loading...
خوش آمدی به وب سایت تفریحی
محمد بازدید : 421 یکشنبه 06 مرداد 1392 نظرات (0)

وی کلانتری شکایت نامه ای علیه مسعود تهیه کردم و عبدالله را به همراه یک مامور به خانه خان عمو فرستادم اما آنها به ما اطلاع دادند که آقای مسود اقبالی فرار را بر قرار ترجیح داده اما رئیس کلانتری به ما قول صد در صد داد که به این مسئله رسیدگی کند.شب هنگام بعد از صرف غذا زمانی که مرجان و بی بی داشتند میز غذا را جمع می کردند آیفون به صدا در آمد و من روی مانیتور داخل سالن چهره زن عمو وداوود را شناختم وقتی اجازه ورود به انها داده شد با راهنمایی بابا علی وارد ساختمان شدند.

- سلام زن عمو،سلام پسر عمه،خوش آمدید.

احسان هم با همان سر باند پیچی شده و پای که هنوز می لنگید به آنها خوش آمد گفت،می دانستم از جریان مطلع شده اند و برای وساطت به منزل ما آمده اند.وقتی همگی نشستند زن عمو گفت:

- شقایق جان به خدا من شرمنده ام نمی دونم این پسره چرا این کارو کرد!بهش گفتم که شیرم و حلالش نمی کنم که آبروم و اینطوری برده پدرش اینقدر ناراحت بود که گفت،من خجالت می کشم به صورت آقا مظاهر نگاه کنم برای همین نیومد اما اومدم ازتون خواهش کنم که اونو ببخشید!

نگذاشتم احسان حرفی بزند با دست به او اشاره کردم و خودم رشته سخن را به دست گرفتم:

- زن عمو اگر من امروز پسر شما رو ادب نکنم فردا ممکنه دست به کارهای وحشتناک تری بزنه اون باید بدونه مملکت قانون داره.مسعود یه روزگاری خواستگار من بوده که من اونو برای زندگیم مناسب نمی دونستم این که دلیل نمی شه که بخواد شوهر منو آزار و اذیت کنه احسان اگه منو دوست داره نباید رضایت بده وآقا مسعود باید بره زندان.

- اما شقایق جون تو که اینجوری نبودی تو در مهربونی و محبت زبانزد فامیلی!خان عموت به من گفت که بهت سلام برسونم و بگم به خاطر او مسعود دو ببخش.

- هرگز!شما ببینید با احسان چیکار کرده،من با هر نگاهی که به او می اندازم دلم آتیش می گیره اگه با خودتون اینکارو کرده بودند رضایت میدادین.

داوود لب به سخن گشود و گفت:

- دختر عمه من می دونم که مسعود کار بسیار زشتی انجام داده !منم به توصیه خان عمو اینجام،می خوام بگم لذتی که تو بخشش هست در انتقام وجود نداره اگه می شه و راهی داره روی منو زمین ننداز و از شکایت صرف نظر کن.

بعد زن عمو رو به احسان کرد و گفت:

- آقا احسان خواهش می کنم نذارید آبروی ما بیشتر از این بره و رضایت بدید.

احسان که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت:

- شقایق هرچی بگه نظر من نظر اونه.

لبخند پر مهری به او زدم و گفتم:

- ممنون عزیزم،اگه اجازه بدی به خاطر پسر عمه داوود که همه روی پاکیش قسم می خورن اونو ببخشیم اما از قول من به مسعود بگین این اولین و آخرین باری باشه که سد راه من و زندگیم می شه دفعه دیگه هیچ بخششی در کار نیست.

زن عمو که از اخلاق و رفتار من تعجب کرده بود لب به دندان گزید و سکوت کرد .گفتم:

- من برای شما و خان عمواحترام زیادی قائلم اما چرا شما سعی نمی کنید برای دیگران ارزش قائل بشید چرا همیشه همه کارها اونطوری که شما می خواین باید پیش بره؟

- اما شقایق جان ما حرفی نزدیم که شما رو ناراحت کنه.

- به نظر خودتون شاید،اما اگر کمی فکر کنید همه چیز یادتون میاد!

احسان که ناراحتی مرا دید گفت:

- گذشته ها گذشته،آدمیزاد جایز الخطاست.اشکالی نداره ششقایق جان خودت و ناراحت نکن من که به خواست خدا حالم خوبه و دوست ندارم این مسئله فشار عصبی به روی تو باشه!

بنابراین به خاطر پسر عمه داوود ما از شکایت خود صرف نظر کردیم و فردای آن روز عمه بسیار از ما تشکر کرد.

***

یکی از همین روزها بود که تلفن خانه به صدا در آمد و مرجان به احسان گفت:

- آقا مثل اینکه با شما کار دارند چون انگلیسی صحبت می کنه!

وقتی احسان گوشی را به دست گرفت و با طرف مقابل شروع به صحبت کرد لهجه اش تغییر کرد و به فرانسوی با طرف مقابل شروع به صحبت کرد به خوبی می شد تشخیص داد که مخاطب او آشناست.وقتی تماس قطع شد احسان رو به من کرد و روی مبل نشست و رو به من کرد و گفت:

- تا چند روز دیگه مهمون داریم.

- مهمان!کی هست؟

- طی سفرهایی که این چند سال به فرانسه داشتم با دیوید آشنا شدم پسر خوش برخوردیه و خونگرمیه.حالا قصد داره برا ی گردش به تهران بیاد،دیوید یک نقاش خیلی ماهره!می خواد بیاد از مناطق دیدنی ایران عکس بندازه و بعد اونا رو نقاشی کنه فکر می کنم یک ماهی مهمون ما باشه تو که ناراحت نمی شی؟

- چرا باید ناراحت بشم اتفاقا خوشحال هستم چون بالاخره برای یه چند وقتی این خونه از سکوت و خموشی بیرون می آد!مستقیم نگاهم کرد و گفت:

- می دونم که خسته شدی اما قبول داری که خودت مقصر بودی بهت گفته بودم که ممکنه رویه زندگی من همین طوری سالها طول بکشه تو نباید این شرایط را قبول می کردی.الان قریب به یک ساله که تو در این خونه محبوس شدی و من زندان با ن خوبی برات نبودم اما می خوام یه اعترافی پیشت بکنم باورت می شه دارم می ترسم از روزی که بخوای ترکم کنی!

رو به رویش ایستادم و گفتم:

- هرگز اون روز از راه نمی رسه حتی اگه زمانی گردنمو لای گیوتین بذارن من دست از تو بر نمیدارم مگه اینکه خودت منو برونی.

- یعنی حاضری تا آخر عمر به پای خودخواهی من بسوزی و بسازی؟

آرام گفتم:

- من دوست دارم،در راه عشق سوختن هم زیباست!

سری تکان داد که معنایش را نفهمیدم و آهی که از سینه کشید برایم مجهول بود با همان قدمهای استوار و سینه ستبر از اتاق خارج شد.

