loading...
خوش آمدی به وب سایت تفریحی
محمد بازدید : 167 یکشنبه 06 مرداد 1392 نظرات (0)

خیلی برایم عجیب بود تا نام سعید را می شنیدم بی دلیل وجودم می لرزید و این باعث می شد کسی را که تا به حال آزاری به من نرسانده را دشمن خود بدانم. آنقدر فکر های ناراحت کننده به ذهنم خطور کرده بود که آن شب سعید را به شکل گرگی درنده دیدم که دندان هایش را تیز کرده و قصد داشت به من حمله کند. وقتی به طرفم حمله ور شد پا به فرار گذاشتم اما به یکباره مسیرش را عوض کرد ،دیدم که به طرف خواهرم حمله ور شد.در خواب فریلد می زدم وکمک می طلبیدم چرا که نظاره گر تکه تکه شدن خواهرم بودم.اگر مادر به فریادم نرسیده بود و مرا از خواب بیدار نکرده بود حتما سکته کرده بودم.

- چته عزیزم خواب دیدی؟

- بله چه خوب شد بیدارم کردی. 

مادر لیوان آب را به دستم داد و گفت:

- فکر کنم دیشب پر خوری کردی یا شاید هم فکر های بیهوده می کنی که شب خواب بد می بینی؟

ناگهان هر دو صدای جیغ گریه رضا را شنیدیم،مادر بلند شد و دوان دوان خود را به اتاق او رساند من هم به دنبالش روان شدم.انگار او هم خواب دیده بود چرا که خیلی ترسیده بودو در حالیکه می لرزید خود را در آغوش مادر پنهان می کرد.مادر موهایش را نوازش نمود و بوسه ای به صورتش زد و گفت:

- عزیزکم،پسر خوشگلم گریه نکن مامانی اینجاست از چی می ترسی مادر؟مثل اینکه شما خواهر و برادر قصد ندارید بذارید من امشب یک خواب راحت بکنم!

رضا در آغوش مادر آرام گرفت و به خواب رفت من هم اورا بوسیدم و به اتاقم بازگشتم.

*** 

فکر نمی کردم خواهرک بخواهد در جشن خان عمو شرکت کند. گرچه او هم دعوت بود اما این جشن به مناسبت بازگشت سعید به ایران بود.اما بر خلاف تصور من لیلی و شوهرش اعلام کردند که آنها هم در مهمانی خان عمو شرکت می کنند. خواهرم گفت،گذشته ها گذشته و من زندگی خوبی دارم و راضی هستم اما این نباید باعث شود که رابطه فامیلی ما به هم بخورد. حالا که خان عمو همه چیز رو فراموش کرده پس دیگه دلیلی نمی بینم که ما این قضی را کشدار کنیم.احسان خبر داره که سعید روزی خواستگار من بوده و نسبت به این قضیخ خیلی بی خیال و راحته اون می گه دختر قبل از ازدواج خواستگارهای زیادی داره ،مردزندگی نباید نسبت به این مسائل حساس باشد. شایدم به خودش مغرور چون تونسته این وسط برنده باشه! 

به چشمان لیلی خیره شدم، من همیشه خیلی چیزها رو از نگاه او می فهمیدم هر گاه ناراحت بود یا خوشحال حتی زمانی که دروغ می گفت من از چشمان دریائیش همه چیز را می خواندم به طوری که خودش شگفت زده می شد.گاهی وقتها هم می گفت:اگه همه حس ششم دارند تو حس هفتم هم داری من مطمئنم!

اما این بار نگذاشت به راز درون چشمانش پی ببرم سریع رویش را از من برگرداند و دور شد.

هردو تصمیم گرفتیم سوغاتیهای مادر که همان پارچه های زیبا بود و خیاط آنهارا تازه برایمان آماده ساخته بود را بپوشیم.همراه با کفشهایی که آنهارا هم مادر به ما هدیه داده بود.برای اولین بار به اصرار خواهرم با او به آرایشگاه رفتم.سپیده خانم آرایشگر دائمی لیلی بود چون کارش حرف نداشت حتی گاهی برای مجالس مهم و جشن های با شکوه احسان به دنبال او می فرستاد و همسرش را در منزل آرایش می نمود بعد هم با پول کلانی که آقای مظاهر(احسان)به او می داد راهی منزل می شد.برای همین خیلی مارو تحویل می گرفت و مرتبا به هنرجویان و مربیانش دستور می داد از ما پذیرایی کنند. همان زمان بود که با خودم گفتم ،پدر پول بسوزه اگر خواهرم یه زندگی معمولی داشت باید تا مدتها توی نوبت می ماندیم تازه بعدش هم به دست یکی از مربیانش درست می شدیم ولی حالا بدون وقت قبلی زیر دست سپیده خانم بودیم.وقتیآرایش خواهرم به پایان رسید واقعا زیبا شده بود. موهای طلائیش را حلقه حلقه درست کرده بود و روی شانه ریخته بود طوری که بعد از اتمام کار همه برایش کف زدند و او را عروسکی زیبا نامیدند. اما من به سپیده خانم سفارش کردم که دست توی صورتم نبرد و فقط موهایم را درست کند او کمی از اخلاق من ناراحت و دمق شد اما به روی خود نیاورد .خوب می دانستم در دل مرا امل می خواند.

