loading...
خوش آمدی به وب سایت تفریحی
محمد بازدید : 283 یکشنبه 06 مرداد 1392 نظرات (0)

رنگ از رخسارم پرید و دست و پاهایم به لرزه افتاد زانو هایم دیگر قدرت ایستادگی نداشتند پشت به او کردم و روی زانو رو به دریا نشستم.اشکهایم بی محابا فرو میریخت و این امواج دریا بودند که صدایم می کردند نام خود را می شنیدم،شقایق اون تو رو نمی خواد دست از سرش بردار ببین چطور می خواد تورو تا آخر عمرت بی نیاز کنه به شرط اون که دیگه قیافتو نبینه اما ما تورو می طلبیم و پذیرای تو هستیم بیا و به ما بپیوند!

کاش می توانستم و قدرت حرکت داشتم !کاش در کنارم نبود تا من به راحتی خود را به امواج می سپردم !پس بگو برای چه مرا به شمال آورده و تغییر نگاهش به خاطر چه چیز است ،نباید بیش از این خود را خوار و ذلیل کنم.بلند شدم و در حالیکه اشکهایم را می زدودم آرام نجوا کردم:راست گفتند که عشق باید دو طرفه باشه !عشق یک طرفه هرگز به مقصد نمی رسه.وقتی قدم به خونت گذاشتم سراسر شوریدگی و دلدادگی بودم عشق من نسبت به تو اونقدر بزرگ و مقدسه که با هیچ واژه ای نمی شه تفسیرش کرد امیدوار بودم بتونم گرما بخش روح سرد و مرهم قلب زخمیت باشم اما میبینم نه تنها نتونستم امید و عشق رو در وجودت زنده کنم بلکه خواری بودم تو چشمات!من یک قربانی بیشتر نبودم و خوب می دونم که نگاه کردن به من هر روز خاطره بی وفایی لیلی رو برات زنده می کنه.برای تصرف قلبت دست به هر کاری زدم اما تو از من و خانواده ام متنفری ،تنفر هرگز نمی تونه جای خودشو به عشق و دوست داشتن بده.حالا می فهمم از عشق باید فرار کرد وگرنه تو رو به ورطه نابودی می کشونه همان طور که قادره به عرش برسونه قادره به خاک سیاه هم بنشونه!

بعد بدون اینکه نگاهش کنم چند قدم جلوتر از او حرکت کردم و پشت به او گفتم:من می رم ویلا هر زمان که خواستی حرکت کنی من حاضرم اما قبل از رفتن باید نکته ای رو بهت بگم من با یک دست لباس سفید و ساده وارد خونت شدم و یه روز می خواستم با کفن ساده ای از خونت خارج بشم اما حالا دیگه نه! من حتی نتونستم برات یه همسر واقعی باشم این یه بازی شطرنج بود که بازنده اش من بودم. تو حق نداری ثروت و دارایی خودت و به من پیشنهاد کنی من با لباس تنم از پیشت می رم وقتی به تهران رسیدیم خودت دنبال کارو بگیر.

با صدایی سنگین گفت:

- می دونی چند ما ه از عمر خودت و توی خونه من تلف کردی؟حتی از ادامه تحصیل خودت گذشتی!من،تورو از زندگیت عقب انداختم و با آبروت بازی کردم.تو حتی حاضر نشدی یه مهریه به درد بخور برا ی خودت در نظر بگیری من اگه کل دارائیم رو بدم بازم کمه تو باید قبول کنی.

- من برای به دست آوردنالماس عشق زندگیمو به حراج گذاشتم و حالا که به دستش نیاوردم طلب چیزهایی که از دست داده ام از کسی ندارم.در ضمن حاضر نیستم حتی همون یه دونه سکه رو ازت قبول کنم امیدوارم بری و در جایی دیگه و با زنی دیگه خوشبخت بشی.

دیگر تحمل ایستادن نداشتم باید به جایی خلوت پناه می بردم تا اشکهایم را نبیند بس بود گریه و زاری دوست نداشتم به حالم دلسوزی کند.بی توجه به او راه ویلا را با قدمهایی سست در پیش گرفتم ویلا درست مقابل دریا قرار داشت خود را به در آهنی رساندم و اشکک ریزان زنگ دررا فشردم.وقتی زیور در را به رویم گشود بدون اینکه نگاهش کنم او را در ابهام و شگفتی باقی گذاشتم و به اتاق خود پناه بردم و در را قفل نمودم.