بالاخره این مهمان خارجی از راه رسید و احسان به فرودگاه رفت و او را به منزل آورد وقتی با دیوید دست دادم نگاهی به احسان انداخت و به انگلیسی چیزی گفت که هر چه سعی و تلاش نمودم معنای کلماتش را نفهمیدم و در دل گفتم،روز روزش در انگلیسی هیچ بودی حالا هم که یکساله لای هیچ کتاب به درد بخوری را باز نکردی!

نگاهم را به احسان دوختم تا شاید نقش یه مترجم را برایم بازی کندکه او هم تبسم زیبایی کرد و گفت:

- بهت بگم لوس نمی شی؟

با لبخند گفتم:

- مگه چی گفت؟

- گفت دخترای ایرانی همشون اینقدر زیبا و جذاب هستن؟منم در جوابش گفتم: نه این خانم منه که زیبایی خارق العاده ای داره!

دیوید موهای حنایی رنگی داشت با پوستی سفید که روی گونه اش مقداری کک و مک دیده می شد با چشمانی سبزفام،در کل قیافه زیبایی داشت.احسان به زبان فرانسه هم مسلط بود و آندو خیلی راحت با هم گفت و گو می کردند.سر میز شام احسان گفت:

- دیوید مهارت زیادی در چهره نگاری داره از من خواسته که ازت اجازه بگیرم تا چهره ات رو نقاشی کنه.

 

 

 

لحظه ای قاشق در دهانم ماند و متعجب شوهرم را نگریستم.

- فکر نمی کنم زیبایی من اونقدر باشه که به درد مدل نقاشی بخوره!

احسان سخنم را برای دیوید ترجمه کرد و جواب دیوید را به من گفت: ((می گه شما بی نظیرید می خوام یه تابلو ازتون بکشم و اسمشو بذارم دختر مشرقی از همین فردا شروع می کنم.))

گفتم:

- احسان تو مخالفتی نداری؟

- نه عزیزم دیوید نقاش چیره دستیه و هر کجا سوژه ای ببینه اونو رو بوم پیاده می کنه و این اولین باره که در مورد چیزی اینقدر مشتاق کشیدنه اما تو اگه خودت راضی نباشی امریست جدا گونه و من اصراری به این کار ندارم.

سرم را به علامت اینکه مخالفتی ندارم تکان دادم و او هم با لبخندی شیرین پاسخم را داد.

روز بعد دیوید همان طور که گفته بود شروع به کشیدن چهره من به روی بوم نقاشی کرد او لاغر اندام و کشیده بود با دستانی ظریف که هنرمند بودن او را به خوبی نمایان می ساخت. وقتی کارش به اتمام رسید با شادی گفت:

- Very good

و به این ترتیب به کار خود احسنت گفت بلند شدم و به تابلو نظری انداختم روی بوم 70*50 کشیده بود . واقعا کارش بی نظیر بود تصویر کاملا شبیه بود حتی موهای بلندم را که بافته بودم به تصویر کشیده بود.وقتی احسان از شرکت بازگشت نگاهی عمیق به تابلو انداخت و با دیوید به گفت و گو پرداخت،او سعی داشت تا چیزی را درون تابلو به احسان نشان دهد و نظرش را به او القا کند.

متوجه ناراحتی همسرم شدم در کنارش نشستم و فنجان قهوه را به دستش دادم و گفتم:

- چه چیز همسر مهربون منو دگرگون کرده؟

نگاهی به تابلو کرد و گفت:

- به دیوید اعتراض کردم که چرا چشمهای تورو غمگین کشیده!با سماجت سعی داره به من بفهمونه که چشمهای تو در عین زیبایی غمی بزرگ درون خود پنهان دارن منم بهش گفتم که همسر من هیچ غمی نداره،ولی اون قبول نمی کنه.

لبخندی زدم و گفتم:

- خودتو ناراحت نکن نقاشا همه همین طورین.فکر میکنند روانشناس خوبی هستند .

در حالیکه بدن خود را به عقب مبل تکیه می داد گفت:

- اما اون درست می گه این یک حقیقته من نمی تونم از اون فرار کنم!

سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:

- این طور نیست من با تو خوشبختم و هنوز هم عاشقانه تورو می پرستم.

- هیچ می دونستی تموم خوبی های دتیا در تو خلاصه شده تو فرشته ای هستی که خدا برای من فرستاده!به یکباره اومدی و منو از برزخی که برای خودم ساخته بودم نجات دادی،گل من هیچ می دونستی گل اصلی این باغ تو هستی و اگر نباشی روح این باغ میمیره!گرچه از من محبتی نمی بینی و همیشه باید نگاه سردم و تحمل کنی اما من تشنه محبت توام هیچ وقت فکر نکن که من تورو برای انتقام به خونم اوردم،من دوستت دارم و می خوام همیشه باور داشته باشی که همسر بدت به وجودت افتخار میکنه.

دیگر حرف های او برایم قابل هضم نبود،دوست داشتم به او بگویم که نامه هایت را خوانده ام پس چرا به من دروغ می گی؟من می دانم که تو منو برای انتقام به خونه ات آوردی اما سکوت کردم و بغضم را فرو خوردم دیگر نمی توانستم به خودم دروغ بگویم احسان خیلی تغییر کرده بود و این برای من روزنه امیدی بود چشمان سیاهش دیگر سردی گذشته را نداشتند بلکه یک دنیا رمز و راز در آنها وجود داشت.آیا روزی می رسد کهاو سفره دلش را برایم بگشاید و با من درد و دل کند،احساسم به من می گفت که آنروز دور نیست و به زودی فرا خواهد رسید.

دیوید چند با رخواست که به هتل برود اما احسان اجازه نداد و گفت که ما ایرانی ها رسم مهمان نوازی داریم و هرگز مهمان خود را راهی هتل نخواهیم کرد!هر دو رفق خیلی با هم صمیمی صحبت می کردند با اینکه او جوانی غربی بود اما هرگز رفتاری سبکسرانه نداشت و در همه حال رعایت ادب و نزاکت را می نمود.بی خود نبود که احسان با او دوست شده بود و به گفته خودش قصد داشت تا بعد از سال نو او را در کنار خود نگه دارد چون با کمتر کسی طرح دوستی می ریخت با دیوید هم برای این دوست شده بود که او بسیار خوش برخورد و مهربان بود.

احسان به من پیشنهاد کرد که دوست دارد من او را در بازدید از جاهای دیدنی و جالب تهران یاری کنم چون خود او نمی توانست و مشغله کاریش این اجازه را به او نمی داد.اول کاری که کردم سری به خانه مادرم زدم خوشبختانه لیلی آنجا حضور نداشت،مادر مشکوک نگاهم کرد وگفت:

- تو خونه شما چه اتفاقی افتاده؟

- چطور مگه؟

- خاتون یه روز صبح با چشم گریون سرو کله اش پیدا شد و گفت که دیگه نمی خواد اونجا بمونه و تحمل دوری لیلی رو نداره اما من از پچ پچ های اون دوتا دستگیرم شد که باید مسئله دیگه ای در بین باشه!