***

منزل خان عمو اگرچه کهنه ساخت بود اما دارای حیاطی نسبتا بزرگ و چندین اتاق بسیار طویل بود که به م راه داشتند و یک سالن پذیرایی با فرشهای دست بافت،پنجره های رنگی و درهای چوبی.تین ساختمان ناخودآگاه انسان را به یاد زنان چارقد به سر قلیون به دست می انداخت. این خانه ارثیه پدریشان بود که به گفته بعضی از فامیلها خان مو با حیله و نیرنگ سهم پدرم را با مبلغ کمی خریده بود.اما من هرگز از زبان پدرم نشنیدم که برادر خود را متهم کند جز اینکه همیشه احترام برادر بزرگ خود را داشت.داخل حیاط یک حوض بزرگ بود و درختی کهنسال که دوستان چندین ساله بودند،این درخت همیشه توسط آب حوض آبیاری می شد و در عوض او هم سایه اش را روی آب انداخته بود.

محبوبه ومیترا دختر عموهای من قبل از ازدواجشان مرتبا به خان عمو اصرار می کردند که این خانه قدیمی را بفروشد و برایشان آپارتمانی لوکس بخرد اما هرگز موفق به راضی کردن پدرشان نشدند.در بدو ورود ما لیلی ایستاد و با کشیدن آهی گفت:

- چقدر خاطره از این خونه داریم ،یادش بخیر!

خان عمو که وسط حیاط ایستاده بود و مرتبا به همه دستور می داد به محض دیدن ما جلو آمد و بعد از اینکه به سلام و احوال پرسی ما پاسخ گفت تعارف کرد:

- بفرمایید داخل همه منتظر شما هستند چرا دیر کردین؟

مادر معذرت خواهی کرد و بعد همگی وارد ساختمان شدیم. محبوبه و میترا جلو آمدند و با آغوش باز به ما خوش آمد گفتند.همین طور محمود و مسعود در حالیکه خیره خیره مرا می نگریستند. در دل با خود گفتم ،کاشکی چشماتون از کاسه در بیاد. بعد نگاهم را به اطراف چرخاندم تا مهره اصلی این جشن را پیدا کنم،میترا را دیدم در حالیکه دست سعید را می کشید جلو آمد و گفت:

- این هم آقای مهندس گل ما!

سعید با همه دست داد و خوش آمد گفت حتی با لیلی و شوهرش بدون اینکه کوچکترین عکس العمل و تغییری در چهره اش هویدا شود.

گروه ارکستر که شروع به نواختن کرد همه به رقص و پایکوبی پرداختند. خان عمو سنگ تمام گذاشته بود انگار با خود فکر کرده بود که یک شب هزار شب نمی شود. مادر با بزرگتر ها مشغول صحبت بود،لیلی و شوهرش به اصرار میترا دختر عموی کوچکم به جمع جوانان پیوستند من هم گوشه ای را انتخاب نمودم و نشستم تا بلکه بتوانم همه را خوب ببینم .

صدایی از بغل دستم به گوش رسید که گفت:

- چقدر بزرگ شدی دختر عمو!

برگشتم ،سعید بود که در کنارم نشسته بود .این بار کمی دقیق تر سر تا پایش را نگریستم قدی متوسط داشت و وجود ریش پرفسوری و عینکی با قاب طلایی چهره اش را زیباتر کرده بود.لیوان شربتی به دستم داد و گفت:

- چرا شما به بقیه ملحق نمی شین؟

لبخندی زدم و گفتم :ممنون ،راحتم.

- شنیده بودم خیلی آرام و محجوب هستید اما نه تا این حد.ببینم سال چندمید؟

- سوم دبیرستان.

تبسم کوتاهی کرد و گفت:

- برای آیندتون چه تصمیمی دارید؟می خواین ادامه تحصیل بدین؟

- بله!من رشته روانشناسی رو خیلی دوست دارم البته نه در حد ساده بلکه پیشرفته!منظورم همون هیپنوتیزم و خوندن افکار دیگرانه اما فکر می کنم همش خواب وخیاله و امکان پذیر نیست پس مجبورم به همون روانشناسی ساده اکتفا کنم.

- نه زیاد هم خواب و خیال نیست.شاید تو کشور ما امکانش کم باشه اما در کشورهایی مثل ژاپن و چین استادان خیلی بزرگی هستند که این رشته رو آموزش می دن و مریدان زیادی هم دارند.بعد از اخذ دیپلم می تونید روی کمک من حساب کنید هر طور شده امکان تحصیلتون در زاپن را فراهم می کنم.من خودم سالها پیش مدتها دچار افسردگی بودم که با هیچ دارویی خوب نشدم اما به وسیله یکی از دوستان با استاد بزرگی آشنا شدم که او با همین علم هیپنوتیزم منو درمان کرد.

لبخند تشکر آمیزی به او زدم و گفتم: از لطفتون سپاس گذارم،راستش از پیشنهادتون خوشحال شدم حتما در موردش فکر می کنم و به شما اطلاع می دم.

