخوابیدم. حواسم پیش دختره بود. تمام کتابامو زیر و رو کردم. 

ــ ــ برو خونه بخواب. 

ــ ــ نه. نه اینقدرا بد نیستم. 

ــ ــ حداقل برو مطبت دراز بکش. من بقیه رو ویزیت می کنم. 

ــ ــ ممنون. اگه موردی بود خبرم کن.

ــ ــ حتماً.

 

حسام وارد مطبش شد. کرکره ها را با دقت بست. مبل راحتی مریضهایش را خواباند و دراز کشید. ساعدش را حائل چشمهایش کرد. ذهنش را از هر فکری خالی کرد و چند دقیقه ای خوابش برد. 

نازی صبحانه اش را خورد. چند دقیقه ای توی حیاط قدم زد و مریضهای دیگر را تماشا کرد. بعد آرام برگشت. راهروی مطبهای پزشکان را پیدا کرد. اسمها را یکی یکی خواند و جلوی در مطب حسام ایستاد. ضربه ای به در زد. همان موقع پرستاری جلو آمد و گفت: آقای دکتر دارن استراحت می کنن. اگه کاری داری می تونی با دکتر کیارش صحبت کنی. 

اما در اتاق باز شد. حسام کمی خواب آلود بود. ولی گفت: اشکالی نداره. بیا تو. 

از جلوی در کنار رفت. نازی وارد شد و گفت: ببخشید دکی جون. نمی خواستم مزاحم استراحتتون بشم. می خواستم ببینم تا کی باید اینجا بمونم؟

حسام مبل را صاف کرد و در حالی که به طرف میزش می رفت، گفت: تا وقتی که خوب بشی. تو کی هستی؟

ــ ــ ای بابا دکی جون، یعنی مشخص نیست؟ من فریدم. 

حسام با لحنی که سعی می کرد تمسخرش را بپوشاند، گفت: اوه چرا کاملاً مشخصه! من یه کم خواب آلودم. دیشب نخوابیدم. 

فرید در حالی که روی مبل بیماران لم می داد، پرسید: اون وقت اومدین رو این مبل خوابیدین؟ از کی مشاوره می گرفتین؟

خودش خندید. اما حسام سری تکان داد و گفت: هیچکس کامل نیست. منم گاهی احتیاج به مشاوره دارم. بسته به موضوع با کارشناسش مشورت می کنم. 

ــ ــ اوهوم. این کامیارم وکیلته؟

ــ ــ کامیار دوستمه. همکلاسی قدیمی. ولی در مورد کاراهای حقوقی باهاش مشورت می کنم.

ــ ــ ولی اون خیلی باهات رفیق نیست! اول نازی رو برد پیش یه دکتر دیگه. 

ــ ــ خودم بهش گفتم. فکر می کردم به یه دکتر باتجربه تر احتیاج داشته باشی. ولی مشخص شد که به هیپنوتیزم احتیاج داری. 

فرید ابرویی بالا انداخت. پایش را پسرانه روی زانوی دیگر انداخت و گفت: می تونی کمکم کنی؟

ــ ــ من تمام سعیمو می کنم.

ــ ــ من می خوام خودم بشم. خود واقعیم. فرید. اونی که باید باشم. 

حسام نگاهش کرد. اما ناگهان پانی جیغ جیغ کنان خودش را وسط انداخت و گفت: چرند میگه حسام. اون می خواد پولای منو بالا بکشه. من کار کردم این بخوره؟ غلط می کنه.

ــ ــ چه کاری؟

ــ ــ صندوقدار فروشگاهم. الانم باید برم. خیلی وقته نرفتم سر کارم. امیدوارم از دستش نداده باشم. هروقت بگی برای مشاوره میام. 

ــ ــ صبر کن ببینم. تو باید پانته آ باشی. 

ــ ــ پانی صدام کن. 

ــ ــ بسیار خب. از شغلت برام بگو.

