loading...
خوش آمدی به وب سایت تفریحی
محمد بازدید : 789 یکشنبه 06 مرداد 1392 نظرات (0)

وقتی به پشت در باغ رسیدم با دستانی لرزان زنگ را فشردم و صدای مرجان را شنیدم که گفت:کیه؟

می دانستم روی صفحه مانیتور چهره ام را می بیند بنابراین گفتم:

- اگه ممکنه به آقای مظاهر اطلاع بدید اومدم ایشون رو ببینم.

با لحنی سرد پاسخ داد:

- اگه ممکنه چند لحظه صبر کنید.بعد از دقایقی در باغ گشوده شد .وقتی قدم به درون باغ گذاشتم بابا علی به استقبالم آمد و گفت:

- به به یار آمد و بوی عنبر آورد!کجایی تو دخترم ؟

- سلام بابا علی!

- سلام دخترم خوب مارو فراموش کردی خوش آمدی،اصلا باورم نمی شد وقتی مرجان منو صدا کرد و گفت که شما آمدید خیلی خوشحال شدم!

- شما لطف دارین ،آقا حالشون چطوره؟بابا علی سری تکون داد وگفت:

- چی بگم شقایق خانم بعد از رفتن خانم انگار این خونه هم طلسم شده دیگه هیچ جنبنده ای پا به این خونه نذاشته یعنی آقا قدغن کردن که ما،درو به روی کسی به غیر از پدر و مادر و خواهرشون باز کنیم اما مثل اینکه به شما اجازه ورود دادند شاید هم خدا خواست تا طلسم این خونه با ورود شما شکسته بشه.آقا که هیچ حرفی نزدند فقط گفتن که این خونه دیگه خانمی نداره لااقل شما بگین چه اتفاقی افتاده که این طوری آقا رو زیرورو کرد این باغ که همیشه پر از مهمان بود الان چند ماهه که سوت و کورشده. به نزدیک ورودی ساختمان رسیده بودیم که بابا علی دوباره گفت:

- آقا خیلی عوض شدن دیگه اون آقای همیشگی نیستن!لبخندی به رویش پاشیدم و گفتم :نگران نباش انشاا... همه چیز درست می شه غصه نخور بابا علی !و بعد وارد ساختمان شدم.در بدو ورودم با بی بی جان،مرجان و خاتون که در کنار هم ایستاده بودند و با تعجب مرا می نگریستند مواجه شدم تنها کسی که جلو آمد و در آغوشم گرفت بی بی جان بود بقیه فقط سلام کردند بدون هیچ سوال و پرسشی انگار ترس بر همه مستولی شده بود!مرجان با آرامی گفت:

- آقا گفتند شما رو راهنمایی کنم به سالن پذیرایی ایشان هم الان می آن،بفرمایید.

وقتی داخل آن سالن بزرگ و زیبا شدم آنقدر درونم اشوب به پا بود که نتوانستم بنشینم بنابراین خود را سرگرم نگاه کردن به اطرافم کردم سالن پر بود از تابلو های نفیس و گران قیمت که اکثرا مینیاتور بودند می دانستم که احسان به مینیاتور علاقه خاص دارد و همیشه زیباترین آنها را خریداری می کند.روبروی بزرگ ترین تابلو ایستادم قبلا هم انرا دیده بودم و علاقه زیادی به این تابلو داشتم ،زنی بود به شکل فرشته ای بالدار که چندین مرد در مقابل او زانو زده بودند .آنقدر محو تابلو شده بودم که ورودش را احساس نکردم فقط صدایش را شنیدم که گفت:

- تابلوی زیبائیه درسته؟

برگشتم به طرفش و با دیدنش یکه خوردم خدایا یعنی این خود احسان بود که در مقابلم ایستاده بود چقدر تغییر کرده بود مردی که انقدر تمیز و مرتب بود که حتی من یکبار هم با ریش نتراشیده او را ندیده بودم حالا ریشهایش آنقدر بلند شده بود که از چانه اش آویزان بودند موهایش هم کاملا روی پیشانیش را فرا گرفته بود فقط از روی چشمان درشت و سیاهش می شد او را تشخیص داد با اینکه موهایش شانه کرده و هنوز لباسهایش تمیز بودند اما قیافه اش 180 درجه تغییر یافته بود .هنوز هم زیر نگاههای موشکافانه و جذابش دوام نمی آوردم سرم را به زیر انداختم و گفتم:سلام آقا احسان.

- سلام!فکر نمی کردم یک روز دوباره ببینمت حالت چطوره؟

- خوبم ممنون شما چطورید؟

اشاره ای به خودش کرد و گفت:

- از این بهتر نمی شم.بعد به تابلو نزدیک شد و ادامه داد:این تابلو فقط یه رویاست زنان هیچ وقت فرشته نمی شن اونا فقط زن هستن با دنیایی ناشناخته که هیچ مردی نمی تونه اونا رو بشناسه!

با حرفهایش پتکی آهنین بر سرم زد من که آمده بودم همه چیز را برایش فاش کنم ناگهان پشیمان شدم و تصمیم گرفتم لب فرو ببندم و مثل همیشه ساکت شوم،می ترسیدم مرا هم متهم کند به اینکه هیچ تفاوتی با خواهرم ندارم.

- اومدی اینجا که مثل همیشه ساکت باشی یا اینکه واقعا برای دیدن من آمدی؟

آرام گفتم:برای دیدن شما اومدم اما راستش شوکه شدم چون شما خیلی تغییر کردین ،هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز شما رو به این شکل ببینم .لبخند تلخی زدو گفت:

- عجب پس انتظار نداشتی منو توی این وضعیت رقت بار ببینی؟حتما الان دلت برام می سوزه؟

با اشکی که درون چشمانم حلقه زده شده بود نگاهش کردم و گفتم:من چه گناهی کردم که دوست دارید با حرفاتون آزارم بدین.

- هیچ فقط منظورتون رو از اومدن به اینجا نمی فهمم!

- من نمی دونستم که با آمدنم شما رو ناراحت می کنم ببخشید که مزاحم شدم خداحافظ.

وقتی خواستم دستگیره را بچرخانم به طرفم چرخید و با صدایی تحکم آمیز گفت:

- بیا بشین ،من یا هیچ وقت کسی رو به خونم راه نمی دم یا اگه راه دادم هرگز اونو بیرون نمی کنم.تو نه مزاحمی نه باعث ناراحتی من شدی تازه خوشحال هم شدم.بیا برام تعریف کن ببینم مادر حالش چطوره؟رضا هنوز از من یاد می کنه؟برگشتم و درست روبرویش نشستم باز هم داشتم زیر نگاهش خرد می شدم نمی دانستم از کجا باید شروع کنم و علت آمدنم را چه چیزی توصیف کنم،گفتم:مادر و رضا حالشون خوبه اونا اطلاع ندارن که من به دیدن شما آمدم این چند ماه خیلی با خودم کلنجار رفتم و فکر کردم.راستش می ترسیدم بیام و شما منو به خونتون راه ندین اما بعد با خودم گفتم ،مرگ یکبار شیون هم یکبار.در مورد رضا هم باید بگم همیشه اسم عمو احسان سر زبونشه ما همگی به یادتون هستیم.

نگاه سوزنده اش را به من دوخت و گفت:

- یعنی باور کنم من براتون مهم بودم پس بیخود نبود که شما رو مثل المیرا دوست داشتم پس مهر خواهر و برادری شما رو اینجا کشوند به هر حال ممنون از اینکه به یادم بودین من هیچ وقت شما و مادر جان رو مقصر نمی دونم این سرنوشت من بود.

از شنیدن نام خواهر یکه خوردم انگار ظرف آب سردی روی تمام احساساتم ریختند و تمامی حرفهایی که اماده کرده بودم که به او بگویم فراموش شدند من چطور می توانستم دوست داشتن و عشق خود را ابراز کنم در صورتیکه او مرا خواهر خود می خواند وقتی سکوتم را دید بی ملاحظه گفت:

- حال شوهر خواهر جدیدتون چطوره؟

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:شماهمه چیزو می دونید؟تلخ و گزنده جواب داد:

- خیلی وقته که از همه چیز با اطلاعم البته تا قبل از تقاضای طلاق فکر نمی کردم بخواد با سعید ازدواج کنه چون همیشه از خانواده عموت به بدی یاد می کرد اما حالا فهمیدم که اون هیچ وقت نتونست عشقشو فراموش کنه و این چند سال فقط منو به بازی گرفت.

آه حسرتی کشید و گفت:

- کاش زودتر از این متوجه می شدم ،چقدر احمق بودم که چندین سال خودمو با خیال عشقش سرگرم کردم.

گفتم:من هنوز نتونستم به خودم بقبولانم که او دامادمون شده !

- شاید به خاطر اینکه فکر می کردین یه روز خودتون همسر اون میشین!

- باور کنید من هیچ علاقه ای به او نداشتم شما اشتباه می کنید.

- ممکنه چون من حتی نتونستم همسر خودمو بشناسم چه برسه به شما من روانشناسیم خیلی ضعیفه!

برای اینکه بحث را عوض کنم گفتم:چقدر شما تغییر کردین.

- چطور؟خیلی بد قیافه شدم،البته فکر نکنین که تو موهام شپش لونه کرده من هر روز حمام می کنم.