در همان لحظه سیما دختر خاله سعید به ما نزدیک شد و گفت :

- شقایق خانم مثل اینکه شما فراموش کردید که در این مجلس افراد دیگه ای هم هستن که می خوان از آقای مهندس کسب فیض کنند.

در ادامه حرفهایش لبخند اغوا کننده ای به صورت سعید پاشید و گفت :

- امشب پدرتون به خاطر شما چشم روی خیلی از مسائل بسته،معلومه خیلی بهتون علاقه داره؟

سعید لبخندی زد وگفت:

- پدر مادر ها همیشه نگران بچه های خودشون هستند حتی اگه اونا پنجاه سالشو ن هم بشه باز هم پدر ومادر نگرانند.اما این ما بچه ها هستیم که هیچ وقت بزرگ نمی شیم و قدر اونا رو نمی دونیم.

سیما در حالیکه خودش را روی صندلی در کنار سعید جای می داد گفت:

- قد دارید ایران بمونید یا دوباره برگردید؟

- مشخص نیست من هنوز تصمیم نگرفتم اما فکر نمی کنم ایران بمونم چون دیگه تقریبا توی ژاپن جا افتادم و زندگی خوبی دارم پس برای موندن تو ایران باید هدفی والا داشته باشم.

- اما به نظر می آد خیلی ها علاقه مندن شما رو به هر نحوی که شده اینجا نگه دارن!؟

کلامش زهر دار بود،در حالیکه سیما با نگاهی که حسادت از آن می بارید مرا می نگریست بلند شدم و گفتم،خواهش می کنم منو ببخشید می رم داخل حیاط تا هوایی تازه کنم با اجازه.بعد در دل گفتم این آقای مهندس دربست در اختیار شما اینقدر نگران نباش سیما خانم!

بعد آندو را تنها گذاشتم و به حیاط رفتم.روی لبه حوض نشستم و به درون آب نگریستم پر از ماهی های قرمز و نارنجی بود که دوست داشتند به خواب برونداما امشب روشنایی بیش از حد و رفت وآمد افراد این خانه خواب وآرامش را از آنها ربوده بود.نگاهی به اطراف حیاط کردم چندتا از بچه های فامیل با هم سرگرم بازی بودند و صدای جیغ وخنده آنها فضا را پر کرده بود . دستم را روی آب زدم و با ماهی ها به بازی پرداختم. اما چند لحظه بعد سنگینی نگاهی را روی خودم حس نمودم.فکر کردم اشتباه می کنم اما خوب که دقت کردم سایه اش را درون آب دیدم برگشتم و نگاهش کردم داوود بود که با قیافه ای محزون مرا می نگریست.بلند شدم و گفتم :سلام.

- سلام دختر دایی،چرا تنها نشسته اید؟نکنه با ماهی ها خلوت کردین؟

- احساس کردم نیاز به هوای تازه دارم آخه امشب ها خیلی عالیه.شما چی؟نکنه شما هم اومدید هوا خوری؟

- راستش نمی دونستم دایی یه چنین جشنی برای پسرش میگیره ،با خودم عهد کردم که دیگران را راحت بگذارمچون هر کسی مسئول رفتار خودشه . به نظر من انسان باید یا زنگی زنگ باشه یا رومی روم،من سالهاست که تفریحات معنوی رو جایگزین تفریحات دنیوی کردم و بین محرم و نامحرم حریم قائلم.

توی این مجالس انسان مجبور میشه زیر دستورات دینیش بزنه ،شاید خیلی ها منو تارک دنیا بدونند.اما برای من حرف دیگران مهم نیست من آخرت رو می خوام نه این دنیا فانی و زود گذر را.

- اما پسر عمه اینطوری همیشه تنهایید،به غیر از خدای بزرگ انسان احتیاج به همنشین و مونس داره،اگه شما این شیوه رو ادامه بدید کم کم فامیل به خاطر اینکه مبادا با رفتارشون باغث آزار و اذیت شما بشن ازتون فاصله می گیرن.

- شما چی؟حتما شما هم منو تارک دنیا می دونید؟

گفتم :اتفاقا بر عکس من شما را تحسین می کنم.یک مسلمان واقعی باید مواظب رفتارش باشه ما فقط اسم اسلام رو یدک می کشیم ولی به هیچ کدام از دستوراتش درست عمل نمی کنیم. از وقتی به یاد دارم شما همیشه سعی کردین یک مسلمان واقعی باشید به خاطر همون ایمان پاکتون هم بوده که شغل معلمی رو انتخاب کردید و چندین سال داوطلبانه در روستاهای دور افتاده تدری کردید در حالیکه نیاز مالی نداشتید باید به شما افتخار کرد،شما مرد شریفی هستید.

- شما خیلی زیبا حرف می زنید،من اینقدر هم قابل تقدیر نیستم!

- اما من حقیقت رو گفتم.