سر میز شام حاضر نشدم و از پشت در بسته اعلام کردم که اشتها ندارم آرامش از تن و روحم گریخته بود و جای خود را به آشوب و اضطراب داده بود خود را می دیدم که تمامی رویاها و آرزوهایم نقش بر آب شده.روزی به این نکته ایمان داشتم که از محبت خارها گل می شود اما وقتی سخنان احسان را شنیدم پی بردم که اشتباه می کردم،خواب دیگر در چشمانم جایگاهی نداشت گاهی بی هدف در اتاقم راه می رفتم و گاهی پرده را عقب می کشیدم و اشکهای آسمان را که از دل تاریکش بیرون می ریخت تماشا می کردم.شب به درازا کشیده بود و انگار آسمان نمی خواست گرمای خورشید را درون خود جای دهد،هرچه انتظار می کشیدم صبح نمی شد نگاهی به ساعت انداختم هنوز 2 بعد از نیمه شب بود.بلند شدم و تنها با انداختن شالی روی شانه ام از اتاق بیرون آمدم و نگاهم را در اطراف سالن چرخاندم منتظر بودم احسان را روی کاناپه ببینم گرچه ویلا دارای اتاقهای بسیاری بود اما بیشتر اوقات او روی همان کاناپه رو به روی تلویزیون به خواب می رفت،وقتی جای خالی اش را دیدم فهمیدم به اتاق خودش رفته،آرام در سالن را باز نمودم باران شدت گرفته بود و شلخته می بارید بدون اینکه چتری با خود بردارم به زیر باران رفتم دلم می خواست باران تمام تنم را شست و شو دهد.روی چمن های خیس نشستم و دست به سوی آسمان بردم و در حالیکه اشکهایم با دانه های باران مخلوط شده بود و غمگین ترین آهنگ دنیا را می واختند،گفتم:خدایا طوفان دریا به همراه امواجش مرا می طلبد می دانم که فقط با مرگ به آرامش می رسم اما تو مارا از خودکشی منع کردی و آن را گناهی نابخشودنی خوانده ای می دانم که اگر به خواسته دل عمل کنم و به سوی دریا بروم نحمل آتش عذاب تو را نخواهم داشت.

نمی دانم چه مدت زیر باران نشستم واشک ریختم انگار مشاعرم را از دست داده بودم رخوت و سستی عجیبی در بدن خود احساس می نمودم مثل اینکه روحم داشت از کالبدم جدا می شد.پدرم را دیدم که در زیر باران به سویم می آمد و دودست مرا در دستهایش گرفت لبخندی به رویش زدم و دیگر هیچ نفهمیدم.صداهایی در گوشم می پیچید اما نمی توانستم چشم باز کنم ناگهان احساس کردم این صدا را دوست دارم صدایی که سالها بود دلبسته آن بودم.

- شقایق گل همیشه عاشقم!عزیزم چشماتو باز کن،ای آرام جانم آخر این چه کاری بود که با خودت کردی!نگفتی اگه مویی از سرت کم بشه من نابود می شم؟خانمم تورا به خدا بذار چشمهای قشنگتو ببینم.

گرمای دستش را حس کردم دیگر بدنم منجمد نبود بلکه خون در رگهایم به جریان افتاده بود.چشم گشودم و چهره تنهاامید زندگیم را در برابر خود دیدم .آیا او احسان بود؟شاید چشمهایم به من دروغ می گفتند چون اطمینان نداشتم که درست می بینم چند بار پلک بر هم زدم،لبخندی کودکانه بر لب آورد و بعد نگاهی به دستم انداخت که توی دو دستش قرار داشت وآرام آرام انگشتهایم را نوازش می نمود.به زور لبهایم را از هم باز کردم و گفتم: احسان جان.دستش را روی لبهایم گذاشت و گفت:

- جان احسان ،تو باید استراحت کنی عزیزم.نگاهم به اطراف چرخید تازه متوجه شدم که به دست دیگرم سِرُم وصل شده خدایا چه بلایی به سرم آمده بود.با عجز گفتم:چه اتفاقی افتاده؟

- هیچی عزیزم داشتی خودت رو به کشتن می دادی خدا به دادم رسد که از خواب بلند شدم و بعد دیدم در اتاقت بازه بعد سراسیمه خود م را به حیاط رساندم که بیهوش روی زمین دیدمت .عزیز دلم منو ببخش دیگه هیچ وقت حرفی از جدایی نمی زنم.نور های عشق در دیدگان مجذوبش به رقص در امده بودند با صدایی که بغض نهان شده ای در آن به چشم می خورد گفت:

- دکتر برات دارو تجویز کرده که باید سر ساعت بخوری چیزی نمونده که سُرُمت تموم بشه.شب تا صبح هذیان می گفتی،فکر کنم کابوس وحشتناکی می دیدی.