- راستش هیچ وقت شمارو با ریش و موی بلند ندیده بودم اما صادقانه بگم حتی اینطور هم قیافه تون جذابه!

- جدا؟پس به خودم امیدوار باشم چون تا حالا فکر می کردم شبیه جنگلیها شدم و هر کس مراببیند حالش از من بهم می خورد.

سکوت کردم او هم همین طور در حالیکه موشکافانه مرا نگاه می کرد انگار می خواست از راز درونم آگاه شود اما نمی توانست منتظر بود خودم لب به سخن بگشایم،می دانستم او هرگز در ذهنش نمی گنجد که من قصد داشتم اعتراف عشق و دلدادگی در مورد او کنم.

تقه ای به در زده شد و بعد خاتون با سینی قهوه وارد شد همین طور مرجان با ظرف میوه و شیرینی،خاتون با همان چشمان ریزش لحظه ای چشم از من برنمی داشت احسان گفت:

- بذارید روی میز وبرید خودم پذیرایی می کنم.وقتی آن دو از سالن بیرون رفتند احسان فنجان قهوه را برداشت و گفت:

- نگران نباش طبعت به یادم مونده مطمئن باش قهوه تلخ به خوردت نمی دم،مثل همیشه همراه با شکر و شیر درسته؟

- بله متشکرم.بعد در دل گفتم خدایا تو برای هر کسی قسمتی رقم زده ای اگر قسمت و نصیبم کس دیگری است تورو به خداوندی خودت اونو با احسان معاوضه کن !خدایا بهم قدرت بده تا بتونم حقیقتو بهش بگم.وقتی داشتم فنجان قهوه را از دستش می گرفتم لرزش دستانم انقدر تابلو بود که متوجه شد و گفت:

- چرا اضطراب داری نکنه از من می ترسی؟اوه فراموش کرده بودم تازگیها شکل لولو شدم.

لبخندی تصنعی زدم و گفتم:از شما نمی ترسم اما نمی دونم چرا اینطوری شدم باید زودتر برگردم چون ممکنه مامان نگرانم بشه آخه گفتم که میخوام به منزل یکی از دوستانم برم اگه می گفتم که می خوام بیام اینجا حتما مانع می شد به همین خاطر مجبور شدم که دروغ بگم.

- شما دروغ نگفتین چون من هنوز هم دوست و برادر شما هستم.هر کاری داشتی به من بگو مطمئن باش در هر شرایطی کمکت می کنم .من همیشه تورو دختری مهربان و دلسوز دیدم و برات ارزش زیادی قائلم،پس هیچ وقت شرمنده نباش چون تو مقصر نبودی.دوست دارم تو هم منو همون احسان قبلی بدونی .هر دو شروع به خوردن قهوه نمودیم و من متوجه زیر چشمی نگاه کردنش شدم دیگر طاقت نگاههایش را نداشتم بلند شدم و گفتم:اگه اجازه بدین دیگه مرخص می شم.

- کجا با این عجله تو که تازه اومدی بهتره بمونی ناهار و با هم بخوریم.

- متشکرم!آمده بودم فقط شما رو ببینم باور کنید جاتون تو خونه خیلی خالیه همیشه رفتار و کردارتون جلوی چشممه و خیلی سخته که بتونم فراموشتون کنم.

لحظه ای ساکت شدم تمام بدنم گر گرفته بود و مطمئن بودم گونه ام سرخ شده آتشی به جانم افتاده بود که خاموشی نداشت.زبانم قاصر بود ،واقعا دیگر نمی توانستم حرفم را ادامه بدهم.او که سکوتم را دید گفت:

- ممنون که نگرانم شدی راستی اوضاع زبان انگلیسیت چطوره؟پیشرفت داشتی یا نه ؟

- خیلی بد!پیشرفت که نکردم هیچ بدتر هم شدم،من فقط به درس دادن خودتون عادت کردم و دیگه حرف هیچ دبیر زبانی تو مغزم فرو نمی ره،هر چی درس می ده من فقط نگاه می کنم اما حواسم جای دیگه ای!

خندید و گفت:

- اگه اینطوره حاضرم هنوز معلمتون باقی بمونم و مثل گذشته زبان انگلیسی رو براتون راحت و آسان کنم.

بدون تعارف و با خوشحالی گفتم :البته اگر مزاحم نیستم.نمی خوام خلوت شما رو به هم بزنم.

- من برای خودم خلوت نساختم فقط کمی تغییر کردم که خودم هم قبول دارم و دوست دارم نا زمانی که همه چیز رو فراموش می کنم همین طور باقی بمونم.من طبق روال همیشه به شرکت می رم و بر میگردم شما می تونید جمعه ها به اینجا بیاین تا اگر مشکلی داشتید کمکتون کنم.

با شادی گفتم:چه قدر خوب،البته پرویی منو ببخشید ولی من به درس دادن شما احتیاج دارم پس جمعه حتما به اینجا می ام.

- خوشحال می شم ،می تونید رضا رو هم با خودتون بیارید.

- نه رضا نه،اون هنوز زبانش چفت و بس نداره و همه چیز رو به مادر می گه و می دونم که اون مخالفت می کنه برای همین چیزی به اون نگفتم.تبسم شیرینی کردوگفت:

- هر طور میلتونه.

از او خداحافظی نمودم و در برابر دیدگان متحیر خدمتکاران باغ را ترک کردم در حالیکه خوشحال بودم به بهانه یادگیری زبان انگلیسی می توانستم او را ملاقات کنم.

از آنروز به بعد تا یک ماه هر جمعه به دیدن احسان می رفتم نا او اشکالات مرا در زبان انگلیسی حل کند البته گاهی اوقات هیچ مشکلی در این درس نداشتم اما دیگر قلبم از آن خودم نبود و هر هفته انتظار رسیدن جمعه را می کشیدم،به مادر گفته بودم در دبیرتان کلاس فوق العاده داریم و او هم که هرگز از من دروغ نشنیده بود حرفم را باور کرده بود. طی این مدت فقط یکبار به منزل خواهرم رفتم و انهم زمانی بود که سعید به ما اطلاع داد لیلی حالش خوب نیست وقتی با عجله به آنجا رفتیم او را زیر سرم دیدیم.میترا با دیدن نگرانی مادر گفت:

- چیز مهمی نیست زن عمو دکتر گفته که تا چهار ماه این ویار ادامه داره.

مادر که تازه متوجه قضایا شده بود گفت:

- به این زودی؟اصلا فکرش رو هم نمی کردم.زن عمو با طعنه گفت:

- زیاد هم زود نیست فراموش کردید که لیلی خانم پنج سال هم با شوهر سابقش زندگی کرده و بچه دار نشده؟خوب ما حق داریم زودتر نوهء خودمون رو ببینیمپ1صورت مادر از فرط ناراحتی قرمز شده بود اما خود را کنترل کرد و سخنی بر زبان نیاورد،سعید با عصبانیت گفت:

- ممکنه اینقدر حرفهای صد تا یه غاز نزنید با همین چرندیات و اخلاق بدتون باعث شدین چند سال من و لیلی از هم دور باشیم ولی من به لیلی قول دادم که اگه بخواین مثل گذشته آزارش بدین اونو بردارم و به ژاپن برگردم.

زن عمو که تهدید سعید را جدی تلقی نمود گفت:

- من که چیزی نگفتم ما همه خوشحالیم که داریم نوه دار می شیم و همه لیلی رودوست داریم.

وقتی به منزل بازگشتیم ،رضا با ذوق گفت:

- آجی من دارم دایی می شم.

- آره عزیزم یه دایی کوچولو.

- خدا کنه پسر باشه تا با من بازی کنه،من تمام اسباب بازیهامو برای اون نگه می دارم .پس کی می آد؟

- هنوز خیلی مونده عزیزم باید نه ماه صبر کنیم.

مادر رضا را غرق بوسه ساخت و گفت:

- پسرک ساده من،کاش آدمیزاد همیشه بچه باقی می موند بدون هیچگونه نیرنگ و ریایی اما افسوس هرچی بزرگتر می شه می فهمه برای ادامه زندگی باید همرنگ جماعت بشه.

- اما من این فرضیه رو هیچ وقت قبول ندارم،هر کس باید به خاطر خودش زندگی کنه چون به من ثابت شده اگر بخواهی به خاطر دیگران به زندگی ادامه بدی مجبور می شی مردگی کنی نه زندگی.خداوند می گه من به شما بهترین نعمت ها رو دادم تا از زندگی لذت ببرید اما گناه نکنید.مادر آهی کشید و گفت:

- تو هنوز سردی و گرمی روز گار به تنت نخورده تا درک کنی که من چی می گم اما هر روز از خدا می خوام که خوشبخت بشی.لیلی با جدایی از احسان چندین سال منو پیرتر کرد!شنیدی که امروز چطور اولین متلک خودشون و بارم کردن،باز جای شکرش باقیست که سعید فعلا طرفدار لیلیه اما من این خانواده رو خوب میشناسم و می دانم که اگر سر لج بیفتن دائما با حرف و گوشه کنایه هاشون باعث آزار و اذیت می شن این من بودم که همیشه در مقابلشون سکوت کردم تا بلکه خجالت بکشن اما مطمئن نیستم لیلی بتونه جلوی زبونش رو بگیره!