آهی کشید و گفت:

- ممنون،اما به قول شما کم کم دارم اطرافیانم رو از دست می دم و از دور خودم پراکنده می کنم اما ناراحت نیستم و حرف شما رو هم قبول دارم که انسان نیاز به مونس وهمدم داره اما کسی که حرفت رو بفهمه و به حرفات نخنده،کسی که دوستت داشته باشه وتو هم دستش داشته باشی...

کلامش را خورد و با سکوت نگاهش را به زمین دوخت اما زیر نور ماه و روشنایی حیاط به طور کامل می شد قرمزی صورت او را دید که حاکی از شرمش بود.برای یک لحظه که سربلند کرد در چشمانش برق عجیبی را دیدم اما او فورا نگاهش را به زمین دوخت .کوت سنگینی بین ما حکم فرما شده بود اما بالاخره خودش سکوت را شکست و گفت:

- شقلیق خانم؟

برایم عجیب بود که منو با اسم کوچکم خواند حتی متوجه لرزش صدایش هم شدم اما با این حال جواب دادم: بله ؟

- شما می خواین با سعید ازدواج کنید؟

با تعجب گفتم :چه کسی این حرف رو به شما زده؟

- امشب همه با نگاه ها و حرفهای در گوشی در مورد شما و سعید صحبت می کردن.شنیدم که یکی گفت حاج عباس ،شقایق رو برای سعید در نظر گرفته مثل اینکه او هم مخالفتی نداره البته قبلا زن دایی قرار بوده در مورد سیما خانم با خانواده اش صحبت کند اما بعد پشیمان می شود چون سعید اونو نپسندیده و گفته که سیما رو دوست نداره اما نگار در مورد شما نظرش مساعده.

لبخند تلخی زده و گفتم:عجب ،که اینطور!من واقعا نمی دونم که این شایعه از کجا نشات گرفته چون هیچکس در این مورد حرفی به من نزده و نظر خواهی از من نکرده،شما تا حالا خواستگاری به این شکل دیده بودید که فقط خانواده داماد اطلاع داشته باشن؟البته پسر عمو سعید پسر بدی نیست ولی حتی اگه این مسئله حقیقت داشته باشه که نداره و اونا حق خواستگاری از منو داشته باشن،جواب من منفیه چون قصد ازدواج ندارم. فعلا ازدواج برای من زوده من تازه وارد هفده سالگی شدم و هیچ عجله ای برای ازدواج ندارم.

در حالیکه شادی در صورتش نمایان شده بود گفت:

- خیالم راحت شد.

- خیالتون راحت شد ؟منظورتون چیه؟

- هیچی!من هم فکر می کنم ازدواج برای شما زوده خوب فعلا با اجازه رفع زحمت می کنم ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم.

- خواهش می کنم ،ولی مگه شما برای شام نمی مونید؟

- نه خیلی وقته که از افراد داخل ساختمان اجازه رفتن گرفتم اما با دیدن شما تصمیم گرفتم چند دقیقه ای باهاتون اختلاط کنم ،با دختر عموی مهربونی که همه جا حرف از خوبی و نجابتشه!..

- ممنون شما لطف دارین،منم از اینکه باهاتون هم صحبت شدم خوشحالم.

- خوب با اجازه و به امید دیدار.

او رفت اما مرا با دریایی از ابهام وشگفتی باقی گذاشت. وقتی وارد سالن شدم خواهرم جلویم سبز شد وگفت:

- هیچ معلومه کجایی؟یواشکی کجا جیم شدی؟

- همین بیرون!رفتم هوایی عوض کنم.

- حالا خوبه که خونه خان عمو یک درخت بیشتر نداره و حیاطش هم زیاد بزرگ نیست اگه غیر از این بود باید پشت درختها دنبالت می گشتیم. آخه الان وقت هوا خوریه؟

با بی میلی گفتم:چقدر گیر می دی لیلی،حالم اصلا خوش نیست باور کن نیاز داشتم از این محیط خارج بشم.

وقتی کنارش روی مبلی جای گرفتم آرام پرسید:

- سعید رد چه موردی داشت باهات صحبت می کرد؟

خونسردانه جواب دادم :پسر مو به من پیشنهاد کرد که برای ادامه تحصیل به ژاپن برم اونم برای تحصیلات دانشگاهی،می گفت اونجا می تونم به ارزوهایم که تحقیق و گرفتن تخصص در رشته روانشناسیه جامعه عمل بپوشانم مثل اینکه دوستان زیادی داره که می تونن به من کمک کنن.خلاصه همه جوره قول کمک و یاری داد،به نظرم پسر خوبیه!

لبخند تلخی زد وگفت:

- مبارکه ایشاالله ،آقا به این زودی برنامه سفرتون رو هم ردیف کردن،پس حسابی دل و قلوه رد وبدل کردید،خوبه...خیلی خوبه...