آنقدر نگاهش زیبا و دلکش شده بود که لحظه ای چشم از دیده اش برنمی گرفتم نگاه عاشقم را دریافت و بلند شد و گفت:

- من لایق این همه عشق و دلدادگی تونیستم کسی که تو براش جون فدا می کنی کلمه مقدس عشق رو به گنداب کشیده و روزگار خوش تورو سیاه کرده!من نتونستم توروبه آرزوهات برسونم،منو ببخش.در ضمن تا زمانی که بتونی این مرد قصی القلب رو تحمل کنی بمون و تسلی دل مرده اش باش.

صدای احسان می لرزید و چشمان سرخش گویای این بود که شب بدی را گذرانده بالاخره هم نتوانست طاقت بیاورد و با سرعت اتاق را ترک نمود.وقتی سُرُم تموم شد با یک بشقاب سوپ داغ به اتاقم آمد و خودش آرام آرام قاشق به دهانم می گذاشت البته سعی میکرد نگاهم نکند اما وقتی احساس کرد اشک می ریزم سر بلند نمود و در حالیکه با دست اشکهایم را پاک می کرد گفت:

- من طاقت دیدن این مروارید های قشنگ و ندارم،مبادا که دوباره چشمهای محبوبم را ابری و بارونی ببینم!

گفتم:می خوام برگردم تهران دلم برای باغ تنگ شده کی می ریم احسان جان؟

- به محض اینکه حالن خوب بشه حرکت می کنیم.

- جالم خوبه کاش زودتر اینجارا ترک کنیم اینجا احساس پوچی و دلمردگی دارم .من همیشه ویلا رو دوست داشتم اما نمی دونم چرا الان طاقت موندن در اینجا رو ندارم!

- به خاطر آب و هواست تو فصل زمستون شمال رنگ غم به چهره می گیره و آسمونش همیشه دلگیر و بارونیه اما من به تو قول میدم هرچه زودتر از اینجا بریم.

بعد از دو روز توانستم وانای ام را باز یابم و با احسان بر سر یک میز غذا بخورم.بعد از شام به زیور گفتم:این آخرین غذایی بود که اینجا خوردیم ما امشب حرکت می کنیم البته اگر خدا خواست ان شاءالله برای تعطیلات برمی گردیم.در ضمن زیور خانم ممنون که این چند روز به خاطر بیماریم از من مراقبت کردین.

- نه خانم جان این چه حرفیه من وظیفمو انجام دادم در ضمن آقل برام همه چیزو تعریف کرده اونقدر شرمنده شما هستم که نگو .ما شما رو دیر شناختیم .صبر و شکیبایی شما رو باید تو تاریخ بنویسند.می دونم به زودی زود همه چیز همان طوری می شه که شما دوست دارید مطمئن باشید آقا بالاخره به طرفتون میاد .

برایم عجیب بود که چطور احسان برای زیور درد دل کرده است گفتم:

- مگه آقا به تو چی گفته؟

- خانم جان من آقا رو از بچگی بزرگ کردم وقتی دیدم بالای سر شما چطور ناله و فریاد می زنه و از خدا طلب بخشش می کنه حدس زدم باید مسئله ای بین شما دونفر بوده باشه.بعد از رفتن دکتر سعی کردم آرومش کنم و باهاش حرف بزنم،آقا هم سفره پر دردی داشت اون برام باز کرد هیچ وقت فکر نمی کردم لیلی خانم در حق آقا چنین بی وفایی بکنه اما گذشت شما قابل تحسینه!

- من کاری نکردم زیور خانم اونقدر دوستش دارم که فقط خدا می دونه به قول معروف راز این نکته رو فقط باد صبا می دونه .

زیور لبخندی زدو گفت:

- عاقبت بخیر بشی دخترم .احسان از اتاقش بیرون آمد و گفت:

- حاضر شو تا 10 دقیقه دیگه راه می افتیم.

وقتی حرکت کردیم زیور با چشمانی اشک آلود بدرق امان کرد،دیگر چهره رحمت خشمگین نبود او هم با مهربانی برایمان دست تکان داد.مسافت زیادی از راه را هردو در سکوت به سر بردیم وقتی برایش چای ریختم و آنرا به دستش دادم کمی از آن چشید و گفت:

- تو خسته نمی شی اینقدر به من محبت میکنی؟

از سوالش کمی جا خوردم اما زمزمه وار گفتم:من هرگز از تو خسته نمی شم.