- مامان شکر خدا که فعلا لیلی مشکلی نداره و از زندگیش راضیه در واقع خودش این زندگی رو انتخاب کرد پس باید بتونه از پس مشکلاتش بربیاد.شما اینقدر خودخوری نکنید مگه یادتون رفته که دایی احمد چقدر بهتون سفارش کرد؟

- نه یادم نرفته اما فکرو ذهنم شده احسان مرد نازنینی بود.هر جای خونه رو که نگاه می کنم جای خالیشو احساس می کنم حتی گاهی صداش رو می شنوم که منو مادر جان خطاب می کنه اما همین که برمی گردم می بینم خیالی بیش نبوده.

جلو رفتم و دستان پر مهرش را دردست گرفتم و گفتم:حتما حکمت خدا بوده مطمئن باشید او هم خدایی داره که تنهاش نمی ذاره.

و بعد دردل گفتم((خدایا اگه منو به اون برسونی هیچ وقت تنهاش نمی ذارم)).

***باز هم لحظه دیدار فرارسید کتابهایم را داخل کلاسور گذاشتم و به نزد مادرم رفتم ،در حال آشپزی بود گفتم:کاری ندارید ؟من دارم می رم.

- نه عزیزم خدا به همرات فقط با خودت چتر بردار چون هوا بارونیه.

- نه مامان جان بارون کجا بود هوای به این خوبی.

- خلاصه از ما گفتن بود به نظر من که امروز بارون می آد.

با قلبی مالامال از عشق راهی منزل معبودم شدم ،معبودی که بعد از خدا دیوانه وار دوستش داشتم.روزگاری از خدا می خواستم مردی سر راهم قرار دهد که حداقل پنجاه درصد شبیه احسان باشد اما خدا امروز همه راهها را برایم باز کرده بود تا من به خود او برسم اما ترس و اضطرابی که بر من مستولی شده بود این اجازه را به من نمی داد که لب به سخن باز کنم.وقتی از تاکسی پیاده شدم باران شدت گرفته بود و من ناراحت از اینکه چرا پیش بینی مادر را سرسری گرفتم با لباسهای خیس به خانه باغ رسیدم،وقتی بابا علی در را به رویم گشود چتر را روی سرم گرفت و گفت:

- آقا رفتن دنبال شما گفتن تو این بارون خیس میشین مثل اینکه می دونستن شما چتر با خودتون نمی آرین.

- اما من ایشون رو ندیدم کاش بابا علی نگذاشته بودی بره ،حالا اگه ممکنه باهاش تماس بگیر بگو که من رسیدم.

- به روی چشم خانم!فقط شما زودتر برید داخل تا سرما نخورید،عجب بارونیه خدا کنه زود بند بیاد اگه نه سیل راه می افته .

در حالیکه آب از سر و رویم می چکید وارد ساختمان شدم،بی بی جان به طرفم آمد و گفت:

- خدا مرگم بده خیس آب شدی،خاتون زودتر برو یک دست لباس از کمد بالا بیا تا شقایق خانم عوض کنه بعدم باید خودشو گرم کنه.

خاتون با ناراحتی گفت:

- اما آقا ناراحت می شن ایشون گفتن حق نداریم وارد اتاق لیلی خانم بشیم.

- مال غریبه که نیست لباسهای خواهرشه برو بیار جواب اقا رو خودم می دم.

خاتون به طرف اتاقی که سابقا به لیلی تعلق داشت رفت،در همین موقع در باز شد و احسان هم داخل شد.مرجان به طرف او دوید و بارانیش را از تن در آورد،بلند شدم و بعد از سلام گفتم:شرمنده حسابی به زحمت افتادین !

- این چه حرفیه؟کاری نکردم کاش حداقل زودتر حرکت کرده بودم که اینقدر خیس نمی شدی حالا هم زودتر لباستو عوض کن تا سرما نخوردی.

بی بی جان گفت:

- آقا با اجازه شما خاتون و فرستادم از اتاق بالا لباس بیاره ببخشید که دستور شما رو نشنیده گرفتم چاره ای نداشتم .احسان لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:

- اشکالی نداره شقایق زودتر لباستو عوض کن من توی کتابخانه منتظرت هستم. می دانستم خواهرم بسیاری از لباسهایی را که احسان برایش خریداری کرده بود را با خود نبرده است او تنها با یک چمدان به خانه پدریش باز گشت حتی مهریه خود را بخشید و گفت من از زندگی احسان هیچ سهمی ندارم و باید به همه ثابت بشه که ثروت احسان برایم پشیزی ارزش نداره.اما احسان آن اتاق و وسایلش را قرنطینه کرده بود و اجازه نمی داد حتی برای نظافت کسی وارد آن اتاق شود.

با کمک خاتون لباسهایم را عوض نمودم و یک ماکسی شیری رنگ بر تن کردم و به سمت کتابخانه رفتم ،در حالیکه با خود می اندیشیدم آیا ممکن است امروز بتوانم همه چیز را به او بگویم و قفل قلبم را بگشایم.وقتی که داخل شدم بدون اینکه مرا برانداز کند گفت : بشین تا درس امروز رو شروع کنیم .جلسه قبل تا کجا پیش رفتیم.

روبه رویش کهنشستم او شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن و رفع اشکالاتی که اکثر آنها را خوب بلد بودم اما این بهانه ای بود برای بیشتر ماندن در کنارش.زمانی که متوجه شد همه گفته هاش را به خوبی یاد گرفته ام کتاب را بست و نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:

- برای آینده چه تصمیمی داری؟

از شنیدن سوالش یکه خوردم و گفتم:منظورتون تحصیلیه؟

- هم تحصیل هم ازدواج!مگه نمی خواستی به دانشگاه بری به نظرم تو هدفت همیشه همین بود.

- بله دوست دارم ادامه تحصیل بدم.

- ازدواج چی؟تا به حال به اون فکر کردی؟یا فکر می کنی هنوز برات زوده و ترجیح می دی اول به تحصیلاتت برسی؟البته منم فکر می کنم برای ازدواج بچه ای!

نگاه متعجبم در نگاهش گره خورد و ناگهان قدرتی عجیب در وجودم احساس کردم و تصمیم گرفتم همه چیز را بازگو کنم.اگر می دانست این بچه چه تقاضایی از او دارد؟در دل از خود سوال می کردم و از خدا می خواستم که بدون هیچ واهمه ای حرف دلم را باز گو کنم خود نیز احساس می کردم امروز حالم با روزهای قبل تفاوت دارد و تا نگویم آرام نخواهم شد.

سرم را پایین انداختم و با خودکارم مشغول بازی شدم و بعد از لحظه ای سکوت گفتم: فکر کردن به ازدواج سودی برای من نداره چون کسی رو دوست می دارم که هیچ علاقه ای به من نداره ،همه روانشناسان می گن باید سعی کنیم علاقه دو جانبه باشه پس فکرکردن برام توفیری نداره.

- چی؟تو به کسی علاقه داری؟اصلا باورم نمی شه که توداری این حرفو می زنی؟ فکر می کردم دختر سرد و بی روحی هستی که دوست نداری هیچ کس رو تو قلبت راه بدی حتی اگه طرف مقابل رو دوست داشته باشی. خدای من چی می شنوم؟شقایق مغرور و تودار می گه به کسی علاقه داره!

آرام گفتم:چرا اقا احسان ؟مگه من آدم نیستم؟مگه دل ندارم؟مگه حق عاشق شدن ندارم، اگه همیشه سکوت کردم دلیل بر بی احساس بودنم نیست ،من فقط نمی تونم راز دلمو بیان کنم. اون غروری هم که ازش یاد می کنید دیگه امروز هیچ آثاری از اون به جا نمونده چون در برابر عشق غرور نابود شده.

لبخند گرم و دلنشینی به صورتم زد و گفت:

- تو نه تنهاحق عاشق شدن داری بلکه حقته بهترین مرد دنیا رو داشته باشی،چون تو دختر پاک و بی آلایشی هستی.اون مرد باید به خودش بباله که تو دوستش داری،آیا خودش خبر داره؟

- نه اون چیزی نمی دونه ،یعنی تا به حال جرات نکردم بهش چیزی بگم !چون مطمئن نیستم که اونم منو دوست داشته باشه،اون کس دیگه ای رو دوست داره!

- تو مطمئنی؟

- قبلا که اینطوری بود و می دونستم عاشق زنی بوده اما اون رهاش کرد و رفت ،ولی او فراموشش نکرده و برای عشق ازدست رفته اش عزاداری می کنه و هنوز دوسش داره .می ترسم از راز درونم بهش بگم و او برای همیشه ترکم کنه ،می ترسم دیگه اجازه نده حتی برای دقایقی کوتاه ببینمش!خودم هم نمی دانستم چگونه این همه قدرت پیدا کرده بودم که چنین حرفهایی از زبانم خارج می شد.احسان زیر لب زمزمه کرد:

- عاشق زنی بود که رهاش کردو رفت درست مثل مَـ....

ناگهان انگار جرقه ای از مغزش گذشت چون با سرعت از روی صندلی بلند شد و گفت:

- اون کیه؟من می شناسمش؟

خود را در مقابل امید و نا امیدی رها می دیدم اما دیگر راه برگشتن وجود نداشت باید حقیقت رو می گفتم.