دقایقی مادر را نگریستم و بعد گفتم:

- اشاره به کاری که کردهبود نکرد.

مادر با لحن کنجکاوی پرسید:

- مگه چکار کرده؟من که گفتم قضیه برام بودار شده!

- مادر جون خاتون خبرنگار ماهری بود که اخبار منزل منو به گوش لیلی می رسوند،در واقع جاسوسی مارو می کرد برای همین احسان او را اخراج کرد.

- آخه اخبار منزل تو چه ربطی به خواهرت داره!برای چی نمی چسبه به زندگی خودش اون خودش این زندگی رو نخواست من که سر از کار این دختر در نمی آرم واقعا خجالت آوره!

با ناراحتی گفتم:

- اینو دیگه باید از خودش بپرسید گرچه احسان اصرار کرده که چیزی به روی لیلی نیارم پس شما هم فعلا به او حرفی نزنید.

مادر با ناراحتی گفت:

- این خاتون چه دختر آب زیر کاهیه اما بالاخره حقیقت افشا میشه تا کی می خوان مخفی کنند مطمئنم یه روزی خودشون اقرار می کنند.دخترم بهتره تو به زندگی خودت بچسبی و در ضمن خیلی خوشحالم که هردوتون یک فداکاریه دیگه هم کردین و نذاشتین آبروی خان عموت بره!

- اگه به خاطر داوود نبود ادبش می کردم شما که نمی دونید چی به سر احسان آورده بودن.

- اشکالی نداره دخترم بخشش شما پیش خدا ارج داره.

در مقابل اصرار مادر که می خواست بیشتر بمانم امتناع کردم و در حالیکه رویش را می بوسیدم گفتم:

- احسان یک مهمان خارجی داره که اهل فرانسه است و خیال داره مدتی تو ایران بمونه،این وظیفه به دوش من گذاشته شده که در گشت و گذار باهاش همراه باشم.

 

 

 

هر طور میلته دخترم به شوهرت سلام برسونو بگو خوب ما رو از یاد برده!

- مادر احسان گرفتاره اما باور کنید فراموشتون نکرده خوب شما بیاید اصلا چطوره همین الان راهی باغ بشید می رم تو ماشین می شینم تا شما آماده بشین نگران رضا هم نباشین می گم احسان بره دنبالش.

- ممنون عزیزم من می تونم بیام باید هر روز به خونه خواهرت سر بزنم چون چیزی از بچه داری نمی دونه.مادر شوهر و خواهر شوهرش هم خیلی وقته برگشتن سر خونه زندگیه خودشون نباید اونهارو تنها بذارم.

- بله شما درست می گین پس من دیگه بیشتر از این اصرار نمی کنم حتما تا الان دیگه دیوید از خواب بیدار شده و منتظر منه،خداحافظ.

- به سلامت دخترم.

همان طور که حدس زده بودم او از خواب بیدار شده بود و در باغ گردش می کرد سراسیمه خودمرا به او رساندم و سعی نمودم با انگلیسی شکسته بسته ای از او عذر خواهی کنم.به همراه دیوید راهی مکان های دیدنی تهران شدیم احسان یک لیست در اختیارم گذاشته بود تا به مشکل بر نخورم.اولین جائی که نوشته بود موزه ایران وباستان بود که با دیدن آنها خودم هم احساس شعف و خرسندی کردم و بعد به مکانهای آثار باستانی دیگر رفتیم.چون نمی توانست فارسی صحبت کند با اشاره از من خواست در کنار هر اثر یک عکس بیاندازم لحظه ای هم از من خواست که شال روی سرم را بردارم به او فهماندم که ما در یک کشور اسلامی زندگی می کنیم و نباید موی خود را در انظار عمومی نماین سازیم.می دانستم که خواسته اش را از روی قصد و غرضی بیان نکرده او در یک جامعه ای رشد و نمو پیدا کرده بود که از همه لحاظ با ما تفاوت داشتند.

 

 

 

قسمت پانزدهم

چون احسان اعلام کرده بود برای نهار باز نمی گردد تصمیم گرفتم اورا به رستورانی شیک و مجلل ببرم وقتی رو به روی یکدیگر نشستیم هر دو با هم نفس عمیقی کشیدیم که اعلان از خستگی زیادمان می کرد.دیوید سفارش غذا را به عهده من گذاشت وقتی جوجه کباب را جلوی او گذاشتند لبخند رضایت بخشی زد و با اشتها شروع به خوردن نمود.موسیقی ایرانی مهمان مارا به وجد آورده بود به طوری که از چند کلمه انگلیسی و اشاره هایش متوجه شدم دوست دارد زبان مارا یاد بگیرد به او قول دادم تا وقتی در منزل ماست با کمک احسان مقداری فارسی به او آموزش دهم و از همان زمان شروع کردم،اولین کلمه سلام بود که بعد از چندین بار تکرار آن را به خوبی یاد گرفت.آن روز وقتی احسان را دید با او دست داد و گفت:

- سلام خوبی؟

احسان که تعجب کرده بود گفت:

- در این چند ساعت چه اتفاقی افتاده که دیوید داره فارسی صحبت می کنه؟

- من یادش دادم آخه خیلی دوست داره یاد بگیره!

- کار خوبی کردی عزیزم من هم کمکت می کنم تا حداقل از کشور ما زبان فارسی رو به سوغات ببره!

دیوید چون کودکان با شوق وذوق همه چیز را برای احسان تعیف می کرد و مکنه ای را هم جا نمی گذاشت ،لحظه ای صدای قهقهه احسان بلند شد که وادارم کرد بپرسم:

- برای چه می خندی؟حداقل حرفاش رو برای من هم ترجمه کن.

- می گه از تو خواسته که شال رو سرت رو برداری درسته؟

با سر گفته اش را تصدیق کردم و گفتم:

- من به اون حق می دم و ناراحت نشدم دیوید جوان مودب و مهربونیه فقط تو جامعه دیگه ای رشد کرده که با دنیای ما متفاوته!

- خوشحالم که همسری دارم دارای هوش و ذکاوت و فهم و شعور زیاد.

با خنده گفتم:

- ولی این مسئله رو هر خنگی می دونه!

- نه عزیزم قبول کن که تو جدا از همه آفریده های خدایی تو ملکه زندگی منی و من بی توهیچم!

حرفهای احسان چنان به دلم نشست که احساس کردم آرزوی دیرینه ام کم کم به حقیقت می پیوندد و روزی فرا خواهد رسید که من هم طعم شیرین مادر شدن را بچشم اشک از دیده ام فرو ریخت.دیوید مرتبا از دوستش می خواست که به من بگوید گریه نکنم وقتی علت اشکهای مرا جویا شد برای اینکه بیش از این با چشمان گرفته خود آنها را ناراحت نکنم با گفتم معذرت می خوام به اتاق خود پناه بردم.سال نو هم از راه رسید و من هنوز دل به آینده خوش کرده بود آیا فرا می رسید روز های خوش من یا اینکه احسان سعی داشت مرا به بازی بگیرد و این حرکات جدید او برای بازی تازه ای است که راه انداخته !گاهی اشک و ماتم جای شادی و نشاطم را می گرفت و وهم و آشوب به سراغم می آمد.