نگاه شماتت بارم را به او انداختم و گفتم:همه چیز در حد یک پیشنهاد بود،من اصلا علت ناراحتی تو رو نمی فهمم.بینم تو هنوز گذشته ها رو فراموش نکردی و نسبت به همه بدبین هستی در حالیکه این وسط بیشتر از همه به سعید ظلم شده ولی اون اصلا به روی خودش نمی آره و رفتاری آرام و خونسرد داره حتی نگاه مستقیمی هم روی تو نینداخت مگه ندیدی چقدر گرم و صمیمانه با احسان برخورد کرد. تازه چه اشکالی داره من برای ادامه تحصیل به خارج از ایران برم واز سعید کمک بگیرم البته باید با مامان مشورت کنم ببینم اون چی میگه؟فکر می کنی خیلی خرج بر می داره؟

پوزخندی زد وگفت:

- من از شما پوزش می خوام که در مورد مسائل خصوصی شما و آقای مهندس مداخله کردم امیدوارم خوشبخت بشین فقط دوست ندارم روزی برسه که پشیمونیت رو ببینم.

- این چرت وپرت ها چیه که می گی؟کی خوشبخت بشه،اصلا تو چرا اینطوری شدی؟هیچ معلوم چت شده؟

- من هیچیم نیست این تویی که چیزیت شده!

صورتش از فرط ناراحتی قرمز شده بود وقتی احسان در کنارش نشست لبخند تصنعی بر لب آورد و با او گرم صحبت شد وسعی نمود بر خود مسلط شود اما تا آخر شب با من حرف نزد. در مغزم سوالاتی بود که جوابش را نمی یافتم و نمی دانستم علت این حساسیت چیست؟لیلی زندگی خودش را داشت زندگی که همه حسرت آنرا می خوردند چرادوست نداشت سعید به من نزدیک شود. اصلا چرا همه رفتارشون تغییر کرده بود،داوود یک جور دیگه سخن می گفت و لیلی با من رفتاری تلخ و گزنده پیدا کرده بود انگار که من برای او رقیب بودم. گاهی با خود می گفتم آیا او به من حسادت می کند؟اما بعد بر خودم نهیب می زدم که خواهرم فقط نگران آینده من است.مسعود با اینکه از گوشه و کنار حرف من و برادرش را شنیده بود اما باز هم با چشمان هیز و درنده اش همه جا دنبالم می کرد،سعید مرا ترغیب نمود که خوب درس بخوانم وخود را آماده رفتن به ژاپن کنم.

***

روی تخت دراز کشیده بودم ودر حالیکه افکارم با پروازشان به همه جا سرک می کشیدند ناگهان رضای کوچک خودش را در آغوشم انداخت و با خنده گفت:

- آجی بیا بازی!

نگاهم را از سقف گرفتم و بلند شدم و در آغوش فشردمش و در حال نوازش به او گفتم:شیطون بلا،مگه تو هنوز نخوابیدی؟

- خوابم نمی آد می خوام بازی کنم.

- اما الان وقته خوابه بلند شو با هم بریم بخوابیم فردا صبح با هم بازی می کنیم باشه؟

- قول می دی؟

- آره عزیز دلم.

رضا را بغل کردم و او را سر جایش در کنار مادر خواباندم،مادر چشم گشود و با بی حالی گفت:

-چرا هنوز نخوابیدی؟

- مگه شازده کوچولوی شما می ذاره آدم کمی بخوابه،مثل اینکه خیلی خسته بودید که از بلند شدنش بیدار نشدین.

مادر برگشت به طرف رضا و او را در آغوش گرفت و با چشمکی به من اشاره کرد که بروم.

صبح روز بعد به خاطر قولی که به رضا داده بودم یک ساعتی با او به بازی پرداختم.روز تعطیلی بود بعد از پایان بازی سراغ دفتر خاطراتم رفتم وآنرا گشودم وقلم را روی آن به حرکت در آوردم. گاهی به فکر فرو می رفتم وسعی می نمودم همهچیز را به یاد بیاورم تصمیم داشتم تمام خاطرات روزمره ام را در ذهنم مرور کنم.یک ساعتی می شد که لیلی به تنهایی بدون احسان به منزل ما آمده بود،صدای داد و بیداد لیلی مرا از افکارم خارج نمود و باعث شد که با تشویش و نگرانی خودم را به آنها برسانم برای اولین بار بودکه می دیدم خواهرم صدایش را روی مادرم بلند نموده.با قدمهای تند وسریع سرتاسر سالن کوچک را می پیمود و دوباره باز می گشت و با عصبانیت فریاد می زد:

- من نمی گذارم...نمی گذارم،اصلا این خانواده از جان ما چی می خوان؟

مادر در حالیکه سر در گریبان فرو برده بود و زانوی غم در بغل گرفته بود با چهره ای مغموم وساکت فقط نظاره گر رفتار او بود.پرسیدم:چی شده مامان؟

- چیزی نیست دخترم،الهی زبونم بسوزه فقط یک کلام گفتم می خوام خانواده خان عموت رو به خاطر ورود سعید به ایران دعوت کنم،ببین چه الم شنگه ای راه انداخته ،هر چی بهش میگم زشته خوبیت نداره همه فامیل دارن دعوتشون می کنند به خرجش نمی ره. آخه پس فردا فامیل پشت سرمون هزار و یک جور حرف درمی آرن یه شب که هزار شب نمی شه می گه نباید دعوتشون کنیم.