سر به زیر انداختم و سکوت کردم.ناگهان فریاد زد:

- به تو گفتم اون کیه؟چرا حرف نمی زنی؟

وقتی سکوتم را دید طبق عادت پیشینه دست زیر چانه ام برد و مجبورم ساخت که چشمان پر از اشکم را به او بدوزم،صورتش رانزدیک صورتم آوردم و به آرامی گفت:

- اسمش چیه شقایق؟بگو که با نگفتنت داری داغونم می کنی!

لحظات دشواری بود قدرت نگاه کردن به او را نداشتم آنقدر نگاهش سوزنده بود که امروز بیشتر گرمایش را حس می کردم .آرام نگاهم را به سمتش برمی گردانم با صدای لرزان گفتم:احسان ِ مظاهر.

ناگهان با صدایی خشمناک فریاد زد:چی گفتی؟ ساکت شو!نمی خوام حتی کلامی دیگر ازت بشنوم .نکنه فکر کردی من یک احمقم؟و یا فکرکردی بدبخت و بیچاره ام و احتیاج به کمک تو دارم.من تورو خوب می شناسم و می دونم از اون تیپ دختر هایی نیستی که به ثروت من چشم داشته باشی.بنابراین این را به حساب یک شوخی می گذارم.فقط لازم به ذکره که یه چیزی رو بدونی و اونم اینه که من نیاز به کمک هیچکس ندارم،متوجه شدی خانم کوچولو؟

بعد دستش را داخل موهایش نمود و گفت:

- خدای من اصلا باورم نمی شه!

در حالیکه اشک از گونه ام روان شده بود بلند شدم و گفتم:از زمانی که دختری دوازده ساله بودم دوستت داشتم اون زمان معنی عشق رو نمی فهمیدم فقط احساس می کردم حسی بالاتر از دوست داشتن به تو دارم اما هر چه بزرگتر شدم بیشتر پی به اون بردم ولی سعی نمودم این عشق رو در سینه خفه کنم چون اونو گناه می دونستم .وقتی سنم نزدیک به ازدواج شد از خدا خواستم از هر گوشه دنیا که شده جفتی برام برسونه که شبیه شما باشه من هرگز نمی خواستم شما رو تصاحب کنم چون متعلق به دیگری بودید حتی زمانی که متوجه نقشه خواهرم شدم به خدا التماس کردم که اونو به راه راست که برگشتن به سر زندگیش بود هدایت کنه.

ولی امروز دیگه کسی وجود نداره که مانع ام بشه،این خاکستر دوباره شعله ور شده و تمام وجودم رو فراگرفته.من هیچ گاه نخواستم به شما ترحم کنم چون می دونم تحت هر شرایطی که باشین خیلی ها براتون سر ودست می شکنند اما به خدا هیچ کس به اندازه من شما رو دوست نداره!نمی دونید چقدر زجر کشیدم تا تونستم همه چیز رو بهتون اعتراف کنم،من از شما هیچ نمی خوام جز اینکه اجازه بدید در کنار شما زندگی کنم.

احسان قهقهه بلندو مسخره ای سر داد و گفت:

- نه ،خوبه،جسور شدی و حرف از دوست داشتن می زنی ولی خانم کوچولو باید به عرض شما برسونم که اشتباه اومدین من عشق گم شدتون نیستم نه شما و نه هیچ کس دیگه نمی تونه زخمهای چرکین منو التیام بده.شنیدم بعضی از زنها لقب گرگ صفت به مردا می دن اما گرگ یکبار تکه پاره می کنه و میره دنبال کارش اما زن روباه مکاریه که همیشه در پی نیرنگ و فریبه.

ناگهان و بی اختیار بدون اینکه بدانم چه می کنم در مقابل پاهایش زانو زدم و با تضرع و التماس گفتم:منو با دیگران مقایسه نکن به خدایی که می پرستیم و قبولش داری و قبولش دارم تاحالا اون بوده که از درد من خبر داشته،من دریچه قلبمو به روی هیچکس باز نکردم و سالهاست که مهر سکوت بر لب زدم اما امروز این قلب وامانده اون قفلو شکست!من دیگه نمی تونم بدون تو زندگی کنم خواهش می کنم حرفمو باور کن و بدون که با تمام وجود دوستت دارم و تک تک سلول های بدنم عاشقت هستند.

احسان با سرعت به طرف قفسه کتابها هجوم آورد و با حرکتی ماهرانه و فریادی که تمام وجودم را به لرزه درآورده بود دست بردو تمامی کتابهای آن قفسه را به زمین کوبید بعد بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد با عصبانیت فریاد زد:

- از اینجا برو ....برو برای همیشه وگرنه پشیمون می شی!

بلند شدم در حالی که احساس می کردم دردی جانکاه در تمام بدنم نفوذ کرده و قدرت حرکت ندارم،تمام آرزوهایم به ناکامی مبدل شده بود.لبهای خشکیده ام را به حرکت واداشتم وبا بغض و گریه گفتم:منو ببخشید که باعث ناراحتی شما شدم .خداحافظ.....

به هر جان کندنی بود پاهایم را از روی زمین جدا کردم و به طرف سالن رفتم و لباسهایم را برداشتم و به اتاقی دیگر رفتم و به سرعت آنها را عوض نمودم بعد لباس لیلی را تا کردم و روی مبل گذاشتم و در مقابل دیدگان متعجب خدمتکاران از خانه عشق وامیدم پا به فرار گذاشتم.درست مانند ظرف چینی که لحطه ای او را می نگرند و بعد می گویند به درد غذا نمی خوری و به گوشه ای پرتابش می کنند خرد و شکسته شده بودم.نمی دانم چقدر از راه را دویدم و اشک ریختم اما همین که به خود آمدم دیدم درون یک تاکسی نشستهام و در مقابل سوال راننده که پرسید خانم چرا گریه می کنید ؟کاری از دست من بر می آد ؟منهم مثل برادرتون به من اعتماد کنید سکوت اختیار کرده بودم و فقط اشک می ریختم.راننده که از جواب دادن من مایوس شده بود فقط به این جمله بسنده کرد:« ای داد از روزگار...بیداد از روزگار»دیگر تا زمانی که به مقصد رسیدیم حرفی نزد یا اگه زده بود من نشنیدم چون در دنیای تار و تاریک خود به سر می بردم حالی منقلب داشتم که هیچکس نمی توانست مرا آرام سازد.

قبل از اینکه وارد منزل شوم اشکهایم را پاک کردم اما چشمان متورم و قرمزم گویای حادثه ای تلخ بود که از چشمان تیزبین مادر دور نماندو گفت:

- چی شده چرا گریه کردی؟

لبخندی دروغین زدم و گفتم: هیچی به حرفتون گوش نکردم و با خودم چتر نبردم فکر میکنم سرما خوردم.

- اما من فکر می کنم گریه کردی!

با بی حالی به طرف اتاقم رفتم و گفتم:اگه کمی استراحت کنم خوب می شم شما نگران نباشید.

وارد اتاقم شدم و در را از پشت سرم محکم بستم و خودم را روی تخت انداختم و شروع به گریستن کردم،گریه ای بی صدا که آنرادر بالشت خفه کرده بودم و فریادی جگر خراش که باید در درونم از بین می رفت تا مبادا کسی به رازم پی ببرد.

ناگهان دست نوازشی را روی سرم احساس نمودم سر بلند کردم و مادر رانشسته بر روی لبه تخت دیدم نگاه مهربانش را به من دوخت و گفت:

- امروز دوستت ماهرخ تلفن کرد می خواست حالت رو بپرسه وقتی بهش گفتم،مگه شما تو کلاس فوق العاده شرکت نکردین بهم گفت که من بی اطلاعم و اصلا فکر نمی کنم چنین کلاسی تو دبیرستان برگزار شده باشه!اون بهم گفت که شما مطمئنید که در کلاسهای خارج از دبیرستان ثبت نام نکرده ؟مونده بودم چی جوابشو بدم!شقایق جان تو هیچ وقت به من دروغ نگفتی !من هیچ وقت به تو شک نکردم چون در وجودت به جز پاکی هیچی ندیدم می دونم اگه اون طرف دنیا هم بری هرگز دست به عملی نمی زنی که برخلاف خواست خدا باشه و باعث آبروریزی خودت و خانواده ات بشه.چرا یک ماهه داری به من دروغ می گی؟هر جلسه به کجا می ری که نمی خوای من بدونم؟ این گریه ها برای چیه؟ مادر اگه حرف نزنی بیشتر خودتو از بین می بری هیچ مادری بد فرزندشو نمی خواد و حاضر نیست رنج ومهنت اونو ببینه.