موقع تحویل سال مادر و رضا هم بر سر سفره ما حاضر بودند دیوید با دیدن رسم و رسومات ما مبهوت و شگفت زده شده بود!در ضمن کلمات زیادی هم یاد گرفته بود که بیشتر اوقات از آنها استفاده می کرد آن شب هم با شادی بسیار گفت:

- چقدر شما رسم های زشتی دارید!

مادر با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت:

- رسم و رسومات خودتون زشته،عجب مهمون پررویی است!

احسان با خنده گفت:

- ناراحت نشین مادر،اون تازه فارسی یاد گرفته و بعضی از کلمات رو اشتباه تلفظ می کنه الان هم به جای کلمه زیبا زشت را به کار برده!

دیوید وقتی متوجه اشتباه خود شد مرتبا معذرت خواهی نمود که باعث شد مادر لبخند بزند و بگوید:

- چقدر با مزه فارسی صحبت میکنه!

در بین صحبت های دودوست متوجه شدم که دیوید قصد داره تا چند روز آینده به کشور خودش بگرده اما احسان از او خواست که حرفی از رفتن نگوید به این ترتیب دیوید را راضی کرد تا به این زودی فکر رفتن به دیار خود را نکند.

وقتی از دنیای خود فارغ شدم نگاهم به دیوید افتاد که به من دیده دوخته،انگار او هم به عمق اندوهم پی برده بود و با نگرانی مرا می نگریست.

برای عید دیدنی به همراه مهمان خود به منزل پدری احسان رفتیم گرچه آنها قبلا با دیوید آشنا شده بودند اما از دیدن دوباره او خوشحال شدند و از او به خوبی استقبال نمودند،المیرا هم که کمی فرانسه بلد بود گفت:

- شنیدم که شما هر روز یک تابلوی جدید از خانم داداش من می کشید مثل اینکه می خواین نمایشگاهی از تابلو های چهره او به نمایش بذارید البته من به زیبایی شقایق نیستم ولی خیلی دوست دارم شما چهره منو نقاشی کنید،دیوید به فارسی جواب داد:

- اگر اجازه دهید وقتی دیگر،چون حالا هیچ وسایل ندارم.المیرا با سرعت یک مداد و کاغذ به دست او داد وگفت:

- ما به همین قانعیم.

احسان گفت:

- المیرا،دیوید و اذیت نکن حالا یه روز می خواد استراحت کنه ببینم تو می ذاری!

دیوید دستش را تکان داد و گفت:

- اشکالی ندارد لطفا آنجا بنشینید!

بعد از پایان کار همه لب به تحسین گشودند و کار او را ستودند.احسان رو به پدر و مادر خود کرد وگفت:

- راستی پدر جون اگه ممکنه دو خدمتکار تایید شده هم برایم پیدا کنید.

پدر گفت:

- چرا دوتا مگه خاتون پیش ما نیست؟یا شاید این خدمتکارا جوابگو نیستند و می خوای به آنها اضافه کنی؟

- نه،مرجان قراره با عبدالله رانندمون ،ازدواج کنه همین روزا براشون یه جشن کوچیک تو خونه خودم می گیرم و اونا رو راهی میکنم.عبدالله دوست نداره که مرجان دیگه کار کنه خدا بخواد این زن داره سرو سامون می گیره.

المیرا باشیطنت گفت:

- پس این مرجان بالاخره کار خودش را کرد و طناب و انداخت گردن عبدالله بیچاره؟خوب بچه اش چی؟همونجا خونه پرد بزرگش می مونه؟

- نه قراره که بعد از ازدواج هردو با هم برن زهره رو برگردونن.

پدر گفت:

- باشه پسرم تو فکرت هستم.

 

بالاخره روز ازدواج عبدالله و مرجان فرارسید،عبدالله از احسان خواسته بود تا اجازه دهد تا این جشن ازدواج در منزل کوچک خودشان انجام گیرد.او گفت:

- آقا ما که مهمون زیادی نداریم این باغ برای ما بزرگه در ضمن من دوست ندارم فامیل بگن زن عبدالله خدمتکار بوده!نمی خوام مرجان خجالت بکشه.

فراموش کردم که بگویم چند روز قبل از ازدواج مادر عبدالله که زنی پیر و فرسوده بود به منزل ما آمد و مرجان را از احسان خواستگاری نمود چون مردم پدر و مادر نداشت فعلا وظیفه نگهداری او به عهده احسان بود.پرد شوهر و مادر شوهر سابقش بعد از مطلع شدن از جریان خوشحال شدند و اعلام کردند که هیچ گونه مخالفتی ندارن و هر دو گفتند که او زن جوانی است و خوبیت نداره تا ابد بیوه بماند این بچه هم احتیاج داره به اینکه سایه پدر بالای سرش باشه مگه ما تا کی زنده ایم.بنابراین احسان تلفنی از آنها کسب اجازه نمود و عروسی آن دو در خانه کوچک عبدالله برگزار شد و مرجان با جهازی که احسان همراه او کرده بود راهی خانه بخت شد.

شب هنگام زمانی که به منزل بازگشتیم احسان نفس راحتی کشید و گفت:

- خوب اینم از مرجان خیالم راحت شد،عبدالله مرد خوبیه و اون طور که خودش می گفت سالها پیش عاشق دختر خاله خود بوده ولی دختر خاله علاقه ای به ازدواج با اون نشون نمی ده و به همسری کس دیگه ای در می آد،عبدالله هم دیگه ازدواج نمی کنه تا اینکه مرجان و می بینه و تصمیم می گیره باهاش ازدواج کنه.

- فقط خدا کنه با زهره مشکلی نداشته باشه چون اون دختر حساسیه!ندیدی چطور ناراحت می شد وقتی می دید مادرش اینجا کار می کنه اخرش هم رفت خونه پدر بزرگش.

- عبدالله قول داده در حقش پدری کنه.

بعداحسان به نزدیکم آمد وگفت:

- من می رم بخوابم کاری نداری؟

همیشه این تکه کلام شبانه اش بود!

- نه،شبت بخیر،فقط چون امشب خسته ام شاید فردا صبح زمانی که از خواب بیدارمی شم تو رفته باشی می خواستم بهت بگم من فردا صبح می خوام برم آرایشگاه،قصد دارم موهام و مدل موهای المیرا کوتاه کنم خیلی بهش می اومد.

اخمی در چهره اش ظاهر شد و خیلی جدی گفت:

- با اجازه کی؟

- خوب معلومه با اجازه شما!

- من که به یاد ندارم چنین اجازه ای داده باشم!