- تا کی می خوای ادامه بدی؟تا کی می خوای نگاه داغت رو به صورتم بپاشی و در مقابل ظرفی از یخ تحویل بگیری؟شقایق تو واقعا می تونی من و به همین صورت تحمل کنی؟

می دانستم با این گفته ها به من یاد آوری می کند که هیچ تغییری در درون زندگیمان صورت نخواهد گرفت لبخندی زدم و گفتم:

- قلب آدم دروازه نیست که به روی هر کسی باز بشه قلب من یک دریچه داره که اونم فقط به روی تو باز شده.من ذره ذره عشقم و تو قلبم پنهان کردم تنها کسی که می تونه اونو آشکار کنه خودت هستی و من منتظر اون روز می مونم حتی اگه تو اون دنیا باشم!تو خودت خوب می دونی هر زنی که ازدواج می کنه به نوازش های گرم مرد زندگیش نیاز داره،به نجواهای عاشقانه اون،اما اگه این واقعیت تورو آزار می ده من از حق خودم می گذرم فقط به موندن در کنارت راضیم!

احسان لحظه ای نگاهم کرد بعد گفت: تو اراده ی از جنس پولاد داری دختر!

****

 

6.     از زمانی که به تهران رسیده بودیم احسان خیلی تغییر کرده بود ،کمتر حرف می زد و بیشتر در لاک خود فرو می رفت تا جائیکه بی بی جان سر بر گوشم نهاد وگفت:ننه،تو شمال چه اتفاقی افتاده؟آقا با هیچکس حرف نمی زنند و دیگر دستور هم نمی دن صبح از خونه بیرون می رن و تا شب بر نمی گردند.

آهی کشیدم و گفتم:زندگی ما سرتاسر حوادث شده بی بی و ما باید با اونا دست و پنجه نرم کنیم ؛نگران نباشین همه چیز درست می شه.

با اینکه چیزی به پایان زمستان نمانده بود اما هنوز ریزش برف ادامه داشت .خوب به یاد دارم زمانی راکه برف سنگینی باریده بود و من به باغ رفتم و آدم برفی بزرگی درست کردم نیمه های کارم بود که بابا علی هم کمکم کرد.وقتی احسان بیرون آمد و آدم برفی را دید گفت:

- آفرین مجسمه ساز خوبی هم هستی اصلا تو همه فن حریفی!

گفتم:احسان جان وایسا الان می آم.بعد داخل ساختمان رفتم ودوربین عکاسی را آوردم و به دست باباعلی دادم و گفتم :یه عکس دو نفره از ما بگیر.نمی دانم در عمل انجام شده قرار گرفت یا خواسته دلش بود که دست دور گردنم انداخت و گفت:

- این جوری خوبه بابا علی؟

- بله آقا عالیه!آماده 1،2،3.

عکس زیبایی شده بود آنرا قاب کردم و در سالن پذیرایی نصب نمودم.زمانی که زمستان آخرین سوز وسرمایش را به داخل اتاق می کشاند نیمه های شب بلند شدم تا در باغ گردش کنم چون خواب به چشمم نمی آمد.آرام آرام از پله ها پایین آمدم اما ناگهان صدایی از طبقه پایین شنیدم و سعی کردم پاورچین پاورچین به محل صدا نزدیک شوم وقتی خوب گوش فرادادم صدای خاتون را شناختم مثل اینکه داشت با تلفن صحبت می کرد اما در این وقت شب چه کسی مخاطب او بود؟خودم را نشان ندادم و از پشت ستون گوشهایم را تیز کردم،با آب و تاب تعریف می کرد:

- من مطمئنم که آقا هیچ علاقه ای به اون نداره،چند وقتیه که زیر نظرشون دارم،همان طور که قبلا به شما گفتم هنوز جدا از هم می خوابن حتی شمال رفتنشون هم بی نتیجه بود .شقایق خانم خیلی سعی داره خودشو خوشبخت جلوه بده اما همش تظاهره!

