loading...
خوش آمدی به وب سایت تفریحی
محمد بازدید : 219 یکشنبه 06 مرداد 1392 نظرات (0)

سر میز شام خواهرم تنها با غذایش با زی می کرد .انگار افکارش در جای دیگری سیر می کردند.احسان که متوجه تغییر حال همسرش شده بود گفت:

- عزیزم چرا غذات رو نمی خوری؟

- اشتها ندارم.

مادر با نگرانی گفت:

- حالت خوبه؟ نکنه سرما خوردی؟

- نه مادر فقط اشتها ندارم اگه اجازه بدین برم استراحت کنم ببخشید که تنها تون می ذارم.بعد بلند شد و میز را ترک کرد و به اتاق خود رفت.احسان که بی ادبی می دانست به دنبال همسرش روان شود بی بی جان را صدا نمود و به او گفت:

- برو بالا ببین خانم حالشون خوبه یا نه؟

فراموش کردم که بگویم در این خانه چهار نفر مشغول به کار بودند،بابا علی باغبان باغ به همراه همسرش و خاتون که از اهالی بندر عباس بود و صورت آفتاب سوخته ای داشت و بسیار بسیار دختر فضول و آب زیر کاهی بود.بارها احسان خواسته بود او را به خاطر فضولی هایش اخراج کند اما خواهرم مانع شده بود و همین امر باعث شده بود به خانم خانه وفادار بماند و به قول خودش همه زندگیش لیلی خانم باشد.چهارمین خدمتکار بیوه زنی بود که مرجان نام داشت و یک دختر همسن و سال رضا داشت که بیشتر اوقات هم بازی رضا بود. او مهربانتر از خاتون به نظر می رسید . صورتی رنگ پریده و استخوانی داشت که حکایت از رنج های کودکی و نوجوانی و جوانیش داشت.شوهرش که ده سال از او بزرگتر بود سالها قبل بر اثر بیماری سرطان در گذشته بود.

شب هنگام خواب به چشمانم نیامد به خاطر همین شروع به در س خواندن کردم و نمی دانم چه وقت پلک هایم سنگین شد و به خواب رفتم.صبح زود بلند شدم و به سرعت لباسهایم را پوشیدم و از پله ها پایین آمدم اگر دیر می جنبیدم به اتوبوس واحد نمی رسیدم و ممکن بود دیر به دبیرستان برسم.چون راه خیلی دور بود،دبیرستان تقریبا نزدیک خانه خودمان بود.خواستم از سالن خارج شوم که صدای مرجان را شنیدم کنار در آشپز خانه ایستاده بود،گفت:

- شقایق خانم صبحانه حاضره.

وقتی به طرفش برگشتم اینبار گفت:

- سلام صبح بخیر.

- صبح شما هم بخیر،نمی خورم عجله دارم دیرم می شه.

- اما آقا گفتند صبحانتان را بخورید در ضمن ایشون در باغ منتظر شما هستند تا شما رو به مدرسه برسونند.

- مگه ایشون بیدار شدن؟

- بله!خیلی وقته!آقا خیلی سحر خیزند درست بر عکس خانم!

می دانستم حقیقت را می گوید چون اگر لیلی را از خواب بیدار نمی کردی حتما تا ظهر می خوابید.

چند لقمه ای خامه و عسل به دهان گذاشتم و بعد از تشکر از مرجان به داخل حیاط رفتم.در ابتدا هیچ اثری از احسان ندیدم اما همین طور که جاده طویل باغ را می پیمودم صدای بوق ماشین احسان را شناختم که پشت سرم در حرکت بود.برگشتم و او را دیدم که مهربانانه مرا می نگریست بعد سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت:

- خانم مگه شما نمی دونید باید از محل خط کشی عبور کنید.

وقتی نگاهم را متعجب دید دوباره گفت:

- سوار شو نکنه می خوای ظهر به دبیرستان برسی؟

- ببخشید راضی به زحمت شما نبودم با عث شد از خوابتون بزنید، شرمنده!درسته که راهم دور شده اما اتوبوس شرکت واحد می آد می تونم خودم برم.