- یعنی مخالفی؟

- البته،اگر هم می خوای خلاف نظر من عمل کنی خود دانی.

- من هرگز با شما مخالفت نمی کنم،اما فکر هم نمی کردم که با کوتاه کردن موهام شما ناراحت بشید.آخه هیچ زمان در مورد لیــ...

کلامم را خوردم اما احسان آن را به پایان رساند و گفت:

- در مورد لیلی مخالفتی نداشتم و اون همیشه موهاش رو کوتاه می کرددرسته؟

سرم را به زیر انداختم و حرفش را تایید کردم.چانه ام رابالا گرفت و مستیم نگاهم کرد وگفت:

- من در گذشته اشتباهات زیادی مرتکب شدم آن زمان فکر می کردم عشق و دوست داشتن اینه که موافق نظر همسرت رفتار کنی و سعی در این داشته باشی که همیشه خودتو راضی و خشنود نگه داری تا نکنه اونی که دوستش داری اخمی به صورتش بیاد.اما حالا من تغییر زیادی کردم و نمی تونم نظرم و در مورد موهات تو سینه نگه دارم،من عاشق تک تک موهای توام و دوست ندارم که اونا رو کوتاه کنی،ولی با این حال مجبورت نمی کنم هر کاری که دست داری انجام بده شب به خیر.

اجازه نداد تا جوابی به او بدهم و به اتاقش پناه برد و فرصت ادامه بحث را از من گرفت و من ماندم و رشتهای از افکار نامفهوم ،خدای من مرا چه می شود؟احسان را چه می شود؟ نکند زبانم لال دیوانه شده باشد!او موهای مرا دوست داشت،عاشق آنها بود.آیا اعتراف او امیدی بود برای آینده؟قلبم بی اختیا شروع به تپیدن کرده بود و نگاهم به در چوبی خشکیده بود جلو رفتم و خود را به در چسباندم و گریان گفتم:

- می دونم که صدام و می شنوی بدون که من همون کاری رو می کنم که تو راضی باشی،خدای بزرگ ومهربون فروغ و نور عشق تورو در دل من قرار داد و منو مست و مجذوب ابدی این عشق کرد می خوام اگه روزی می رسه که قرار باشه من و از تو جدا کنه من طلوع اون روز رو نبینم.

هیچ واکنشی در مقابل سخنان عاشقانه ام نشان نداد و من با تن و روحی خسته اما آکنده از عشق به رختخواب رفتم و در حالیکه بالشت سرم از اشکهایم خیس شده بود به اطراف اتاقم دیده دوختم و نجوا کنان گفتم:

- شاید روزی تنها یادگاری که از من این عاشق دیوانه داشتهباشی همین دست نوشته ها باشد.

4.     قسمت شانزدهم-1

این روزها المیرا زیاد به منزل ما رفت آمد می کرد و من از حرفها و نگاهش احساس کردم نورهایی از عشق در دیدگانش می بینم اول باور نداشتم و افکارم را اشتباه می دانستم اما کم کم متوجه شدم که اشتباه فکر نمی کردم و خواهر احسان به دیوید علاقه مند شده اما چیزی به رویش نیاوردم تا خودش همه چیز را برایم باز گو کند.دیوید و احسان قصد داشتند چند روزی به شیراز بروند چون مهمان ما علاقه زیادی داشت تا تخت جمشید را از نزدیک ببیند،دیوید خیلی اصرار داشت تا با آنها همراه شوم اما چون خودم را دست و پاگیر دو دوست می دانستم گفتم:

- شما برید.من قصد دارم سری به مادر بزنمفمدتیه که پیش او نرفتم.

احسان حرفی نزد آن روز هم یکی از همان روز هایی بود که در خود فرو رفته بود.المیرا وقتی متوجه سفر آنها شد از احسان خواست او را هم ببرند اما با کمال تعجب دیدم که احسان گفت:

- نه،پدر و مادر تنها هستند،تو بهتره بمونی،اصلا این سفر مردونه است مگه نمی بینی شقایق هم متوجه شده و اصراری به امدن نداره.

- اما داداش من دوست دارم که.........

- دیگه حرفی نباشه!

احسان به طبقه بالا رفت من حلقه اشک را در چشمان خواهر شوهرم دیدم و دست به روی شانه اش گذاشتم و گفتم:

- من راضیش می کنم.

- نه شقایق جون خودتو سبک نکن چون من برادرمو خوب می شناسم وقتی بگه نه یعنی نه....

- یک لحظه همین جا باش من الان می آم.

به طرف اتاق احسان رفتم و تقه ای به آن زدم،گفت:

- بفرمایید!

وقتی داخل شدم با دیوید پشت کامپوتر نشسته بودند و مشغول کار بودند.

- ممکنه چند لحظه باهات صحبت کنم اگه امکان داره تنها.

بدون اینکه نگاهم کند گفت:

- تو برو من الان می آم.

- با اجازه.

در را بستم و درون اتاق خودم به انتظار نشستم وقتی در کنارم نشست گفتم:

- چرا اجازه نمی دی المیرا باهاتون بیاد؟

- چون پدر و مادرم تنهاهستند.

با لبخند گفتم:

- اما من خبر دارم که اونا خیلی وقته تنها به سفرهایی می رند که المیرا علاقه مند به رفتن نیست پس این دلیل قانع کننده ای نیست.

موشکافانه نگاهم کرد وگفت:

- تو حس ششم قوی داری باید بدونی برای چی این اجازه رو نمی دم1

خودم را به نفهمی زدم و گفتم:

- اما من نمی دونم!

- ببین شقایق تو هیچ وقت به من دروغ نگفتی حالام دوست دارم تو چشمام نگاه کنی و بگی که نمی دونی!

چطور می توانستم به آن چشمها که سالها در انتظار نگاه کردن به آنها می سوختم دروغ بگویم،آرام گفتم:

- من فقط حدس می زنم شاید اشتباه کرده باشم؟

- اشتباهنکردی،دیوید با ما فرق داره یک فرهنگ جداگانه یک ملیت جداگانه المیرا چطور می خواد باهاش ازدواج کنه،نکته مهمتر اینه که این پسر اصلابه ازدواج فکر نمی کنه!اون تو عالم نقاشی خودشه.المیرا نباید به اون دل ببنده سعی کن این موضوع رو بهش حالی کنی.

- اما عشق این حرفها سرش نمی شه المیرا دوستش داره.

با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:

- عشق باید بر اساس منطق پیش بره،مگه این خود من نبودم که چند سال پیش به خطا رفتم مگه من عاشق نبودم چی گیرم اوم جز پشیمونی،دوست ندارم خواهرم به روز من بیفته،دیوید به دردش نمی خوره!

بعد بلند شد و خواست وارد اتاق خودش شود که آرام گفتم:

- اما عشق منطق هم سرش نمی شه اگه منطق سرش می شد من الان اینجا نبودم.

بی آنکه نگاهم کند از اتاق بیرون رفتو در را محکم به هم کوبید.