در حالیکه عصبانیت تمام وجودم را فرا گرفته بود دیگر نگذاشتم ادامه دهد،نفس عمیقی کشیدمو با خشم یکی از لوستر های داخل سالن را روشن نمودم ناگهان گوشی از دستش به زمین افتاد.نتوانستم جلوی خودم را بگیرم جلو رفتم و سیلی محکمی به گوشش نواختم و فریاد زدم:

- باید ازروز اول به ماهیت پلیدت پی می بردم،راز و رمز زندگی منو برای کی تعریف می کردی هان؟

عقب عقب رفت تا اینکه روی مبل افتاد به سویش حمله ور شدم و یقه اش را گرفتم و گفتم:

- من امشب تورو می کشم خائن کثیف!زود باش بگو با کی حرف می زدی؟ 

انگار باور نمی کرد که روزی خشم مرا ببیند.

- خانم تورو خدا ولم کنید خفه شدم!

- اسم خدا رو نیار بی شرم،منم می خوام خفه بشی!

از صدای داد و فریادم خدمتکارا توی سالن ریختند و همه چراغ خا روشن شد و من بی توجه به جیغ و داد دیگران یقه خاتون را چسبیده بودم و او را مرتبا تکان می دادم این احسان بود که مرا به زور از او جدا کرد.

- چکار می کنی شقایق؟ کشتیش!

- بذار بمیره دختره بی شرم بی حیا،ازش بپرس ببین نصف شبی داره برای کی زندگی منو تعریف می کنه؟من چه هیزم تری به این فروختم؟اصلا زندگی من برای کی اینقدر مهمه؟

حرفها مانند رگبار از دهانم خارج می شد و من نمی توانستم جلوی عصبانیتم را بگیرم خون جلوی چشمانم را گرفته بود آنقدر که سرم به دوران افتاد و نزدیک بود نقش زمین شوم.احسان زیر بازویم را گرفت و مرا روی مبل نشاند ،مرجان با یک لیوان آب به سراغم آمد و سعی کرد آنرا به خوردم بدهد.

خاتون مسیر نگاهش را به سوی احسان تغییر داد و گفت:

- آقا منو ببخشین من گناهی ندارم،براتون توضیح می دم!

احسان با لحنی تلخ و گزنده گفت:

- لازم نیست من خیلی وقته که همه چیز رو می دونم بدون اینکه تو حرفی بزنی میدونم طرف مقابلت کی بوده و تو برای چه کسی خبر چینی می کردی.

با همان وضع رقت بارم نگاهی کنجکاو به او انداختم و گفتم:

- تو می دونستی؟پس چرا جلوش رو نگرفتی؟

- برای اینکه طرف آشناست اون کسی نیست جز خواهر گرامی شما لیلی خانم!خاتون هم می خواسته میزان وفاداریش رو به اون ثابت کنه .اما دیگه اینجاش رو کور خوندی برو وسایلت رو جمع کن تا طلوع صبح چیزی نمونده باید برای همیشه از این خونه بری فکر کنم لیلی خانم نیاز بیشتری به تو داره.بلند شو شقایق جان ،باید استراحت کنی ،رنگ به چهره نداری عزیزم.

گونه هایم آتش گرفته بودند و غمی عظیم در تار و پود بدنم لانه کرده بود.با کمک مرجان و احسان روی تختم دراز کشیدم ،احسان که حال خرابم را دریافته بود قرص آرام بخشی به دهانم گذاشت و در گوشم زمزمه کرد:

- همه چیز درست می شه ،نگران نباش!من در مقابل این همه عذاب که تو می کشی چیزی ندارم که بگم جز اینکه منو ببخشی.

بعد اتاق را ترک کرد و باز من ماندم و حالی منقلب و روحی نا آرام!اثر قرص را به جان خریدم و به خواب رفتم وقتی چشم گشودم نور آفتاب شعاع های خود را از شیشه و پرده عبور داده و روی صورتم پاشیده بود.بلند شدم و در حالیکه نگاه به ساعتم می انداختم با خود گفتم،به خاطر قرص دیشب چقدر خوابیدم.عقربه های ساعت ده را نشان میداد پاها و دستانم را کلی ماساژ دادم تا بلکه از آن حالت رخوت و سستی بیرون بیاید.بعد نگاهی به آینه انداختم خدایا چه قیافه وحشتناکی پیدا کرده بودم و چه قدر لاغر و رنگ پریده شده بودم چه موهای ژولیدهای....اگه احسان منو با این قیافه ببینه حتما قبض روح میشه.

 

اول کاری که باید بکنم گرفتن یک حمام درست و حسابیه.بنابر این با یک حوله نرم و لطیف راهی حمام شدم.بعد از بیرون آمدن از حمام داشتم موهایم را سشوار می کشیدم که احسان وارد شدو گفت:

- یکبار دیگه هم اومدم اما حمام بودی.