ــ ــ چی بگم؟ گفتم که صندوقدارم. الانم می خوام برم ببینم اوضاع چه جوریاس. مدیر فروشگاه خیلی مهربونه. بفهمه مریض بودم باهام کنار میاد. میشه برام یه گواهی بنویسی؟ البته همچین نباشه که برام بد بشه و خیلی روانی جلوه کنم... نگی نازی دیوونه اس... اصلاً بنویس سرما خورده بودم یا تصادف کرده بودم.

ــ ــ متاسفم. ولی الان نمی تونی بری. درمانت طول می کشه و تو این مدت مهمون مایی.

ــ ــ یعنی چی حسام؟ من کار و زندگی دارم!

ــ ــ خب از کار و زندگیت بگو. این فروشگاه کجاست؟ چه جوریه؟ چند وقته مشغول به کاری؟ 

ــ ــ تو خیابون میلاد... فروشگاه شب آهنگ. یه فروشگاه نسبتاً بزرگه. حدود شیش ساله که مشغولم. 

ــ ــ چطور استخدام شدی؟

ــ ــ یه جوری میگه چطور استخدام شدی انگار من شاخ دارم! من چیزیم نیست حسام! اگر کمک کنی که از شر این اجوکا مجوکا خلاص بشم خودم آدم عاقلیم. 

ــ ــ نازی چی؟

ــ ــ اونو ولش کن. پپه اس...

ــ ــ خب نگفتی چطور استخدام شدی؟

ــ ــ بعد از دیپلمم دنبال کار می گشتم. والا با این سر و ریخت نازی، تو رخشورخونه هم بهمون کار نمی دادن. پولم که نداشتم یه دست لباس درست و حسابی تنش کنم. خلاصه یه مدت گشتیم کار نبود که نبود. فرید که همه جور پادویی و خرحمالی رو حاضر بود بکنه. یکی دو جام نزدیک بود استخدام بشه، جونم و برداشتم و گریختم. پسره ی احمق اصلاً فکر نمی کنه این هیکل جون نداره! اصلاً بگرده واسه خودش یه بدن دیگه پیدا کنه!

فرید داد زد: بیخود میگه. یعنی چی یه بدن دیگه پیدا کن. مگه کشکه؟ خودم درستش می کنم. 

حسام با بی حوصلگی گفت: فرید بذار با پانی حرف بزنم. پانی تو هم از موضوع خارج نشو. ازت پرسیدم چه جوری استخدام شدی؟

پانی با اق و ایش گفت: برو کنار فرید. 

چهره درهم کشید و انگار از چیز بدبویی فرار می کند، خودش را جمع کرد. دامن مانتو اش را روی پایش صاف و مرتب کرد و بعد گفت: بیکار که بودم این مرتیکه دم به ساعت نازی رو می فرستاد براش مواد پخش کنه. نازیم می ترسید اینا رو می داد دست هژیر. هژیرم که یه تخته اش کمه کلاً... 

ــ ــ از استخدامت بگو.

ــ ــ خب دارم میگم چرا هولم می کنی؟ روانکاوم اینقدر بی حوصله؟ خوبه والا!

ــ ــ من روانپزشکم. داشتی می گفتی.

ــ ــ حالا دیگه تو ام... هیچی دیگه. مادر نازی... خدا بیامرزدش. زن خوبی بود. نگران نازی بود. برداشت این ورقه ی دیپلم رو، همراه خود نازی برد دم خونه ی خواهرش که خاله ی نازی باشه. مامان عشق من مهرداد. 

مکثی کرد. حسام نگاهی کرد و پرسید: بعد چی شد؟

ــ ــ سر فرصت برات میگم. ولی الان می خوام مهرداد رو ببینم. اون به من خیانت کرده. حتماً اشتباهی شده. می خوام بدونم چی شده.