در مقابل چشمان منتظر المیرا سر به زیر انداختم و گفتم:

- متاسفم همون که خودت گفتی می گه نه!ولی دوست دارم با هم صحبت کنیم بیا بریم تو باغ.

دستش را گرفتم و او را به سوی باغ کشاندم روی نیمکتی نشستیم و من دستش را در دست گرفتم و در چشمان اشک آلودش خیره شدم :

- تو دیوید و دوست داری مگه نه؟

سرش را به زیر انداخت و گفت:

- از کجا متوجه شدی؟

لبخند مرموزی زدم و گفتم:

- فقط عاشقه که عاشق و می شناسه!

- نمی دونم چرا این طوری شدم،تو کشور خودمون خواستگار زیاد دارم ،اما از همون روز اولی که دیدمش دلبسته اش شدم سعی کردم کتر به منزل شما بیام تا فراموش کنم اما نشد!

- اون چی؟بهت علاقه نداره.

- نمی دونم زیاد باهاش تنها صحبت نکردم اما چند روز پیش که باهم در باغ گردش می کردیم لحظه ای احساس کردم بهم علاقه داره آخه به فارسی گفت،ایران زیبا ترین دختران را دارد.گفتم اما من که زیبا نیستم اما اون به فارسی گفت،شما هم زیبا هستید ولی اصلا به احسان شباهت ندارید.شقایق تورو خدا کمکم کن خلی دوستش دارم اگه از اینجا بره من دیوانه می شم.

- می فهمم چی می گی و کاملا حرفت و درک می کنم اما تو نباید چشم و گوش بسته عمل کنی اگه دل به اون بدی و اونم رهات کنه و بره چی؟

دستهایم را محکم در دست گرفت و گفت:

- نه شقایق نگو که من می میرم!

سرش را روی سینه ام گذاشت و شروع به گریستن کرد لحظه ای بعد سرش را بالا گرفت و گفت:

- تو که به احسان چیزی نگفتی؟

خواستم بگویم اون خودش همه چیز و فهمیده اما سرم را به علامت نفی تکان دادم.

- می ترسم بفهمه و دیوید و دست به سر کنه و بفرسته بره کشورش.

گفتم:

- المیرا جان آدم عاشق هیچ نصیحتی تو گوشش نمی ره پس حرفام و نصیحت ندون بلکه درد و دل فرض کن سعی کن عشقت یک طرفه نباشه باید بفهمی آیا اونقدر که تو دوستش داری اونم بهت عاقه داره یا نه.

- شقایق تو با احسان مشکلی داری؟

- نه عزیزم چطور مگه؟

- همیشه فکر می کنم تو از چیزی رنج می بری؟

لبخندی زدم و گفتم:

- من واحسان به هم علاقه داریم و تنها ناراحتی من بچه است که احسان علاقه مند به بچه دار شدن من نیست.

بوسه ای به صورتم زد و گفت:

- قربونت،حتما فکر می کنه برات زوده و ممکنه آمادگیش رو نداشته باشی.

- شاید!

وقتی به درون سالن بازگشتیم المیرا گفت:

- خوب شقایق جان من دیگه باید برم،بعد از رفتن احسان سری به مابزن تو خونه تنها نمون.

خواستم تشکر کنم که احسان و دیوید از طبقه بالا پایین آمدند و من تغییر رنگ این دختر عاشق را متوجه شدم.دیوید به فارسی گفت:

- سلام ،المیرا خانم.

- سلام روز بخیر.

- روز شما هم بخیر.

احسان خیره به او نزدیک شد و گفت:

- بهت اجازه می دم بیای اما قط به خاطر شقایق چون بعد از مدتها از من یه خواهش کرده پس نمی تونم حرفش رو زمین بندازم.

المیرا با شادی به آغوش او پرید و برادر خود را غرق بوسه نمود و بعد به طرف من آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت:

- ممنون.

- خوش بگذره عزیزم.

- تو هم با ما بیا.

نگاهی به احسان انداختم سرش را به زیر انداخت و گفت:

- تو هم می تونی بیای.

نمی دانم چرا ترجیح دادم هر دو مدتی از هم دور باشیم می خواستم بدانم چقدر دلتنگش می شوم بنابر این گفتم:

- منتظرتون می مونم،می خوام این چند روز سری به مادر بزنم.

المیرا گفت:

- داداش دیگه نقطه ضعف شما رو پیدا کردم از حالا به بعد هر خواهشی داشته باشم می رم طرف شقایق.

احسان گفت:

- خیر خانم،بهتره مواظب رفتارتون باشید اگه خواهش نا به جایی کنید حتی شقایق هم نمی تونه منو راضی کنه!

- چشم داداش.

- حالا بهتره زودتر بری خونه و پدر و مادر رو از سفر با ما باخبر کنی و وسایل مورد نیازت و آماده کنی چون ما امشب حرکت می کنیم.

دیوید گفت:

- خوشحالم که با ما همسفر هستید. 

المیرا سر به زیر انداخت و گفت:

- من هم همین طور.

هر سه نفر آن شب حرکت کردند،قبل از رفتن احسان به اتاقم آمد و گفت:

- نمی خوای از شیراز چیزی برات بیارم؟هرچی لازم داری بگو!

- سلامتی عزیزم خوش بگذره،زود برگرد تا تو برگردی دل من آروم نمی گیره خودم اینو خوب می دونم اما این سفرو باید تنها بری منو ببخش که نمی تونم همراهت بیام.

یک قدم به سویم آمد احساس کردم قصد دارد که در آغوشم بگیرد اما انگار پشیمان شد و همانجا ایستاد و فقط نگاهم کرد من کشته مرده این نگاه خیره اش بودم.بالاخره باز هم من طاقت نیاوردمو به سویش قدم برداشتم و پیشانی اش را بوسیدم اینبار هیچ واکنشی از خود نشان نداد،دستهایم را در دستان گرمش گرفت و گفت:

- مواظب خودت باش.

 

بعد از اتاق خارج شد. وقتی ماشین به حرکت در آمد تازه فهمیدم چه کار اشتباهی کردم و باید با او می رفتم،من که به این زودی دل تنگ او شده بودم حدا به دادم برسد پس این چند روز چگونه می خواستم سپری کنم!

آن شب تا نیمه های شب ناله و گریه سر دادم.کجایی احسان کاش بودی تا من از پشت همین اتاق در بسته صدای نفسهایت را گوش می دادم.خدای من چه کردم چطور تونستم تنهاش بگذارم،می خواستم خودم را امتحان کنم؟مگر خودم را سالها پیش امتحان نکرده بودم!

ساعت 11 صبح بود که با صدای بی بی جان برخواستم:

- خانم جان بلندشید خدمتکارها آمدن!

با چشمهای پف آلود گفتم:

- خدمتکارا؟

- بله صبح آقای مظاهر زنگ زدن که من فرستادمشون و تایید شده اند سراغ شما رو هم گرفتن گفتن که عروس گلم کجاست؟گفتم خوابیدید.