- سلام صبح بخیر.

- صبح بخیرخانم.

لبخندی به او زدم و گفتم:

- چه شب کذایی و وحشتناکی بود اصلا فکر نمی کردم خواهرم برام جاسوس بذاره !حالا خاتون کجاست؟

- صبح زود از اینجا رفت در واقع اخراج شد.

- گناه داره احسان جان اونکه جایی رو نداره بره کاش به این زودی تصمیم نمی گرفتی.

احسان گفت:

- فدای اون قلب مهربون و رئوفت نگران نباش اولین جایی که می ره خونه خواهرته!

گاهی با خود می گفتم نکنه احسان انساین دو شخصیتی باشه چرا گاهی الفاظ عاشقانه بکار می برد و گاهی چند روز در لاک خود فرو می رفت؟درون چشمانش خیره شدم انگار فکرم را خواند چون به سمت پنجره رفت و به باغ خیره شد و گفت:

- بهتره چیزی به روی خواهرت نیاری اون خودش با دیدن خاتون همه چیز دستگیرش می شه.

- هر چی شما بگین آقای مظاهر.

- امان از دست تو.

گفتم:

- احسان جان باید موضوعی رو بهت بگم چند لحظه گوش می کنی؟

در حالیکه روی کاناپه می نشست گفت:

- بله حتما بفرمائید.

کنارش نشستم و گفتم:

- مدتیه مرجان و عبدالله رو زیر نظر گرفتم فکر میکنم به هم علاقه دارند البته خدا کنه که این طوری باشه چون کاراشون خیلی مشکوکه.

بعد از لحظه ای سکوت گفت:

- عجب !تو از کی متوجه شدی؟

- الان چندماهی می شه!

- پس چرا اینقدر دیر به من گفتی؟

- آخه مطمئن نبودم ولی حالا....

بلند شد و گفت:

- ممنون که گفتی اتفاقا به عبدالله گفتم بیاد چون باید یک سری به کارخانه بزنم امروز ته توی قضیه رو در میارم باید باهاش صحبت کنم ببینم چه هدفی داره.خوب حواست به همه جا هست!

- مرجان یکبار تو زندگیش شکست خورده دوست ندارم اینبار در عشق شکست بخوره .عبدالله مردی جا افتاده است و تا به حال خطایی ازش ندیدم اما باید ببینم آیا واقعا به مرجان علاقه داره یا اصلا چرا تا به حال ازدواج نکرده!

در حالیکه بلند می شد گفت:

- تا چند ساعت دیگه حقیقت و کشف می کنم و بهت اطلاع می دم خوب تو با من کاری نداری چون الانه که سرو کله اش پیدا بشه می رم حاضر شم خداحافظ.

- به سلامت عزیزم.

با لبخند بدرقه اش کرم تا از در خارج شد بعد از رفتن او یکی از کتابهای روانشناسی دکتر باربارا آنجلس را برداشتم و شرع به خواندن کردم چه زیبا نوشته بود(( شما این قدرت و توان را دارید تا لبخند بر لبان معشوقتان بنشانید.شما این توان را دارید تا اورا به اشک و شادی و شوق وادارید.شما این قابلیت را دارید تا چنان احساس امنیتی به او بدهید که تمام ترسها و بی اعتمادی های گذشته را ذوب کنید!می توانید به او احساس ارزشمند بودن و زیبا بودن بدهیدکه هرگز مجددا هیچ گاه احساس حسادت یا ناراحتی نکند.

این قدرت و قابلیت در کلمات شما نهفته اند کلمات و واژگان محبت آمیز شما گنجینه های گران بهایی هستند که ارزششان با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.می توانید با استفاده از کلمات معشوق را سیراب کنید و روحش را نوازش دهید،می توانید با بکار گیری آنها پیوندی ناگسستنی میان خود و او ایجاد کنید بالاتر از همه میتوانید شادی و شادمانی بیشتری را همین جا و همین الان بیافرینید.هربارکه کلمات محبت آمیزی را بکار می برید لحظه ای ناب را به یکدیگر هدیه داده اید.)) 

آنقدر در کتاب غرق بودم که متوجه گذشت زمان نشدم با خود می اندیشیدم آیا می رسد روزی که صمیمیت و عشق و گرما همچون نوری در تاریکی وجودم بدمد و روح مرده ام را زنده سازد؟آیا می توانم با کلمات محبت آمیز احسان را به سوی خود جلب سازم خدایا به من قدرت بده که همچنان مقاومت کنم و دست از عشق خود برندارم.