- دیگه از این حرفها نشنوم که ناراحت می شم تو هنوز هم بعد از این همه سال با من مثل غریبه ها رفتار می کنی ولی تو برای من مثل خواهرم المیرا هستی.در ضمن باید از خواهرت تشکر کنی که دیشب به من یادآوری کرد وگرنه حتما فراموش می کردم.

بابا علی در باغ را گشود و احسان اشین را خارج نمود وقتی داشت رانندگی می کرد به نیم رخ صورتش نگاه کردم و در دل لیلی را ستودم و به او حق دادم که عاشق احسان شده باشد.درست است که او در خانواده ای ثروتمند بزرگ شده اما قد بلند او واندام ورزیده اش و چشمان مشکی و نافذش اصلا با خانواده او جور نبود. با نگاه کردن به او همیشه یاد مردان ایل می افتادم و خودم هم گاهی از تصورم خنده ام می گرفت.همانطور که رانندگی می کرد پرسید:

- اوضاع درس زبان انگلیسی چطوره؟

- فعلا که خوبه و به لطف شما مشکلی ندارم.

- اگه به مشکل برخوردی حتما خبرم کن.مبادا خجالت بکشی تو باید منو برادر خودت بدونی من به اندازه المیرا دوستت دارم،تو لیاقت داری پیشرفت کنی پس دست از تلاش بر ندار اما در کنارش هم کمی به خودت فکر کن و سعی کن طعم عشق را بچشی و نسبت به آن بی اهمیت نباشی هرطور شده به دستش بیار تا مبادا در آینده پشیمون بشی.

با خود اندیشیدم آیا چیزی که من در دل دارم عشق است ؟چقد دیدگاهمان نسبت به عشق با هم متفاوت بود . من عشق را گناهی می دانستم که نباید بروز می کرد و او آنرا موهبتی الهی.چون به قول خودش طعمش را چشیده و به خواسته دلش رسیده بود .وقتی از احسان خداحافظی نمودمو از ماشین پیاده شدم.سمیرا یکی از همکلاسی هایم رادیدم ،او آرام به بازویم زد و گفت:ای کلک با از ما بهترون می گردی؟

- بی خود کردی دامادمون بود شوهر خواهرم .

هوم بلندی کشید و گفت:

- جدی می گی؟بابا ایول شنیده بودم قاپ یک پسر پولدار و دزدیده اما باورم نمی شد!عجب ماشین قشنگی داشت ،حالا خواهرت بع اندازه تو خوشگل هست؟

- خیلی بیشتر از من!

در حالیکه هاله ای از غم صورتش را پوشانده بود گفت:

- باید حدس می زدم تو این دنیا یا باید زیبایی فوق العاده داشته باشی یا ثروت فراوان تا شوهر خوب نصیبت بشه که در هر حال ما هیچ کدومش رو نداریم.معلوم نیست درآینده کدوم آسمون جلی بد بخت تر از خودم نصیبم بشه.

گفتم:سمیرا جان ناشکر نباش.خدا به تو هم به اندازه کافی زیبایی داده ولی مطمئن باش زیبایی باطنی بهتر از ظاهری است .این سیرت آدمهاست که اونارو زیبا می کنه نه صورتشون . همیشه شاکر خداباش که بهت نعمت سلامتی داده.

سمیرا با همان لحن متعرض گفت:

- مگه به تو خواهرت نداده ،چرا شما هم زیبایی دارید هم سلامتی و هم تو اینده شوهر خوب.تو فقط بلدی شعار بدی برو بابا حال داری با ما چکار داری بذار به درد خودمون باشیم.

سرم را به حالت تاسف تکان دادم و راهی کلاس شدم .سمیرا از دخترانی بود که همیشه نگران آینده او بودم چون هیچ وقت به حق خودش قانع نبود.