- الان میام ،بی بی شما برو.

- چشم خانم جان.

دو خدمتکار جدید ،هر دو دختر سبزه رو بودند با چشمانی درشت از همان نگاه اول می شد تشخیص داد که با هم خواهر هستند.

- اسمتون چیه؟

یکی از آنها گفت:

- من فرزانه هستم و این خواهرم فیروزه.

- کدومتون بزرگترید؟

فیروزه گفت:

- من خانم!

- قبلا هم جایی کار کردید؟

- بله یکسال منزل آقای رضایی بودیم ولی اونا چند روز پیش برای همیشه به خارج ازکشور رفتن و ما رو به آقای مظاهر معرفی کردند.

بی بی جان را صدا نمودم :

- بله خانم؟

- بی بی راهشون بنداز از نظر من مشکلی نیست،در ضمن برای ظهر منتظر من نباشید چون دارم میرم خونه مادرم و نهار هم اونجا می مونم.

- چشم خانم،پاشید دخترا بیاید تا خم و چم کارو بهتون بگم.

قبل از رفتن با احسان تماس گرفتم و لحظه ای با او گفت و گو کردم تا بلکه کمی آرامش پیدا کنم اما دلم بیشتر برایش پرپر می زد.وقتی تماس را قطع نمودم گفتم:

- تو همه کس منی،من تنها با دوریت چه کنم،کسی جای تورو نمی گیره نه مادرنه برادر!

**

مادر که در را به رویم گشود لبخندی زدم و گفتم:

- سلام مامان جان.

- سلام دختر گلم چه عجب یادی از ما کردی.

- شرمنده ما هم گرفتار مهمان خود هستیم.

- اونکه دیگه برای خودش صاحب خونه شده کی قصد داره بره؟

- چند دفعه خواسته که برگرده اما احسان نگذاشته،آخه خیلی به دیوید علاقه داره تنها کسیه که اینقدر باهاش رفیقه.

- خوب شاید تو وجودش یه محسناتی هست که احسان و علاقه مند کرده حالا نباید سری به من بزنه؟

- فعلا که شیرازه با دیوید رفته.

وقتی وارد سالن کوچکمان شدم دلم گرفت و با خود گفتم،اگه مادر رضا را نداشت خیلی تنها بود.برادرم روی زمین دراز کشیده بود و کتابهایش را اطرافش پهن کرده بود و درس می خواند.به طرفش که رفتم به سرعت خود را در آغوشم رها کرد.

- چی شده داداشی من دیگه نمی پره درو جواب بده!

- آخه من درس دارم آجی.

نگاهی به مادر انداختم ،نیم لبخندی به من زد و گفت:

- علاقه مندی به کتاب و درسش به تو رفته از وقتی که از مدرسه میاد از پای کتاباش جم نمی خوره حتی حالا که تعطیله،اونقدر بهش دیکته گفتم که خودم خسته شدم.

دستی بر سرش کشیدم و گفتم:

- خوب داداشی اینقدر درس می خونی می خوای چیکاره بشی؟

- می خوام دکتر بشم همونی که تو دوست داشتی بشی،تو هم دوست داشتی دکتر بشی مگه نه آجی؟

هاله ای از غم چهره ام را پوشاند،به یاد دورانی افتادم که تمام فکر وذکرم رسیدن به دکترای روانشناسی بود. همان شد که روزی احسان گفت: ((اگه عاشق بشی به خاطر رسیدن به عشقت پشت پا به همه چیز می زنی.))

صورتش را بوسیدم و گفتم:

- آفرین،ببینم تو می تونی با دکتر شدنت خواهرت و خوشحال کنی.این آرزوی منه!

- اگه آرزوته پس چرا خودت درس نخوندی؟

در حالیکه نیشگون کوچکی از لپهایش می گرفتم گفتم:

- چون به حرف مامان گوش ندادم و درس نخوندم،اما تو گوش کن و خوب درس بخون باشه؟

- چشم آجی.

وقتی کنار مادر نشستم گفت:

- یه روز بهت نگفتم پشیمون می شی ببین حالا به حرفم رسیدی!درسته که احسان مرد خوبیه اما من دوست داشتم تو ادامه تحصیل بدی.

- نه مامان من پشیمون نشدم باور کن!خدا نکنه روزی بیاد که من درس و به احسان ترجیح بدم تازه دیشب رفته اما باور نمی کنید چی کشیدم،اومدم اینجا تا بلکه از فکر و خیال در بیام،من بدون اون هیچم هیچ!

- این چه عشقیه که تو داری شقایق؟اینجوری از بین می ری مادر داری خودتو تو آتیش این عشق می سوزونی عشق تا جایی ارزشمنده که صدمه ای به آدم نزنه.سعی کن متعادل رفتار کنی .تو نباید شخصیت و عزت نفس خودتو زیر پا بذاری.

با خود گفتم،مادر با اینکه عاشق پدرم بوده اما هنوز پی به عشق پدر من نبرده است.مگر نه اینکه او گمگشته من بود و اکنون که او را یافته ام پس باید مانند یک عاشق واقعی در کنارش زندگی کنم درخوشی ها و سختی ها کنارش بمانم و تنهایش نگذارم.من شروع کننده این عشق بودم پس بی شائبه عشق ورزیدم و از خدا می خواهم که هرگز خسته نشوم.آنروز نگذاشتم که مادر غذا درست کند و خودم دست به کار شدم و قرمه سبزی درست کردم وقتی از طرف مادر احسنت دریافت کردم گفتم:

- فکرنمی کردم چیزی به یادم مونده باشه آخه یکساله که دست به سیاه و سفید نزدم.راستی مامان حال لیلی چطوره؟

- خوب مادر فعلا که همه چیز رو به راه از وقتی هم که خاتون اومده کاراش سبکتر شده،خاتون خیلی به لیلی علاقه داره!

با نارحتی گفتم:

- می دونم.

- عزیزم تو که اخلاق خواهرت و می دونی تند خو و عصبی،به دل نگیر یه روز خودش متوجه اشتباهش می شه.

- خدا کنه!

تا غروب نزد مادر ماندم و غروب با اینکه اصرار به ماندنم داشت قبول نکردم و راهی خانه خود شدم.وقتی به خانه امیدم رسیدم فرزانه بود که سراسیمه خود را به من رساند وگفت:

- سلام خانم خسته نباشید!

- سلام فرزانه جان تو هم خسته نباشی حالت خوبه؟اوضاع رو به راهه؟

- بله از شما ممنونیم،امیدواریم همون کسایی باشیم که شما می خواین.

- حتما همین طوره.

پس از گفتن این جمله از پلکان بالا رفتم و اول کاری که کردم به اتاق احسان سر زدم و دست روی تمام وسایل اتاقش کشیدم و با اشک زمزمه کردم:

- احسان برگرد خواهش می کنم.