خود را در آغوشش رها کردم و گفتم:منو ببخش ،من از اعتماد شما سو استفاده کردم و بهتون دروغ گفتم،من به دبیرستان نمی رفتم اما باور کنید که کار خلافی هم انجام ندادم تنها گناهم این بود که دوستش داشتم.من هیچ وقت رازی به از هم پاشیدن زندگیش نبودم این دست تقدیر بود که کار خودش و کرد و اون و از همسرش جدا کرد.خیلی با خودم کلنجار رفتم و فکرکردم دریچه امیدی به رو م باز شده اما انگار اشتباه می کردم.اشتباه... من دوستش دارم شما را به خدا منو مؤاخذه نکنید و بفهمید که چی می گم.مادر با شگفتی پرسید:

- منظورت کیه؟تو کی رو دوست داری که من تا حالا نفهمیدم !کیه که از همسرش جدا شده؟

با لکنت جواب دادم:اِ....اِ...احسان!ناگهان جیغ خفیفی کشید و گفت :

- خدا مرگم بده شقایق تو چی می گی؟یعنی تو عاشق احسان شدی؟می خوای بگی هر جمعه پیش اون بودی؟

مادر به شدت مرا تکان داد وگفت:

- حرف بزن ببینم چی بر سر خودت آوردی تو برای چی پیش احسان رفتی؟دختر حرف بزن دق مرگ شدم.

با بغض و گریه گفتم:بله مامان جون می رفتم خونه احسان اما نه برا ینجواهای عاشقانه بلکه به بهانه کمک گرفتن تو درس زبان می خواستم کنارش باشم.امروز هم حقیقتو بهش کفتم ولی اون منو از پیش خودش روند و بهم گفت که دیگه نرم اونجا،اون فکر می کنه من مثل خواهرم می خوام چند سالی به بازیش بگیرم وبعد برم دنبال زندگی خودم اما باور کنید من از بچگی بهش علاقه داشتم اما اون موقع اون متعلق به لیلی می دونستم.هرگز نفهمیدم چرا اینقدر دوستش دارم !من فکرکردن به احسانو گناه می دونستم و از خدا می خواستم با مردی ازدواج کنم شبیه اون ولی حالا دیگه کسی تو زندگی اون نیست و من دیگه نمی تونم به غیر از اون با کس دیگه ای ازدواج کنم.

مادر در حالیکه دستش را روی سرش گذاشته بود گفت:

- وای شقایق تمام امیدم به تو بود!تو چکار کردی؟چطور دلت اومد خودتو و خانواده ات رو خوار و ذلیل کنی؟احسان تحت هیچ شرایطی حاضر نمی شه با تو ازدواج کنه اون الان حالت کسی رو داره که از پشت خنجر خورده اونم از کسی که اونقدر دوستش داشت.می دونی اگه خواهرت بفهمه زندگیمون جهنم می کنه.

آرام گفتم:درسته که احسان منو نخواست،درسته که دوستم نداره،اما منم دلم می خواد خودم برا ی زندگیم تصمیم بگیرم برا ی چی لیلی باید دخالت کنه اون باید فکر کنه هرگز احسانی وجود نداشته!

مادر با عصبانیت بلند شد و فریاد زد:

- نمی دونمدارم تاوان کدوم گناه رو پس می دم که باید اینقدر عذاب بکشم؟اون از پدرت که تو جوونی تنهام گذاشت و رفت اون از خواهرت که زندگی مثل گلشو با دست خودش پرپر کرد و اینم از تو که از وقتی توی شکمم بودی برای به دنیا آوردنت درد زیادی رو تحمل کردم انگار نمی خواستی پا به این دنیا بذاری .وقتی نوزاد بودی اونقدر رنجور و نحیف بودی که پدرت مجبور بود به خاطر ضعیف بودنت همیشه راه دکترا رو گز کنه اینم از جوونیت که می خوای دق مرگم کنی دلم خوش بود حالا که بزرگ شدی می تونم بهت تکیه کنم .شقایق من به تو خیلی امید داشتم تو همه چیز رو از بین بردی و از اعتمادم سوءاستفاده کردی!

بعد مادر با عصبانیت از اتاقم بیرون رفت و من موندم و دریایی متلاطم از امواج غم و رنج و عذاب که به من هجوم آورده بودند .داشتم درون انها خفه می شدم.هزار بار به خود لعن ونفرین فرستادم که چرا پرده از اسرارم بر داشتم با این کار دیگر نمی توانستم او را بینم اما باز به خودم گفتم،تا کی می خواستی مثل شمع بسوزی و آب بشی درسته که غرور و احساست زیر پا لگدمال شد اما حداقل دیگه خودتو سرزنش نمی کنی که چرا به او نگفتی و خیال خودتو راحت نکردی.مانند دیوانگان ورتبا با خود حرف می زدم و شعری عاشقانه بر لب جاری می ساختم گاهی هم از بخت تیره ام پیش خدا شکوه می نمودم حتی برای نهار و شام هم از اتاق بیرو نیامدم .نیمه های شب با یک قرص آرام بخش به خواب رفتم.فردا صبح با تلاش مادر از خواب بیدار شدم او مرا به حمام فرستاد تا از کسلی و درماندگی بیرون بیایم اما من زیر دوش آب هم گریستم و ناله غم سر دادم، بعد به سختی چند لقمه صبحانه خوردم در حالیکه نگاههای سرزنش امیز مادر را به جان می خریدم با او خداحافظی کردم و راهی دبیرستان شدم.آنروز دیرتر از معمول به سر کلاس رسیدم و با معذرت خواهی از مدیر و معاون وارد کلاس شدم خوشبختانه هنوز دبیر عربی سر کلاس نیامده بود.وقتی سر جایم نشستم،ماهرخ نگاهی به من انداخت و گفت:

- این چه ریختیه که برا ی خودت درست کردی بهتره اون آینه رو از کیفت دربیاری و نگاهی به خودت بندازی شدی مثل مرده ای که تازه از قبر بیرون کشیدن.چرا رنگت پریده؟تو رو خدا نگاه کن ببین سر اون چشمهای قشنگ چی آورده؟حالا عیب نداره آخه الن چشات درست شبیه چشمها آهو شده.

وقتی سکوتم را دید دوباره گفت:

- ناقلا از کی تا حالا تو دبیرستان کلاس فوق العاده برگزار می شه که ما خبر نداریم لا اقل اگه می خوای دروغ بگی از قبل منو در جریان بذار ،باور کن نمی دونستم جواب مادرت رو چی بدم به تته پته افتاده بودم.

لبهایم را به سختی از هم باز کردم و گفتم:دیگه همه چیز تموم شد اونقدر برام ارزش داشت که به خاطرش به مادرم دروغ گفتم ولی اون هیچ وقت نمی فهمه که چقدر برام مهم بود.

- من بالاخره سر از کار تو در نمی آرم فضولیم گل کرده باید بدونم اون کیه که قلب سنگیه تورو شکسته و تو رو به این روز انداخته!

نگاه بی فروغم را به تخته کلاس دوختم و دوباره اشک از دیده ام روان شد.ان روز و روز های دیگه از پی هم گذشت و من تبدیل شدم به همان دختر گوشه گیر و منزوی دوران کودکی،از همه فاصله می گرفتم و در هیچ جشن و مهمانی شرکت نمی کردم اما خودم را از درس خواندن ننداختم چون فقط کتابهایم می توانستند مرا سرگرم کنند. تصمیم گرفته بودم آنقدر درس بخوانم که بتوانم برای ادامه تحصیل از کشور خارج شوم. دیگر زیبائیهای کشورم را نمی دیدم بلکه برایم باتلاقی شده بود که فقط در ان دست و پا می زدم و به دنبال راه گریزی می گشتم که از آن فرار کنم.

***دو ماه گذشت و کم کم ماهرخ نیز از من فاصله گرفت چرا که اصلا با او حرف نمی زدم و این با روحیه شاد و بذله گوی او اصلا سازگار نبود.چندین بار مرا به منزلشان دعوت کرد که هر بار به یک بهانه ای از رفتن سرباز زدم حتی با خواهرم و شوهرش مانند غریبه ها رفتار می کردم یک سلام و در آخر یک خداحافظی تنها کلماتی بود که من با آنها رد و بدل می کردم ودر این بین تنها دلخوشیم پنجشنبه ها بود که بر سر مزار پدر می رفتم.لیلی به مادر گفته بود که رفتار شقایق به خاطر کینه ای است که نسبت به سعید در دل دارد اما تنها مادر بود که می دانست چرا روزهای شاد من به پایان رسیده چرا کابوسهای وحشتناک شبها جلویم رژه می روند و آرامش را از من گرفته اند.هر روز که می گذشت اراده و تصمیمم برای رفتن به خارج از کشور بیشتر می شد مالزی را انتخاب کرده بودم چون تنها راهی بود که می توانستم احسان را به فراموشی بسپارم.

بعد از ظهر پنجشنبه تصمیم گرفتم سر خاک پدرم بروم و طبق معمول با او درد دل کنم چون دوست نداشتم مادر صحبت هایم را بشنود گذاشتم درست زمانی که کارهای خانه روی هم تلنبار شده بود به نزد او رفتم و گفتم:من می خوام برم سر خاک بابا شما هم می آین؟

- مگه نمی بینی چقدر کار رو سرم ریخته!پرده هارو باز کردم می خوام بشورم تو هم بهتره به من کمک کنی هفته دیگه با هم می ریم.کلی گردو غبار خونه رو گرفته تا کی می خوای زانوی غم تو بغل بگیری مگه با این کارا چیزی هم درست می شه؟

نگاه غمگینم را به او دوختم و گفتم:مامان خواهش می کنم امروز منو معاف کنید،دلم بدجوری هوای بابا رو کرده بهتون قول می دم جمعه تمام کارای خونه رو بکنم.!مامان اگه نذارید برم مجبورم بشینم همین جا و تا صبح گریه کنم.مادر دستهایش را به علامت تسلیم بالا آورد و گفت:

- خیلی خوب باشه!چون به اندازه کافی گریه های شبانه ات آزارم میده ،فکر می کنی شب سرم و می ذارم رو بالشت و تا صبح هیچی نمی فهمم؟نه عزیزم از همه چیز با خبرم و می دونم که تا خود صبح گریه می کنی.لازم نکرده اینجا بشینی واینه دق من بشی.برو تا شب نشده برگرد،از پدرت بخواه کمکت کنه تا از این زندونی که برای خودت ساختی خارج بشی.