***

سه روز متوالی را در خانه خواهرم سپری کردیم،روز چهارم مادر عزم رفتن کردو گفن باید به خانه باز گردیم اما از لیلی خواست که با ما بیاید اما او نپذیرفت و گفت که قرار است به همراه احسان سری به خانواده اش بزنیم.با اینکه باغ را خیلی دوست داشتم اما دلم برای خانه کوچک خودمان تنگ شده بود و دوست داشتم هر چه زودتر برگردیم.وقتی به منزل خودمان رفتیم فرزاد چندین بار با مادر تماس گرفت و اجازه خواست که به همراه خانواده اش به خواستگاری بیاید ،بالاخره به اصرار مادر قبول کردم تا با خانواده او آشنا بشم چون می دانستم فرزاد دست بردار نیست و حتما می خواد به خواستگاری بیاید به همین خاطر تر جیح دادم در حظور خانواده اش جواب منفی ام را اعلام کنم.

یک روز وقتی از دبیرستان به منزل آمدم خانه کوچکمان را بسیار تمیز و با صفا یافتم لیلی به سلیقه خود آنرا آراسته بود و روی تخت حیاط دوپشتی و یک قالیچه پهن کرده بود.سلام کردم و با تشکر روی هر دوی آنها را بوسیدم.وقتی داشتم میوه ها را می شستم رضا به آشپزخانه آمد و با حالتی زار گفت:

- آجی تو می خوای عروس بشی؟می خوای از اینجا بری؟

سیبی از داخل میوه ها جدا نمودم و به دستش دادم وگفتم :نه عزیزم من همین جا کنج دل داداشی جون می مونم خاطر جمع باش نفسم .

خندید و گفت:

- خوبه که نمی ری آخه من دلم برات تنگ می شه اگه تو هم بری من دیگه تنهای تنها می شم.

از کلامش خنده ام گرفت صورتش را بوسیدم و گفتم:داداشی آجی لیلی کجاست؟

- تو حیاط داره با تلفن حرف می زنه یعنی با موبایلش ،من توی حیاط بودم داشت گریه می کرد فکر کنم با حسان دعوا کرده!

با تعجب پرسیدم :داشت گریه می کرد ؟مطمئنی داداشی؟

- خ.دم دیدم داشت پشت تلفن گریه می کرد تازه وقتی ازش پرسیدم دروغکی گفت سرما خوردم.

وقتی تلفن لیلی به پایان رسید به نزدش رفتم .از چشمان سرخ و صورتش فهمیدم که رضا درست می گوید،گفتم:لیلی جان چیزی شده؟تو چرا گریه کردی؟

- نه یک آلرژی فصلیه نمی دونم یه دفعه چی شد که آب از چشم و بینیم سرازیر شد،ببینم تو هنوز حاضر نشدی مهمونا یک ساعت دیگه از راه می رسن.

می دانستم دروغ می گویداما ترجیح دادم کنجکاوی نکنم با خود فکر کردم شاید با احسان گفت وگوی لفظی داشته،گفتم:احسان کجاست نمی یاد؟

- چرا خیالت راحت باشه تو راهه به زودی می رسه.

همگی انتظار حد اقل یک خانواده سه چها نفری را می کشیدیم اما با تعجب دیدیم که فرزاد به همرا یک پیرزن تقریبا شصت ساله که او را عمع خانم معرفی می کرد وارد شدند،مادر که حسابی جا خورده بود پرسید:

- پدر و مادر آقا فرزاد کجا هستند؟نکنه منزل ما رو قابل ندونستند؟

عمه خانم لب به سخن گشود و گفت:

- خواهش می کنم دولت سراست!اما فرزاد به غیر از من کسی را نداره .8 سال بیشتر نداشت که برادرم و همسرش در یک سانحه تصادف در گذشتند. من بزرگش کردم چون خودم هم بچه ای نداشتم فرزاد شد پسرم بعد از مرگم تمام دارائیم به او می رسه،من هیچ کم و کاستی براش نذاشتم.