از سر و صدای داخل باغ بلند شدم و کتاب را روی میز گذاشتم به طرف پنجره رفتم،ماشین احسان بود که تا نزدیک ساختمان آمده بود و عبدا.... با صدای بلند خدمتکاران را به کمک می طلبیدو زیر بغل احسان را گرفته بود،خدایا چه می دیدم آیا این احسان بود؟چه اتفاقی افتاده بود؟سراسیمه پله ها را طی کردم و خود رابه باغ رساندم همه جمع شده بودند. با دیدنش فریاد وحشتناکی سر دادم و اشکهایم سرازیر شد به طرفش دویدم سر و صورتش خونین و مالین بود.

- شقایقت بمیره چی به سرت اومده؟

- چیزی نیست عزیزم نگران نباش!

رو به عبدالله کردم و گفتم:

- حرف بزن ببینم چی شده چه بلایی سرش اومده؟

- به خدا خانم تا اومدم به خودم بجنبم دیدم نامردا ریختن سرمون !

- کیا ریختند سرتون؟

- نمی دونم خانم چند تا قولچماق بودند هر چی طرفشون رفتم دست به من نزدند و هی پرتم کردند اون طرف فقط هدفشون آقا بودند البته آقا از خجالتشون در اومد و با چند تا مشت جانانه حالشون و گرفت اما نامردا تعدادشون زیاد بود نمی دونم چه دشمنی با آقا داشتند!

احسان را به یکی از اتاقهای پایین منتقل کردیم و روی تخت خواباندیم بعد عبدالله رو فرستادم دنبال دکتر اردلان.وقتی دکتر به بالینش آمد،زخم سر او را شست شو داد و پانسمان کرد بعد یک مسکن هم به او تزریق نمود چون تمام بدنش کوفته شده بود.وقتی دکتر عزم رفتن کرد از او سوال نمودم:حالش چطوره؟

- خوشبختانه ایشون استخوا ن بندی محکمی دارند و شکستگی ایجاد نشده و این دردها به خاطر کوفتگیه اگه چند روزی استراحت کنه حالش خوب می شه،شما متوجه نشدین این آدمها کیا بودند؟

- نه آقای دکتر نمی دونم کی باهاش دشمنی داشته!

- به نظر من بهتره موضوع رو به کلانتری گزارش بدین اونا خودشون قضه رو پیگیری می کنند!

- بله حتما!

بعد از رفتن دکتر به طرف مرجان رفتم و گفتم:

- اگه عبدالله اومد منو خبر کن باهاش کار دارم.

- بله خانم.

سوپ داغی را که بی بی جان آماده کرده بود به او خوراندم،لبخندی زدو گفت:

- انگار خدا برامون گذاشته که از همدیگه پرستاری کنیم نمی دونم چه حکمتی تو کارشه قربون بزرگیش برم هر روز یه حادثه جدید!

- نگران نباش توکل به خدا همه چیز درست می شه،دکتر گفت که مشکل خاصی نداری.احسان جان تو نشناختی شون؟

- نه قیافه هیچ کدومشون برام آشنا نبود .

- خدا ذلیلشون کنه!

وقتی دیده روی هم گذاشت و به خواب رفت من هم همانجا کنارش نشستم تا جایی که وقتی بیدارم کرد دیدم سر روی تختش گذاشته و به خواب رفته بودم.

- شقایق جان چرا اینجا خوابیدی بلند شو گردنت درد می گیره.

بلند شدم و با لبخند گفتم:

- حالت چطوره بهتری؟

- آره عزیزم چیزیم نیست کمی دست و پام درد می کنه فکر می کنم تا یکی دو روز دیگه کاملا خوب بشم.

بر دستهایش بوسه زدم و گفتم:

- خدا منو مرگ بده که تو رو تو این حال نبینم.

- خدا نکنه عزیزم این چه حرفیه؟

وقتی از سالن بیرون آمدم مرجان گفت:

- خانم جان فکر می کنم عبدالله فردا صبح بیاد اگه باهاش کار واجبی دارین تماس بگیرم بگم خودشو برسونه.

- نه کار مهمی نیست همون فردا بهش می گم.

به اصرار احسان توی اتاق خودم خوابیدم که در اتاقم زده شد،مرجان بود.