بعد از مدتهابوسه ای بر پیشانیش زدم و به سرعت از خانه خارج شدم .وقتی سر مزار عزیز از دست رفته ام رسیدم با بطری آبی که به همراه داشتم قبر را شستم و ناخودآگاه خود را روی قبر خیس شده انداختم و اشک ماتم و درد از چشمانم جاری شد.نمی دانم صدایم چقدر بلند بود اما می دانستم که دارم با او حرف می زنم .همراه با بغض و گریه گفتم:بابا جون بلند شو،منم شقایق،همون که اسمشو خودت گذاشتی یادت نیست همیشه منو سرور همه گلها صدا می کردی،بابا جون چشمهاتو باز کن،خاکهارو پس بزن و بلند شو دخترتو ببین که چقدر دلش شکسته است !نمی دونی چه سخته غم یتیمی اما سخت تر از اون غصه عاشقیه.بابا جون کاش دست دراز می کردی و منو با خودت می بردی چون ذره ذره دارم آب می شم و کسی نیست که به دادم برسه.تصمیم گرفتم از ایران برم کمکم کن تا از تاری که دور خودم تنیدم رها بشم چون اگر اینجا بمونم آخرش یک بیمار روانی میشم و سر از تیمارستان در می آرم پس باید آنقدر درس بخونم که بتونم بورسیه تحصیلی بگیرم و از اینجا برم.من اونو دوستش دارم اما اون عشق منو باور نداره!دیگه اینجا موندنم چه فایده ای داره؟

سر از قبر برداشتم در حالی که صورتم از اشک و آب قبر خیس شده بود که ناگهان گوشه قبر دسته گلی از رز و مریم دیدم.وقتی چشمانم را خوب باز کردم یک جفت کفش مردانه جلوی رویم دیدم .نگاهم را آرام آرام به سوی چهره اش بالا بردم.با اینکه نور افتاب مستقیم به چهره اش تابیده بود اما حتی زیر حجاب خورشید هم توانستم او را بشناسم ولی هنوز باور نداشتم که بیدارم،مات و مبهوت نگاهش می کردم که روبه رویم نشست و شروع به فاتحه خواندن نمود.در حالیکه با ناباوری او را می نگریستم !لبخندی زدو گفت:

- چیه ؟عزراییل دیدی؟

آرام گفتم :سلام !شما اینجا...؟

- علیک سلام خانم کوچولو!سر کوچه تون منتظرت بودم.دعا دعا می کردم از خونه بیرون بیای که اومدی وقتی تعقیبت کردم دیدم اومدی اینجا ،تموم حرفهایی که با پدرت زدی شنیدم.ما باید با هم صحبت کنیم اما نه اینجا،از حرفهایی که می خوام بزنم در حضور پدرت خجالت می کشم،پس بلند شو بریم یه جایی که بتونیم راحت سنگامونو وا بکنیم.

بعد بلند شد و گفت:

- با پدرت خداحافظی کن،من چند قدم بالاتر منتظرت هستم.

اما من هنوز نشسته بودم و بدون هیچ کلامی فقط نگاهش می کردم.انگار درون موج نگاهش گم شده بودم،باور نداشتم که خود اوست.هماندیدنش کافی بود تا روج مرده ام را بعد از دو ماه دوباره زنده کنه و قلبم به تپش بیفتد.نمی دانستم برای چه به دیدنم آمده بود و چه می خواست به من بگوید که در حضور پدر خجالت می کشید اما هر چه بود خون در رگهای من به جریان افتاده بود و سلولهای بدنم جانی تازه گرفته بودند.وقتی انتظارش طولانی شد خیره در چشمانم گفت:

- آدم عاشق این همه عشق ِ خودشو منتظر نمی ذاره!بعد راهش را کشید و شروع به قدم زدن کرد.آرام آرام قدم بر می داشت و از من دور می شد.هنوز نشسته بودم و هیچ حرکتی از خودم نشان نمی دادم که ناگهان صدایی مرا تکان داد،چقدر شبیه صدای پدرم بود:بلند شو دخترم،بلند شو دنبالش برو....

به خودم آمدم و هاج وواج به قبر نگاه کردم،نمی دانم خیال بود یا واقعیت،اما هرچه بود من صدای پدرم را شنیدم که بهم گفت.به دنبال عشقم برم.نمی دانم چگونه خودمو به احسان رساندم ،وقتی به پشت سرش رسیدم داشتم نفس نفس می زدم که ایستاد و نیم نگاهی به من انداخت و گفت:

- حالت خوبه؟می خوای بشین ونفسی تازه کن بعد حرکت کنیم؟

آرام و نفس زنان گفتم:خوبم!

این بار با ماشینی جدید امده بود که من حتی نامش را هم نمی دانستم نوک مدادی بود و خیلی زیبا تا به حال نمونه اش را ندیده بودم.در را برایم باز کرد و من درون ماشین نشستم،عینک سیاه و آفتابیش را از جلوی داشبورد ماشین برداشت و به چشم زد.باورم نمی شد که چقدر زیبا و جذاب شده بود آیا واقعا این چنین است که آدم عاشق ،عشق خود را زیباترین می داند؟ وقتی دوباره نگاهش کردم تازه متوجه شدم که سر و صورتش را صفایی داده و دیگر از ریش و سبیل پشمالو خبری نیست به نظرم احسان خوش تیپ ترین مرد دنیا بود.وقتی سنگینی نگاهم را روی صورتش احساس کرد لحظه ای کوتاه سرش را به طرفم چرخاند و گفت:

- خوب خانم کوچول کجا بریم؟

- نمی دونم!

- مثل همیشه کم حرف و ساکت!بیشتر اوقات جمله هات رو در یکی دو کلمه خلاصه می کنی بیشترین حرف رو زمانی از تو شنیدم که در برابر من لب به اعتراف باز کردی.خوب خانم کوچولو حال مادر جان چطوره؟

شنیدن کلمه خانم کوچولو که مرتبا آنرا تکرار می نمود باعث شده بود از درون کلافه و ناراحت شوم.گفتم:در پی فراهم کردن سور و سات سیسمونی!ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و گوشه ای نگهداشت عینکش را از روی چشمانش برداشت و نگاهی غضبناک به من انداخت و گفت:

- که این طور !پس می خوای با من ازدواج کنی که سوهان روحم بشی و دائم با گوشه و کنایه هات آزارم بدی!

سراسیمه و ناراحت گفتم:من غلط بکنم که چنین منظوری داشته باشم به خدا اشتباه می کنید!من برای این می خوام باهاتون ازدواج کنم چون ...چون بهتون علاقه دارم بیشتر از جونم،حاضرم برای اثبات کردن گفته هام هر چی بگید گوش کنم.

- اگه راست می گی پس چرا انگشت روی نقطه حساس من گذاشتی می خواستی به من بگی که لیلی چند سال از تو بچه دار نشده اما از اون کفتار بی همه چیز که نمی دونم از کجا پیداش شد و سایه شومش رو روی زندگیم انداخت به این زودی صاحب بچه شده؟می خوای باور کنم که بی دلیل این حرف از زبانت پرید

لب فرو بسته بودم و قدرت حرف زدن را از دست داده بودم ،اگر می دانستم با این حرفم اینقدر عزیزم را می سوزانم حاضر بودم سرب داغ در دهانم بریزم ولی این سخن نا به جا را بر زبان نیاورم.حقا که هنوز بچه بودم!

به زور لبهایم را به حرکت واداشتم و با لحن عذر خواهانه ای که همراه با بغضی فرو خورده بود گفتم:شما عمدا برا یاینکه به من بفهمانی که خیلی بچه ام و چیزی سرم نمی شه و عشقی کودکانه را در سر می پرورانم منو خانم کوچولو صدا می زنید،باور کنید که نمی خواستم باعث رنج شما بشم فقط خواستم شما رو متوجه کنم که خواهرم داره صاحب فرزند می شه .من اصلا به اون چیی که شما فکرکردین فکر نکردم البته نادونی کردم و نسنجیده حرف زدم اما این اولین بار و آخرین بار بود خواهش می کنم منو ببخشید.