لیلی قهقهه مسخره ای سر دادو گفت:

-من الم شنگه راه انداختم یا شما؟مثل اینکه فراموش کردید این خانواده بهد از مرگ پدر چه به روزمون آوردن؟مادر اگه شما یادتون رفته من هنوز یادمه که در و همسایه سر از خونه هاشون بیرون آورده بودند وبه بد و بیره های همین زن عمو گوش می دادند.من همه چیز رو به خاطر دارم و فراموش نکردم که هرکس منو می دید ازم سوال میکرد، مثل اینکه مادرت می خواد همسر خان عموت بشه ولی از قول من به مادرت بگو خوب نیست آدم آتیش پشت دست کسی بذاره.یادتون نیست چقدر بد وبیراه پشت سرمون گفتن؟من دوست ندارم پای این خانواده به خونه پدریم باز بشه،مطمئنم پدر هم راضی و موافق نظر منه!

رو به روی خواهرم ایستادم و گفتم :درسته که فرزند ارشد این خانواده هستی اما تو حق نداری صدات رو روی مادر بلند کنی اون همیشه بهترین کار و برای ما انجام داده.اگر کمی فکر کنی متوجه میشی بعد از مرگ پدر،مادر می تونست ازد.اج کنه و سایه ناپدری رو سرمون بیاره ولی اون تمام زندگیش رو وقف ما کرد.حالا تو چطور راضی می شی اینطوری باهاش صحبت کنی مادر خودش صلاح کارو بهتر از من وتو می دونه پس بهتره کینه هارو فراموش کنی و همه چیز رو به دست خدا بسپاری.

در همان لحظه لیلی چشمان آبیش را به من دوخت،دیگر زیبایی گذشته در آنها دیده نمی شد بلکه فقط خشم و ناراحتی درآن موج می زد.بی درنگ دستش را بالا برد و سیلی محکی به گونه ام نواخت انگار منتظر این بود تا عقده هایش را سر من خالی کند!

- خفه شو،هرچی می کشم از دست توست.خوب می دونم توی کله پوک و بی مغزت چی می گذره،فکر ازدواج با سعید و از سرت بیرون کن همین طور فکر ژاپن رفتن و چون من نمی گذارم.فهمیدی؟

در حالیکه دستم را روی گونه ام گذاشته بودم فقط نگاهش کردم او هم کیفش رابرداشت و خانه را ترک کرد.بعد از انکه مادر چندین بار صدایم نمود برگشتم و نکاهش کردم،با چشمانی اشکبار مرا می نگریست و بعد از من پرسید:

- حالت خوبه؟

مانند ادم های مسخ شده جواب دادم:خوبم نگران نباشید.بعد راه اتاقم را در پیش گرفتم . صدای مادر را شنیدم که با خود می گفت،نمی دونم خدایا چه بر سر این دختر اومده که مثل دیوونه ها رفتار می کنه.

درون اتاقم ساعت ها اشک ریختم.چقدر جای پدرم را خالی می دیدم اگر بود لیلی هرگز جرات سیلی زدن به من را نداشت.چند روزی از آن ماجرا گذشت و طی این مدت هچ خبری از لیلی نشد.آنروز دوباره آان جوان را سر راهم دیدم با خواهش و التماس از من خواست تا شماره تماس منزل را به او بدهم تا با مادرم صحبت کند،من هم بعد از اینکه برایش شرط گذاشتم که دیگر سر راهم قرار نگیرد شماره تماس را به دستش دادم و گفتم: بی خود وقت خودتون رو تلف نکنید من که به شما گفتم قصد ازدواج ندارم.

در جوابم گفت:

- من صبرم زیاده خانم،ببخشید می تونم اسمتون رو بپرسم ؟

سرم را به زیر انداختم و گفتم:شقایق اقبالی.چند بار نام شقایق را زیر لب زمزمه کرد و بعد گفت:

- اونقدر صبر می کنم تا بالاخره جواب مثبت بدین.

سرم را تکان دادم وگفتم :بی فایده است.بعد راهم را در پیش گرفتم. وقتی سر کوچه رسیدم از دور پرادوی سیاه رنگ احسان را شناختم،او چندین ماشین آخرین سیستم و زیبا داشت اما نمی دانم چرا همیشه او را پشت این ماشین زیباتر می دیدم.چندین بار از لیلی خواسته بود رانندگی بیاموزد اما خواهر من همیشه طفره می رفت و می گفت از رانندگی وحشت داره،شاید به خاطر مرگ پدرم بود که دوست نداشت پشت رل بنشیند. برای من و مادر عجیب بود که دختری که همیشه از خانه کوچکمان شکایت می کرد و مادر را مجبور می نمود هر ساله اورا در دبیرستان غیر انتفاعی بالای شهر ثبت نام کند حاضر نبود رانندگی رابیاموزد و یکی از آخرین مدلهای ماشین را سوار شود.خواستم زنگ بزنم که به خاطر آوردم کلید دارم،در را بازنمودم و داخل شدم.وقتی داخل ساختمان شدم احسان را گرم گفت وگو با مادریافتم به محض دیدن من بلند شد ،به آرامی سلام کردم و گفتم:

- خوش آمدید ،خواهش می کنم بفرمایید!