مادر با حالتی غمبار گفت:

- خدا رحمتشان کند . ایشاالله که صدو بیست سال عمر کنید و سایتون بالا سرش باشه.

- ممنون خدا رفتگان شما را هم بیامرزه.

وقتی جلوی عمه خانم چای گرفتم لبخندی از رضایت بر لبانش جاری شد و سرش را به عنوان تایید برای فرزاد تکان داد.بعد استکان چای رابرداشت و گفت:

- سفید بخت بشی دخترم.فرزاد گفته بود تو خیلی قشنگ و ماهی ،حالا می فهمم حق داشته یک دل نه صد دل خاطرخواه بشه.

زنگ خانه که به صدا در آمد رضا گفت ،عمو احسانه و دوان دوان خودش را به در رساند. وقتی احسان وارد شد از جمع عذر خواهی نمود،وقتی با فرزاد دست می داد انگار هر دو یکدیگر را شناخته بودند چون احسان گفت:

- آقای فرزاد مطلبی شما کجا اینجا کجا؟

- دست تقدیره دیگه چه می شه کرد!

احسان لبخندی زد و گفت:

- دست تقدیر شما رو به اینجا کشوند یا زیبایی خواهر خانم ما؟اما بهت گفته باشم باید از هفت خان رستم رد بشی تا جواب بله رو از شقایق خانم بگیری.

مادر گفت:

- شما همدیگر و میشناسید؟احسان در حالیکه می نشست گفت:

- چهار سال دبیرستان با همدیگه همکلاس بودیم .البته مدت زیادیه که از ایشون اطلاعی نداشتم. پس آقایی که رستوران دارن شمائید!

دقایقی بعد عمه خانم لبخندی نثار جمع کرد وبا صدای بلندی گفت:

- از نظر من که دختر شما حرف نداره و همچنین خانواده اش حالا اگه اجازه بدید فرزاد می خواد چند کلمه ای با شقایق خانم صحبت کنه.

با اینکه رغبتی به صحبت کردن با او نداشتم اما به اشاره مادر و احسان به حیاط رفتم و فرزاد هم به دنبالم روان شد،هر دو لبه تخت نشستیم . سکوتی سنگین بینمان حکم فرما شده بود،او بود که قفل سکوت را شکست و گفت:

- شما کم وبیش با زندگی من آشنا شدید با اینکه در کودکی خانواده ام را از دست دادم اما در پناه مهر ومحبت عمه خانم بزرگ شدم .باور کنید من هیچ مشکلی از نظر مادی ندارم شاید به اندازه داماد بزرگتون ثروتمند نباشم اما می تونم زندگی ایده آلی براتون فراهم کنم . عمه خانم اونقدر برام گذاشته که حتی بچه هام هم می تونند در رفاه زندگی کنند،من به شما قول می دم که نذارم کمبودی در زندگی احساس کنید.

نگاهش کردم در نگاهش صداقت موج می زد می دانستم که هر کس با او ازدواج کند خوشبخت می شود اما حیف که او گمشده من نبود. کاش می توانستم دردم را به او بگویم . ولی در عوض گفتم:آقای مطلبی من توقع زیادی از زندگی ندارم و همه ارزش انسانها رو در شخصیت اونها می بینم نه در ثروت . من قبلا هم به شما گفتم من قصد ازدواج ندارم بازم می گم من می خوام ادامه تحصیل بدم و نمی تونم با شما ازدواج کنم.میان حرفم پرید و گفت:

- من با تحصیل شما هیچ مشکلی ندارم حتی خودم کمکتون می کنم.

- ممنون اما خواهش می کنم درک کنید و بیشتر از این اصرار نکنید. من نه با شما نه با هیچکس دیگه ای ازدواج نمی کنم امیدوارم همسر ایده آلی نصیبتون بشه.

با ناراحتی گفت:

- اما من ازدواج نمی کنم و صبر می کنم.به من قول می دید اگه یک روز تصمیم به ازدواج گرفتید منو انتخاب کنید.