کم کم خشمش کم رنگ شد و با صدایی بم گفت:

- می خواستم بریم یه جای دنج و خوش آب وهوا که با ه حرف بزنیم اما دیگه دل و دماغش رو ندارم همین جا صحبت مکنیم.شاید گفته ها ی من برات گرون تموم بشه و حالت از این هم بدتر بشه اما مجبوری که گوش کنی ،چون دو ماهه که دارم با خودم کلنجار می رم و به دوست داشتنت فکر می کنم.هر چه خواستم به قول خودت اونو بچه گانه فرض کنم نشد!من خودم دلشکسته بودم نمی تونستم دل یکی دیگه رو بشکنم ،حرفی نیست من با تو ازدواج می کنم اما بنا به شرط و شروطی ،ولی قبل از اونکه اونهارو با تو در میون بذارم،از تو سوالاتی دارم،گفتی که بزرگ شدی و خانم کوچولو نیستی پس می تونی جوابم رو بدی.بعد از اندکی سکوت دوباره ادامه داد:

- تو چند سال داری؟البته می دونم اما م یخوام خودت بگی!

- هفده سال!

- تو می دونی من چند سالمه؟سکوت کردم و جوابش را ندادم که خودش گفت:

- من سی و دوسالمه یعنی پانزده سال از تو بزرگترم تو اینو می دونستی؟

- بله ؛می دونستم !اما برام اهمیتی نداره!

- خوب سوال بعدی،گفتی که عاشقم هستی و دوستم داری درسته؟سر به زیر انداختم و با لبهایی تبدار گفتم:بله!

- می شه بگی چه اندازه دوستم داری؟

صورتم از خجالت گلگون شده بود و تمام بدنم گرگرفته بود،خودم را در کوره ای داغ می دیدم.احسان وقتی شم مرا دید گفت:

- اگه دوستم داری بدون خجالت و پرده پوش جوابم رو بده.

گفتم:عشق من نسبت به شما حد و مرز نداره ،باور کنید راست می گم.

- چرا ؟چرا عاشق من شدی؟اصلا از کی چنین احساسی داشتی؟

- یکبار دیگه هم گفتم اما بازم می گم درست از زمانی که برای خواستگاری به منزل ما آمدید ،یادتون نیست اونقدر نگاتون کردم که شما فکرکردید مشکلی تو لباستون وجود داره و مرتبا به کت و شلوارتون نگاه می کردید .یه چیزی تو چشماتون منو جذب کرد خودمم نمی دونم چی؟اما هرچی هست تا حالا ادامه داشته و روز به روز بیشتر می شه.پوزخندی زد و گفت:

- اون موقع که تو سن و سالی نداشتی،پش بلوغ زودرس بوده!

بدون اینکه توجهی به معنی کلماتش بکنم گفتم:اون موقع هر وقت شما رو می دیدم یه چیزی ته دلم می لرزید نمی دونستم چرا اینطوری میشم اما حالا پی بردم چیزی جز عشق نیست که منو به این حال و روز انداخته!من سالها زجر کشیدم تا امروز بتونم حقیقت و بگم.

- می دونی کسی که عاشق شوهر خواهرش بشه گناه بزرگی رو انجام داده؟

قطره اشکی از گوشه چشمم فرو ریخت وگفتم:تو قلب من یه عشق پاک ریشه دوونده اگه شما تا اخر عمرتون با خواهرم زندگی می کردین من هرگز پرده از این عشق بر نمی داشتم و اون با خودم به گور می بردم.با اینکه عاشقتون بودم اما قلبا از جدایی شما ناراضی بودم خیلی سعی کردم خواهرمو راضی کنم که از هم جدا نشید چون می دونستم چقدر دوستش دارید.من تو وجود خواستگارام دنبال وجه اشتراکی با شما می گشتم فکر نمی کردم یه روزی این طوری بشه و من تصمیم بگیرم که به خودتون اظهار عشق کنم.

سکوتی سنگین بینمان حکم فرما شد اما احسان این سکوت را شکست و گفت:

- می دونی احساس من نسبت به توچیه؟

- می دونم که دوستم نداری!و هنوز عشق خواهرم رو در سینه داری.

آه سوزناکی کشید وگفت:

- لیلی برای من مرده، اما من هنوز در فراقش می سوزم.توخودت عاشقی پس حال یک عاشق و خوب درک می کنی!ببین شقایق جان،اگه عشق آدم زنده باشه هیچ وقت نمی تونی فراموشش کنی اما اگه برات بمیره می شه امیدوار بود که کم کم به فراموشی سپرده بشه ،عشق منم مرده اما نمی دونم کی عزاداری من تموم می شه.تو اشتباه می کنی من تورو دوست دارم درست به اندازه المیرا خواهرم،اما حالا بیشتر اما عاشقت نیستم خودت هم خوب می دونی پس نیازی نیست بهت دروغ بگم.بذار رک و راست و صادقانه با هم صحبت کنیم ،آماده ای شرط و شروط من رو بشنوی؟

- بله،لطفا بگین!

- اول اینکه اگه تو با من ازدواج کنی صاحب فرزندی نمی شی!

نگاهش را به چهره ام دوخت تا تاثیر حرفش را در چهره ام بخواند اما من همانطور ساکت به روبه رویم خیره شده بودم گفت:

- خوب ،جوابت چیه؟

- برام مهم نیست!

- دوم اینکه ،در ظاهر زن و شوهریم اما در...

متعجبانه نگاهش کردم ،مکث کوتاهی کرد وادامه داد:

- باید به من فرصت بدی تا مرگ عشقمو فراموش کنم،ما با هم ازدواج می کنیم و مانند دو زن و شوهر خوشبخت رفتار می کنیم .هیچکس نباید بفهمه ما باهم مشکلی داریم اما من هرگز به تو نزدیک نمی شم و به همین دلیل تو از من بچه دار نمی شی و همیشه دختری باکره باقی می مونی تا زمانی که من بتونم لیلی رو فراموش کنم.ممکنه یک ماه بشه،ممکنه یک سال شاید تا اَبد نتونم فراموشش کنم،بنابراین اتاق من و تو از هم جدا خواهد بود،البته تو هرگاه از من خسته شدی می تونی با یه نامه کوتاه منو ترک کنی و تمام حق و حقوقتو از من بگیری و دنبال زندگی خودت بری ،بهتره خوب فکراتو بکنی و بعد جواب بدی.من به تموم این شرایط عمل می کنم پس فکر نکن این حرفها مال الانه و بعد از ازدواج همه چیز تغییر می کنه!

نفس در سینه ام حبس شده بود،دوست داشتم فریاد بزنم و بگویم:تو از من چی می خوای اینکه مثل کنیز تو خونه ات بمونم تا تو هر وقت عشقت کشید به طرفم بیای ،اما فریاد جگر خراشم را درونم خفه کردم و نتوانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم.سردرد عجیبی به سراغم آمده بود و احساس م یکردم که همین حالاست که مغزم متلاشی شود ای کاش کسی به فریاد دلم می رسید!اما هیچ کس نمی توانست به وضع رقت بار من دل بسوزاند چون هیچکس نباید می دانست که عشق من چه تقاضایی از من دارد.

انگار احسان حال خرابم را دریافت چون گفت:

- می دونم با حرفهام باعث شدم غرور و شخصیتت زیر سوال بره و دیگه براتاحسان قبلی نباشم!تو منو موجود خودخواه و بی رحمی می دونی ،برا ی همین به تو میگم بهترین راه اینه که منو فراموش کنی و پی زندگی خودت بری با من نه تنها به آرزو هات نمی رسی بلکه دیگه هرگز رنگ خوشبختی رو نمی بینی چون من دیگه احسان گذشته نیستم و ذره ای عشق در وجودم باقی نمونده که بخوام به تو تقدیم کنم.

گفتم:خوشبختی من شما هستید!من فقط می خوام در کنار شما زندگی کنم،تا زمانی که بتونید منو تو قلبتون جا بدید صبر می کنم حتی اگه اون زمان زمان ِ مرگم باشه!

تصمیم خودمو گرفته بودم و می خواستم با او ازدواج کنم و به چیز دیگری جز این نمی اندیشیدم قلب من به اون احتیاج داشت حتی در پشت یک دیوار سنگی.

چشمان سیاهش را به من دوخت و گفت:

- مطمئنی ؟نمی خوای کمی فکر کنی و بعد جوابم رو بدی؟

سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:نه احتیاجی به فکر کردن نیست زمانی که فکر ازدواج با شما را درسر داشتم به هیچ چیز فکر نمی کردم جز اینکه جزیی از زندگی شما باشم و هر روز با طلو خورشید شما رو ببینم.با اینکه خواسته شما برای هر دختری غیرقابل قبول و ناراحت کننده است اما من اینقدر دوستون دارم که اگه چیزی بالاتر از این هم از من می خواستید قبول می کردم به شما قول میدم تمام شرطهای شما را اجرا کنم.

احسان با لحنی مصمم گفت:

- با مادرت صحبت کن فردا شب به منزلتون می آم و تورو از اون خواستگاری می کنم دوست ندارم به غیر از مادر و رضا کس دیگری اونجا باشه.اما نکته سومی هم وجود داره و اونم اینه که هیچ جشن عروسی در کار نیست شاید باور نکنی اما من تصمیم گرفتم که اگه تو حاضر به این ازدواج شدی تو محضر عقد کنیم چون من حوصله جشن عروسی و پایکوبی رو ندارم و اعتقادم اینه دختری که به خونه بخت می ره براش جشن عروسی می گیرن اما من می دونم که خانه باغ برا یتو خونه عذاب و رنج خواهد بود.