می خواستم وارد اتاقم شوم که گفت:

- کجا خانم>نکنه با من هم قهری؟

- این چه حرفیه ؟من با هیچکس قهر نیستم!

بعد نزدیکتر آمد وگفت:

- نمی خواد کتمان کنی من میدونم که با لیلی مشکل پیدا کردی. خوب حق هم داری چون برام تعریف کرده که چه رفتار ناپسندی باهات داشته ،من از جانب او از تو معذرت می خوام.این روزها حال و روز خوبی نداره باور کن رفتارش با من هم تغییر کرده اما حالا از کاراش پشیمون شده چون خجالت می کشید از من خواست که پیش تو بیام و ازت بخوام اونو ببخشی؟

- من از دست لیلی ناراحت نیستم چون خواهر بزرگمه هرچی بگه قبول دارم.

احسان لبخندی زد و گفت:

- همین صبر و استقامتته که زبونزد فامیل شده تو در همه شرایط آرامش داری خوش به حالت!من واقعا به تو غبطه می خورم لیلی اگه کمی از اخلاق تو رو داشت دیگه من هیچ مشکلی نداشتم اما متاسفانه اون خیلی زود عصبانی می شه حالا برو آماده شو برای نهاردر یک رستوران شیک و مجلل توی هتل مهمون من هستید. خواهرت هم اونجا منتظر شماست بعد هم از اونجا به منزل ما می ریم فکر می کنم اگه چند روزی پیش لیلی بمونید حالش بهتر می شه انگار تنهایی خیلی رو اعصابش فشار آورده.

مادر مداخله کرد و گفت :

- احسان جان چرا شما فکر آوردن یک بچه نیستید،الان پنج ساله که با هم ازدواج کردید اگه مشکل خاصی هست باید به پزشک مراجعه کنید.لیلی که همیشه از جواب طفره می ره تو راستش رو بگو؟

- مادر جان نیازی به پزشک نیست چون نه من مشکلی دارم نه لیلی فقط دختر خانم شما و همسر بنده زیر بار بچه دار شدن نمی ره. هر بار بهونه در می آره و میگه اگه بچه دا ر بشیم تو بچمون رو بیشتر از من دوست داری،من هم مجبورم سکوت کنم چون به همین وسیله است که می تونم عشقم رو به اون ثابت کنم.

مادر با ناراحتی گفت :

- وا خاک عالم!این چه حرفیه که این دختره می زنه اصلا قابل قبول نیست یعنی اون به بچه خودش هم حسودی می کنه. خدایا توبه این دیگه از اون حرفاست!

احسان خندید و گفت:

- خوب برای اینکه منو خیلی دوست داره واسه همین حسودی می کنه،منم اون خیلی دوست دارم برای همین تا الان به تموم خواسته هاش تن دادم. بچه برای من مهم نیست من دوست دارم همسرم رو همیشه خوشحال و راضی ببینم.

**

وقتی وارد سالن شدیم خواهرم را نشسته و منتظر دیدم،در همان نگاه اول حال پریشان او را دریافتم. به محض دیدن ما بلند شد وخودش را در آغوش مادر رها کرد و گریه سر داد و بعد رو به من کرد و گفت:

- ببخش دست خودم نبود الهی دستم بشکنه!

با لبخند گفتم:بخشیدم چند دونگ از این رستوران رو می خوای؟

- بی مزه!

بعد از آن یک جمع سر خوش و سر حال بودیم و از غذاهای متنوعی که احسان سفارش داده بود صرف کردیم.لحظه ای بینمان سکوت برقرار شد برای آنکه حال و هوای ان جمع را عوض کنم گفتم:

- آقا احسان به نظر شما درآمد رستوران خوبه؟

- چطور مگه ؟نکنه می خوای رستوران بزنی؟

با خجالت گفتم:

- نه راستش یک خواستگار دارم که نزدیک دبیرستان خودمون یک رستوران بزرگی داره.

چند لحظه ای سکوت بین همه برقرار شد و هر کس انگشت به دهان مرا می نگریست.مادر اخمی کرد و گفت:

- شوخی می کنی؟

- نه مامان جان خیلی هم جدی دارم می گم،خیلی وقته که می خواد با شما صحبت کنه اما من مانع می شدم و اجازه نمی دادم.هرچی بهش گفتم قصد ازدواج ندارم قبول نکرد به خاطر همین بالا خره مجبور شدم که شماره منزل رو به او بدم.

احسان هوم بلندی کشید و گفت:

- مبارکه پس بالاخره ما هم باجناق دار شدیم آنهم باجناق رستوران دار.

- نه چون من قصد ادامه تحصیل دارم و می خوام مدارج بالا را طی کنم البته اگه خدا بخواد.

لیلی در ادامه بحث گفت:

- عزیزم تو خبر نداری شقایق خانم ما قصد ادامه تحصیل در خارج از کشور رو داره.