سرم را به زیر انداختم و گفتم:نه آقای مطلبی من نمی تونم چنین قولی بدم هیچکس از آینده خبر نداره برای آینده باید در آینده تصمیم گرفت نه حالا،بهتون سفارش می کنم به دنبال زندگیتون برید و نخواین پاسوز من بشید.

با جواب صد در صد منفی من فرزاد دیگه سر راهم قرار نگرفت. احسان او را جوان شایسته ای می دانست و لیلی بیشترین اصرار را داشت که من با او ازدواج کنم.اما وقتی مخالفت مرا دیدند دیگر کسی اجبارم نکرد در نهایت تصمیم به عهده خودم گذاشته شد.

همه چیز همراه شده بود با اتفاقات جالبی که پشت سر هم می آمدند.غروب پنج شنبه بود که از سر خاک پدر باز می گشتیم تلفن از لحظه ورودمان شروع به زنگ زدن کرد مادر گوشی را برداشت و با حاج خانم همسر خان عمو به گفت و گو پرداخت.وقتی تلفن را قطع کرد گفت:

- خیلی بد شد شقایق اونقدر صبر کردیم و دعوتشون نکردیم تا خودشون تماس گرفتن.

گفتم:زن عمو چی می گفت؟

مادر آهی کشید و گفت:

- مثل اینکه آقای مهندس تصمیم گرفته سری به خونه عموش بزنه و دیداری تازه کنه حاج خانم گفت اگه اشکالی نداشته باشه جمعه شب مزاحمتون می شیم.

- مامان اگه لیلی بفهمه باز هم سروصدا راه می اندازه!

مادر لحظه ای به فکر فرو رفت وبعد گفت:

- راضی کردن لیلی با من به احسان می گم باهاش صحبت کنه رگ خوابش دسته شوهرش.

***

خانواده خان عمو با دسته گلی بزرگتر از خودشان وارد خانه شدند. خان عمو رضا را در آغوش گرفت و غرق بوسه کرد وگفت:

- بوی برادر خدا بیامرزمو می ده.

بعد از داخل کیسه توی دستش ماشین پلیس اسباب بازس را بیرون آورد که باعث شد رضاخوشحال و ذوق زده شود.مسعود و سعید کنار خان عمو نشسته بودند محبوبه و میترا هم کنار شوهرانشان آقای جدیدی و حشمتی جا گرفته بودند. محبوبه که همیشه در پرچانگی زبانزد خاص و عام بود گفت:

- شما که دیگه بعد از جشن خان داداش ما دیگه پشت سرتون رو هم نگاه نکردین و به ما افتخار ندادین که بیشتر سری به ما بزنید اما ما دلمون براتون تنگ شده بود ،این بود که پروئی کردیم و خودمون خودمون رو دعوت کردیم.

مادر با خجالت گفت:

- باعث افتخار ماست واقعا باید مارو ببخشید.آخه من چند وقتیه که درگیر شقایق هستم براش خواستگار اومده پسر خوبیه اما این دختر حاظر نمی شه باهاش ازدواج کنه و می گه می خوام درس بخونم ولی او سمج تر از این حرفاست.

با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بودند به مادرم نگاه کردم و در دل گفتم :مامان خانم چرا گناه لیلی رو گردن من می اندازی دیواری کوتاهتراز من پیدا نکردی.خیلی ناراحت شده بودم .اما می دانستم مادر مجبور به گفتن این دروغ شده بود.حاج خانم پشت چشمی نازک کرد و گفت:به به مبارک است!خان عمو با تشر گفت:

- چی چی رو مبارکه خانم پس ما اینجا برگ چغندریم درسته که سالها رفت وآمد مون به خاطر اشتباه یه الف بچه قطع شده اما هر چی باشه بزرگتره فامیلیم یعنی شما نباید با ما صلاح مشورت می کردین؟

مادر دست پاچه گفت:

- به خدا خبری نبود،در همون جلسه اول دختر ما جواب رد رو داد شما ببخشید شرمنده.