- شما اشتباه می کنید اون خونه،خونه عشق منه و زندگی با شما همیشه برام رویایی بیش نبوده اما حالا خوشحالم که همه چیز برام به واقعیت تبدیل شده!هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روز بتونم درمقابلتون اعتراف به عشق و دوست داشتن بکنم .

لبهایش به خنده باز شد و گفت:

- خدا کنه این خوشحالی برای همیشه دوام داشته باشه و تو همیشه همین طور عاشق باقی بمونی اما اگه غیر از این هم بشه من تورو سرزنش نمی کنم چون می دونم که مقصر اصلی خودم هستم.فکر می کنم که دیگه کم کم داره دیر وقت می شه بهتره من تورو برسونم و خودمو برای مراسم فردا شب آماده کنم کارای عقب مونده ای دارم که باید تموم کنم.

احسان مرا به منزل رساند و من با لبخندی شادی بخش از او خداحافظی نمودم اما از جایم حرکت نکردم ،ایستادم و ماشین را تا زمانی که از دیدم نا پدید شود نگاه کردم.با دور شدن احسان انگار قلب من هم ازتپش افتاد،دیگر به هیچ چیز نمی اندیشیدم جز زندگی کردن با او و گذراندن بقیه سالهای عمرم در کنارش .من باید بر سر عهد و پیمانم می ماندم چون با تمام وجودم او را می پرستیدم و فقط خدا می دانست چقدر دوستش دارم.وقتی وارد خانه شدم در مقابل سوال رضا که با جهره خندان و کودکانه اش مرا می نگریست و پشت سر هم می گفت:واسم چی خریدی؟ساکت شدم و با خجالت گفتم:یادم رفت داداشی منو ببخش باشه؟خواهرت امروز تو دنیای دیگه ای بود!

لبهای کوچک و قلوه ایش را د رهم جمع کردو ادایم را در آورد ،منو ببخش باشه.مادر از راه رسید و گفت:

- ای پسر بی ادب هیچکس ادای خواهرشو در نمی اره خیلی کار بدی بود.رضا باناراحتی گفت:

- اون دیگه دوستم نداره چون مثل قبل برام چیزی نمی خره فقط بلده بره تو اتاقش و درو ببنده من از این کاراش بدم می آد.

جلو رفتم و دستان کوچکش را در دست گرفتم و گفتم:کی گفته من تورودوست ندارم،تو هم یکی از عزیزای دل منی.فدات بشم نبینم اخمات توی همه ،بهت قول می دم از حالا به بعد هروقت رفتم بیرون برات کلی خوراکی بگیرم.

مادر زیرکانه نگاهم کرد و گفت:عزیزای دل؟یعنی چی؟

- خوب آدم عزیزای دل زیاد داره مثلا یکی شما که خیلی دوستون دارم!

جلو رفتم و بوسه ای روی لپ های گوشت آلودش زدم اما او بی اعتنا به بوسه ام گفت:

- و دیگه؟

- و دیگه چی؟

- و دیگه چندتا عزیز داری؟دوست دارم بدونم کیا تو قلبت جا دارن.

دیدم تا تنور داغه بهتره بچسبانم برای همین لبخند مرموزی زدم و گفتم:سرور همشون احسانه ،من اونو از همه بیشتر دوست دارم.با خشم پشتش را به من کرد وگفت:

- تو آدم بشو نیستی چقدر بهتو دل خوش کرده بودم اما می بینم اشتباه می کردم!خدا خودش به من رحم کنه ،همین روزهاست که از دست شما دوتا خواهر دیوونه بشم.

- چرا؟مگه عاشق شدن گناهه مگه خود شما عاشق پدر نبودید ،یعنی دل همه دل ِ،دل ما خشت و گله!مادر برگشت و با لحنی تلخ و گزنده گفت:

- از قدیم گفتند ،بمیر برای کسی که برات تب کنه!من اگه عاشق پدرت شدم پدرت صدبرابر عاشق من بود اما احسان چی؟اون تورو نمی خواد پس بهتره فراموشش کنی .داشت به طرف آشپزخونه می رفت که با صدایی رسا و شیطنت بار کهخودم هم تعجب کرده بودم گفتم:ولی احسان می خواد بیاد خواستگاری من.

در جایش میخکوب شد و انگار اشتباه شنیده باشد برگشت و پرسید:

- چی گفتی؟

سرم را به زیر انداختم و با لخند گفتم:می خواد بیاد خواستگاری من،اونم فردا شب!مادر انگار حرفهایم را باور نکرد و منتظر بود که بگویم شوخی کردم اما من خیلی جدی رو به وریش ایستاده بودم و نگاهش کردم بدون اینکه حرفی درباره آنچه بین من و احسان گذشته بود بزنم گفتم:احسان آمده بود سر خاک پدر مثل اینکه پدر معجزه کرد و مهر منو تو قلب احسان جای داد چون بعد از اینکه از اونجا دور شدیم گفت که به شما خبر بدم فردا شب به خواستگاریم می آد.مامان جان نمی دونی چقدر خوشحالم از اینکه دارم به آرزوم می رسم.مادر دستهایش را به شقیقه هایش برد و محکم آنرا از دو طرف فشرد ،فهمیدم که دوباره آن سردرد لعنتی به سراغش آمده چون نزدیک بود زمین بخوره،آرام زیر بازوهایش را گرفتم و او را روی مبل راحتی نشاندم و خودم هم در کنارش جای گرفتم و گفتم:می خواین قرصاتون رو بیارم؟نگاه سنگینش را به من دوخت و گفت:

- آخه چطور ممکنه؟جواب خواهرت رو چی می خوای بدی!با ناراحتی کفتم:زندگی من به خودم مربوطه نه به لیلی در من این لیلی بود که از احسان جدا شد پس نباید ناراحت باشید چون هیچ احساسی نسبت به او نداره یا باید اونو به عنوان داماد این خانواده قبول کنه یا منم نادیده بگیره و فکر کنه که دیگه خواهری به نام شقایق نداره.

- یعنی اینقدر دوستش داری که حاضری به خاطرش از خانواده ات هم بگذری؟

با لحن عاشقانه ای گفتم:من لیلی نیستم مادر،من مجنونم و دیگه هیچکس و هیچ چیز جلودارم نیست.احسان نیمه گمشده من بود که پیداش کردم از اول هم خدا ما رو برای هم آفریده بود اما دستهای روزگار ما رو از هم جدا کرده بود .هر چی خدا بخواد همون می شه!مادر مغمومانه گفت:

- آخه تو فقط هفده سال داری مطمئنی که این عشق زودگذر نیست،احسان مرد کاملیه و خیلی از تو بزرگتره!

- من تموم فکرامو کردم یا احسان یا هیچ کس!

- پس نظر من اصلا برات مهم نیست درسته؟دستانم را دور گردنش حلقه زدم وگفتم: اگه شما بگویید که باهاش ازدواج نکن سرپوشی روی قلبم می ذارمو با اون ازدواج نمی کنم اما بدونید من بدون احسان می میرم،سال های سال تحمل کردم ولی به خدا من به غیر از احسان نمی تونم با کسی زندگی کنم.بعد سر روی شانه اش گذاشتم و ادامه دادم :خودت می دونی عاشقی سخته !در حالیکه اشک از چشمانم سرازیر می شد ،دستم را در دستش گرفت و گفت:

- پس بهتره بلند شی و همه چیزو برای ورود عشقت مهیا کنی چون فردا جمعه است و میوه و شیرینی خوب گیر نمی آد ،در ضمن فردا کار زیاد داریم پس به خرید نمی رسیم.

- اما مادر الان دیگه دیروقتهتا من برم و برگردم نصف شب شده.

- تو جایی نمی ری من خودم یک تاکسی دربست می گیرم و می رم اما سعی می کنم زود برگردم فط تو مواظب غذا باش که نسوزه اگه رضا گرسنه اش شد.غذاشو زودتر بده چون ممکنه خوابش ببره!

- خیالتون راحت باشه،راستی مادر بهتره فعلا چیزی به سعید و لیلی نگین.

در حالیکه داشت آماده رفتن می شد گفت:

- صلاح هم همینه،اما خدا کنه فردا نخوان بیان اینجا!البته من یه فکری بهسرم زده بهتره بهش تلفن کنیم و بگیم فردا منزل یکی از دوستان تو دعوتیم با اینکه دروغ بزرگیه اما چون ملحتیه اشکالی نداره خدا مارو می بخشه.

مادرداشت از در خارج می شد که دوباره گفت:

- راستی تو هم تازگیهااز این دروغ های مصلحتی زیاد گفتی فراموش کردی تا یک ماه به من دروغ می گفتی!

گوشه چشمی نازک کردم و گفتم:مامان جون اگه اون دروغ رو نمی گفتم که الان موفق نمی شدم که به دستش بیارم.

- خدا آخر عابت شما دوتاخواهر رو بخیر کنه.

- اما من که عاقبت به خیر شدم و از خدا ممنونم.

مادر که انگار با خودش صحبت می کرد گفت:

- شاهنامه آخرش خوشه!خدا کنه این خوشحالی رو همیشه با خودت داشته باشی!

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 43
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 57
  • باردید دیروز : 44
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 216
  • بازدید ماه : 769
  • بازدید سال : 9,954
  • بازدید کلی : 15,266