حسام طوری نگاهش کرد که پانی گفت: خیلی خب. میگم. مهرداد خونه بود. وقتی مامان نازی گفت برای نازی دنبال کار می گرده، مهرداد گفت تو فروشگاهشون یه صندوقدار می خوان. فروشگاه تازه باز شده بود. منم گفتم عالیه. با مهرداد رفتیم معرفیم کرد و استخدام شدم. همین مردونگیشه که منو عاشق خودش کرده.

ــ ــ اونم عاشقت بود؟

ــ ــ خیلی... ولی الان رفته با سونیا... دختره گولش زده.

فرید فریاد زد: من این پسره رو می کشم. غلط می کنه به عشق من نگاه چپ می کنه. 

پانی با بی حوصلگی گفت: خفه شو فرید. تو الان می خوای چکار کنی؟ مهرداد که اینجا نیست.

فرید غرید: ولی من گیرش میارم. 

حسام دوباره پرسید: فرید اجازه میدی؟ قول میدم که نوبت تو هم برسه. حرفاتو تا آخر گوش می کنم. ولی الان بذار پانی بگه. 

فرید غرغر نامفهومی کرد و میدان برای پانی خالی گذاشت.

حسام از پانی پرسید: پانی مهرداد می دونه که نازی مریضه؟

ــ ــ نه... چرا بدونه؟ نازی فقط خله. اگه بتونم کامل بهش غلبه کنم حل میشه. در واقع مشکلیم نیست. مشکل من فقط با فریده که جاخالی نمیده. والا نازی که عددی نیست. 

ــ ــ مهرداد فکر می کنه تو نازی هستی؟

ــ ــ طبیعیه که اینجوری فکر کنه، ولی من بهش گفتم پانی صدام کنه. 

ــ ــ اونم قبول کرد؟

ــ ــ اولش یه کم تعجب کرد و گفت معنی این قرتی بازیا رو نمی فهمه، بعد من اصرار کردم و قبول کردم. 

فرید ناگهان برخاست و غرید: من این پسره رو می کشم.

پانی فریاد زد: تو اون سونیای زشتتو ازش دور کن، لازم نیست بکشیش. 

ــ ــ من باید تکلیفمو باهاش روشن کنم. همین الان.

ــ ــ تو میری گم میشی، من باهاش حرف می زنم. همین الان.

قبل از این که حسام حرکتی بکند، نازی از مطب بیرون دوید و با سرعت به طرف در ورودی رفت. حسام به دنبالش راه افتاد و داد زد: بگیریدش.

ولی دیر شد. نازی به خیابان پرید. جلوی یک تاکسی را گرفت و داد زد دربست و سوار شد. حسام سوار ماشینش شد و به تعقیب تاکسی پرداخت. یک ربع بعد تاکسی جلوی فروشگاه شب آهنگ توقف کرد. نازی پیاده شد و وارد فروشگاه شد. حسام به زحمت جای پارکی پیدا کرد و به دنبالش دوید. نازی به طرف صندوقدار رفت. یک دختر کنار مرد صندوقدار ایستاده بود. نازی یقه اش را گرفت و روی سکوی کنار صندوق پرتش کرد. 

صندوقدار داد زد: پانی چیکار می کنی؟ دیوونه شدی؟

سعی کرد سونیا را از دست نازی نجات بدهد. اما نازی به طرف او برگشت و مشتی به شکمش و لگدی به ساق پایش زد. حسام از روی سکو پرید و نازی را عقب کشید. مهرداد که هنوز از مشتی که به شکمش خورده نفسش جا نیامده بود، به طرف سونیا برگشت و پرسید: تو حالت خوبه؟

 

نازی به طرف حسام برگشت و قبل از این که او بتواند حرکتی بکند مشتی پای چشم او زد. بالاخره مهرداد و حسام نازی را روی صندلی گردان پشت صندوق نشاندند و با چسب کارتن او را به صندلی بستند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 43
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 19
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 69
  • باردید دیروز : 44
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 228
  • بازدید ماه : 781
  • بازدید سال : 9,966
  • بازدید کلی : 15,278