با اینکه لحنش کنایه آمیز بود اما به روی خودم نیاوردم وگفتم،من به تنها چیزی که فکر نمی کنم ازدواجه دوست دارم درس بخونم و پیشرفت کنم حالا هر کجا راه برام باز باشه که بتونم پله های ترقی رو یکی یکی طی کنم برای من فرقی نمی کنه.من هیچ علاقه ای به ازدواج ندارم به طور کلی از ازدواج فراریم.

نمی دانم چرا نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و اعتراف کردم که از ازدواج گریزانم اما احسان پاسخی به من داد که باعث شد تا مدت ها به آن فکر کنم.گفت:

- چون فرد مورد علاقه ات را پیدا نکردی هنوز گرمای عشق را احساس نکردی. عشق موهبتی است که خدا به انسان عنایت کرده به شرط آنکه پاک و بی آلایش باشه متاسفانه خیلی ها از این کلمه زیبا سؤاستفاده می کنند و اونو لکه دار می سازند.شقایق جان اگر روزی عاشق بشی آنروز پشت پا به تمامی درس و مدارج بالا می زنی مطمئن باش.

منزل احسان و لیلی درون یک خیابان خلوت در بالای شهر قرار داشت،ساختمانهای زیبا و درختان سر به فلک کشیده سرتاسر آن خیابان را فرا گرفته بود.من همیشه فکر می کردم احسان زیبا ترین خانه مسکونی آنجا را دارد.این خانه درون باغ بزرگی بود که سرتاسر آنرا درختهای کاج و سروو درختهای میوه سیب وگیلاس پوشانده بود.

آنطور که خواهرم تعریف می نمود این باغ از آن یکی از ثروتمندان قدیمی بوده که بعد از مرگش به دست وراث می افتد و فرزندانش که خارج از کشور به سر می بردند آنرا در معرض فروش می گذارند و احسان آنرا به بالاترین قیمت خریداری می کند و بعد ساختمان قدیمی آنرا خراب می کند و منزل باشکوهی با نقشه یک مهندس ایتالیایی که برای او می کشد ،می سازد.البته حاضر نمی شود درختان کهن سال را قطع کند.وقتی وارد می شدیم و جاده طولانی باغ را می پیمودیم از لای درختان نمای زیبای آن خانه که بیشتر شبیه به قصر بود به هر بیننده ای چشمک می زد.گلهای پیچکی که اطراف خانه کاشته شده بود از دیوارهای مرمرین این ساختمان بالا رفته و اطراف آنرا احاطه و منظره ای بدیع و جالب به وجود آورده بود.داخل ساختمان هم زیبایی خاص خودش راداشت.لوستر های بزرگ با الوانهای زیبا و دکوراسیون فوق العاده ای این خانه را مزّین کرده بود.کف ساختمان با گرانیت های زیبا پوشیده و به همراه مبل های زیبا که به سبک ایتالیایی ساخته شده بودند. هر وقت به این خانه می آمدم یکی از اتاقهای طبقه بالا که مشرف به باغ بود را انتخاب می کردم چون از انجا می توانستم تمامی باغ را دید بزنم و ساعتها پشت پنجره بشینم و به این منظره زیبا چشم بدوزم.

با ضربه ای که به در اتاقم زده شد به خودم آمدم لیلی وارد اتاق شد و گفت:اجازه هست؟

- بفرمایید.

- چیکار می کردی؟

- داشتم منظره این باغ رو تماشا می کردم هیچ وقت از دیدنش سیر نمی شم خوش به حالت که تو این باغ رویایی زندگی می کنی. واقعا که احسان خیلی با سلیقه است در واقع برات کاخی ساخته و تو هم ملکه زیبای اونی.

آرام آرام به من نزدیک شد و کنار پنجره آمد و او هم باغ را نگریست بعد از مکث کوتاهی گفت:

- عجیبه که این باغ با همه توصیفی که تو از اون داری برای من هیچ جاذبه ای نداره!

با تعجب گفتم :منظورتو نمی فهمم یعنی تو اینجا رو دوست نداری؟یا چیزی بالاتر از این می خوای؟

- نه جانم درسته که من دوست دارم همه چیز داشته باشم اما همه چیز هم مال وثروت نیست خیلی ها تصور می کنند من به خاطر ثروت احسان باهاش ازدواج کردم امااینطوری نیست هدف من چیز دیگه ای بود.

گفتم :می دونم که مال و ثروت خوشبختی نمیاره برای منهم مهم نیست اما آیا تو واقعا زیبایی این باغ رو نمی بینی؟این همه شکوه وجلال و عظمت خدا رو.

لبخند تصنعی بر لب زد و گفت:

- گاهی انسان در زندگی خلعی احساس می کنه که با هیچ کدام از زیبایی های دنیا پر نمی شه.

زمانی که می خواست از در خارج شود به آرامی پرسیدم :لیلی؟

- بله.

- هدفت از ازدواج بااحسان عشق و علاقه ای بود که به اون داشتی درسته؟من میدونم که تو اونو عاشقانه دوست داری.

بدون اینکه جوابم رابدهد گفت:

 

- شام حاضره زودتر بیا پایین.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 43
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 31
  • باردید دیروز : 44
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 190
  • بازدید ماه : 743
  • بازدید سال : 9,928
  • بازدید کلی : 15,240