- خانم عبدالله اومده،گفته بودین باهاش کار دارین؟

- تو برو من تا پنج دقیقه دیگه پایینم.

لباسهایم را عوض نمودم و دستی به سر وریم کشیدم و به طبقه پایین رفتم وقتی در مقابل عبدالله قرار گرفتم گفتم:

- عبدالله یک سوالی ازت دارم؟

- در خدمت هستم خانم بفرمایید.

- می خوام بدونم توهیچ کدوم از آدمای اون روز و نشناختی یه نشونی چیزی که نظرت رو جلب کنه؟

- نه خان جان به نظرم از یکی دستور گرفته بودند.

- چطور مگه؟

- آخه وقتی دیدن اوضاع وخیمه و ممکنه کسی از راه برسه فوری پریدن تو یک ماشین که یه نفر منتظرشون بود.

- ماشین چی بود؟

- پراید سفید،آدمی هم که پشتش نشسته بود یه گنده بک بود.

ناگهان جرقهای در مغزم زده شد یه قدم به طرف عبدالله برداشتم و گفتم:

- تو چهره اش رو دیدی؟

- بله خانم .

- آقا هم دید؟

- نه خانم اون موقع آقا نقش زمین شده بودند.

- عبدالله یه مرد جوون نبود که موهاشو از فرق وسط باز کرده بود؟

- بله خانم،ولی شما از کجا می دونید؟

- باید زودتر از این می فهمیدم تو برو هر وقت بهت نیاز بود خبرت می کنم.

- چشم خانم.

با اعصابی ناراحت و متشنج کنار تلفن رفتم و شماره خان عمو را گرفتم،زن عمو گوشی را برداشت:

- الو سلام حاج خانم حالتون چطوره؟

- سلام شقایق چه عجب یادی از ما کردی آقای مظاهر چطوره؟

- اگر آقا مسعود بذاره ما زندگیمونو بکنیم همه چیز رو به راهه!

- اصلا معلومه چی میگی مسعود چه کار به کار شما داره؟

 

 

 

مسعود یک دفعه منو تهدید کرد و حالا تهدیدش و عملی کرده و چند تا لات و بی سرو پا رو فرستاده سراغ احسان و کتک کاری راه انداخته اگه این بلا سر خودم اومده بود شاید به خاطر خان عمو رضایت می دادم اما چون با احسان این کارو کرده،هیچ وقت رضایت نمی دم و همین امروز با مامور میام در خونتون وقتی یه مدت افتاد هلفدونی و آب خنک نوش جان کرد می فهمه صبر آدم هم اندازه داره!سلام به خان عمو برسونید و به اقا مسعود هم بگید منتظر باشه که میام سراغش.

بعد با عصبانیت گوشی را گذاشتم وقتی برگشتماحسان را دست به سینه و تکیه داده به ستون دیدم نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت:

- با کی حرف می زدی داشتی کی و تهدید می کردی؟

- تهدید نبود من به گفته ام عمل می کنم باید همین امروز بریم از دست مسعود شکایت کنیم.

- منظورت پسر عموته؟آخه برای چی؟

- چون کسی که تورو مضروب کرده آقا مسعوده!

- تو از کجا می دونی؟کی این چیزا رو به تو گفته؟

- یه روز مسعود تو چشمام نگاه کرد و گفت که بالاخره حال احسان و می گیرم از روی نشونی هایی که عبدالله بهم داد فهمیدم کار خودشه چون کس دیگه ای با تو دشمنی نداره.

احسان لنگان لنگان روی مبل نشست و گفت:

- که این طور!اما شقایق خانم شما هم کشته مرده زیاد داشتین پس من باید منتظر باشم تا بقیشون بیان سراغم!

- شوخی نکن احسان من می خوام برم کلانتری تو هم بمون و استراحت کن.

- بهتره ولش کنی تو فامیل می پیچه زشته آبروی خان عمو می ره!

- اگه بی اهمیت باشیم ممکنه پرو بشه و کارای بدتری انجام بده به خاطر منم که شده اجازه بده از دستش شکایت کنم!

احسان لحظه ای فکرکرد و بعد گفت:

- باشه قبول،ولی اجازه نمی دم تنها بری خودمم باهات می آم!

- اما تو حالت خوب نیست!

- چیزیم نیست الان بهترم می تونمهمراهیت کنم.

 

- باشه پس من می رم لباساتو می آرم حاضر بشی.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 43
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 44
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 177
  • بازدید ماه : 730
  • بازدید سال : 9,915
  • بازدید کلی : 15,227