سفر احسان و همراهانش پنج روز طول کشید که برای من پنجاه سال گذشت.

 

با اینکه با او در تماس بودم اما هر روز بیشتر و بیشتر دلتنگش می شدم تا جائیکه شب ها برایش نامه می نوشتم، نامه های عاشقانه که آنها را درکمد جاسازی می نمودم.هر بار که با او صحبت می کردم بدون خجالت بهش گفتم که دوستش دارم و او جواب می داد منم همین طور!با این حرفها هیجان و بی قراریم را بیشتر می کرد تا اینکه بالاخره این انتظاربه پایان رسید،توی گلخانه بودم که فیروزه دوان دوان خود را به من رساند و گفت:

- خانم جان،خانم جان.آقا اومدن!آب پاش از دستم به زمین افتاد و گفتم:

- چی؟احسان من برگشته؟

- بله!بی بی جان منو فرستادن و گفتن زودتر بیاید دارن ماشین و می آرن داخل.

نگذاشتم حرفش را ادامه دهد نمی دانم چگونه را ه گلخانه تا ساختمان را پیمودم همین قدر می دانم که دیگر نفسی برایم نمانده بود از بس تند دویده بودم،اما همین که قامت رعنایش رادیدم جانی تازه در کالبدم دویده شد.داشت با بی بی جان صحبت می کرد که به محض رسیدن من سکوت کرد و خیره خیره نگاهم کرد،بی توجه به دیوید و بابا علی و دیگر خدمتکاران خود را در آغوشش انداختم و گریان گفتم:

- چرا بی خبر؟تا دیشب که باهت صحبت کردم نگفتی داری میای؟به خونه ات خوش آمدی!به آرامی مرا از آغوش خودش جدا کرد و گفت:

- می خواستم سورپرایزت کنم.

بر خود مسلط شدم و گفتم:

- سلام آقا دیوید خوش آمدید سفر خوش گذشت؟

- بله گیلی خوب بود.اما احسان نخواست کا ما بیشتر ماند هر روز می گفت که برگردیم.

احسان نگاهی به فیروزه و فرزانه انداخت و گفت:

- انگار به جمعمون اضافه شده،پدر باهام تماس گرفت و گفت که دونفره و فرستاده.حالا راضی هستی؟

- آره دخترای خوبی هستن.

- خوب بهتره بریم داخل که من خیلی خسته ام و باید استراحت کنم.

احسان دو چمدان سوغاتی برایم آورده بود انگار هر چیز زیبایی در شیراز دیده بود برای من خریداری کرده بود ،المیرا را هم به اصرار خودش به خانه مظاهر بزرگ رسانده بودند.روز بعد وقتی به دیدنم آمد خوشحالیش حد وحصر نداشت در کنارم نشست و گفت:

- شقایق جون بالاخره از زیر زبونش کشیدم،اونم به من علاقه دارهاما می خواد برگرده به فرانسه باید با پدر و مادرم صحبت کنم چون من قصد دارم با دیوید ازدواج کنم و همرا او به فرانسه برم.

- فکراتو کردی؟

- من دوستش دارم.

احسان خیلی زود به کارهای روزمره اش پرداخت و همان مرد گذشته شد اما برایم اهمیتی نداشت که او همان احسان قبل است و هیچ تغییر نکرده بلکه به تنها چیزی که می اندیشیدم بودن در کنار او بود می دانستم آینده المیرا نیز او را نگران ساخته پس تصمیم گرفتم با دیوید صحبت کنم.

یک روز داشتم با او در باغ قدم می زدم که با لکنت به فارسی گفت:

- شقایق کانم شما چقدر سال با احسان ازدواج کردید؟

منظورش را به خوبی فهمیدم وگفتم:

- یک ساله.

- این مدت گیلی کم است چرا به این زودی نشسته اید؟

با تعجب گفتم:نشسته ام؟منظورتون رو نمی فهمم.؟

با اشاره منظورش رابه من فهماند.آهان چرا خسته ام؟حالا متوجه شدم باید بیشتر فارسی کار کنید.

- فارسی هست گیلی سخت اما شما هست استاد گیلی خوب.

ادامه داد:

- شما با احسان شاد هستید؟یعنی دوستش دارید؟

- من او را بی نهایت دوست دارم!

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

- من متوجه نشد شما چه گفت؟به سمت قلبم اشاره کردم و گفتم جای او در قلبم است.

منظورم را فهمید و گفت:خوش است احسان نه،خوش حال به احسان.

با لبخندی گفتم:حالا این سوال را من از شما می پرسم.

- بله بفرمایید!

- شما المیرا را چقدر دوست دارید؟

با شرم گفت:بله اما راه هم هست گیلی دور،ایران زیباست اما من نتوانس اینجا ماند آیا پدر و مادر احسان گذاشت او آمد فرانسه؟

- نمی دانم اما بهتره قبل از رفتن به فرانسه با او صحبت کنید المیرا به شما علاقه داره.

- من هم او را دوست داشت این اولین بار است که من یک دختر را اینقدر دوست داشت اما جرات نکرد به احسان گفت.

- باید جرات داشته باشی مگه نه اینکه شما با هم دوستید پس بهتره همه چیزو با اون در میان بگذاری.

هر طور بود نظرم را به او فهماندم و بعد هر دو راهی ساختمان شدیم تا دوباره یادگیری فارسی را از سر بگیریم،آموزش دیوید برایم یک تفریح بود تا اینکه روزها بر من سخت نگذرد.

موضوع خواستگاری دیوید با خانواده المیرا در میان گذاشته شد پدر و مادرش مخالف سرسخت بودند اما چون اصرار المیرا را دیدند قانع شدند که بعد از رفتن دیوید آنها به فرانسه سفر کنند تا با خانواده او از نزدیک آشنا شوند و اگر مورد تایید قرار گرفتند همه چیز را به عهده المیرا بگذارند.احسان دیگر حرفی نمی زد و عکس العملی نشان نمی داد یک روز از او سوال نمودم و گفتم:

- احسان جان تو نظری نداری قبلا که مخالف بودی.

نگاهش را به من دوخت و گفت:

- تو درست می گفتی عشق منطق هم سرش نمی شه المیرا دوستش داره پس نباید مانع شد.دیوید پسر خوبیه و تنها مشکلی که هست دین و ملت اونه که امیدوارم المیرا بتونه درستش کنه.پدر و مادر می گن اگه المیرا بخواد فرانسه زندگی کنه اونا هم به فرانسه می رن به این ترتیب من در ایران تنها می مونم و تنها کسی که دارم تویی،تو که هیچ وقت منو تنها نمی ذاری؟

نگاه عاشقم را به او دوختم و گفتم :هرگز!!!!!!!

 

چقدر نگاه احسان را این روز ها دوست داشتم نگاهی که دیدنش مرا به اوج آسمان می برد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 43
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 47
  • باردید دیروز : 44
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 206
  • بازدید ماه : 759
  • بازدید سال : 9,944
  • بازدید کلی : 15,256