بعد مادر به سرعت بلند شد و شروع به پذیرایی نمود. من هم به آشپزخانه رفتم و با سینی چای بازگشتم. وقتی سینی را جلوی خان عمو گرفتم لبخند مغرورانه ای زد و گفت:

- مگه من میذارم دست گل برادرم رو به غریبه بدین؟

نگاهم با نگاه سعید تلاقی کرد تبسم مهربانی به صورتم پاشید،سرم را پایین انداختم و گفتم :بفر مایید!

زمانی که محیط حال و هوای طبیعی پیدا کرد محبوبه گفت:

- آقا جون بهتره بریم سر اصل مطلب .

خان عمو بی پرده گفت:

- اصل مطلب اینه که ما شقایق خانم رو برای آقای مهندس در نظر گرفته بودیم.غافل از اینکه مسعود خان خیلی وقته خاطرخواه دختر عموی خودش شده . سه روز پیش بود که آقا اعتراف کردن و ما هم برای اینکه بین دو تا برادر شکر آب نشه گفتیم بیایم اینجا و از این خانم گل بخوایم خودش انتخاب کنه.البته پسرم سعید خیلی راحت با این مسئله کنار اومد و گفت من به مظر شقایق احترام می ذارم اگه اون منو نخواد من حرفی ندارم.

من ومادر متعجب خشکمان زده بود لحظه ای سکوت سنگینی برقرار شد تا اینکه خان عمو تک سرفه ای کرد و گفت:

- تعجب کردین؟مادرم در جواب گفت:

- والله چه عرض کنم؟شوکه شدم!آخه ...تا به حال نشنیده بودم دو برادر با هم به خواستگاری یک نفر برن.

مسعود خنده ای کرد و گفت:

- خوب زن عمو جان همه خواستگاری ها که نباید طبیعی باشه کمی غیر طبیعی تنوع ایجاد می کنه تازه ممکنه در تاریخ هم ثبت بشه.

در دل گفتم،تو دیگه ساکت شو چون سرم هم بره حاضر نیستم زن تو یکی بشم.بازم گلی به جمال سعید،تورو چه به این حرفها.

زنگ در که زده شد طبق معمول رضا خودش را به در رساند و به همراه لیلی و شوهرش بازگشت.آندو وارد سالن شدند و با همگی گرم و صمیمی احوالپرسی کردند و بعد هر دو کنار هم روی مبلی نشستند.محبوبه که به خواهرم نزدیک بود گوشه چشمی نازک کرد و گفت:

- لیلی جان نون و پنیر آوردیم دخترتون رو بردیم.

خواهرم که شگفت زده شده بود پرسید:

- منظورت چیه؟

بعد از اینکه مادر تمام ماجرا را از سیر تا پیازبرای آنها تعریف کرد .احسان با خنده گفت:

- خیلی جالبه !دو برادر با هم توافق کنند که به خواستگاری یک دختر برن،آفرین این برادری رو باید تحسین کرد.باید صبر کنیم و ببینیم کدومشون برنده می شن!

وقتی نگاهم به خواهرم افتاد دیدم رنگش به زردی گرائیده و لرزش دستانش که به روی مبل گذاشته بود به وضوح دیده می شد.خوب به این امر واقف بودم که خواهرم راضی نیست ما با این خانواده وصلت کنیم.چند لحظه بعد خان عمو رو به من کرد وگفت:

- خوب دخترم نظر تو چیه؟

گفتم خان عمو من شما رو دوست دارم وبراتون احترام قائم خواهش می کنم جواب منو حمل بر بی نزاکتی نکنید من قصد ازدواج ندارم دلیلش هم همون جوابیه که به خواستگار قبلیم یعنی آقای مطلبی دادم.این بار میترا پیش دستی کرد و گفت:

- شقایق جان درسته که هردوی این آقایون برادرای تنی من هستند اما من پیشنهاد می کنم سعید را انتخاب کنی چون با یک تیر دو نشون زدی هم ازدواج موفق هم ادامه تحصیل با کمک سعید.

مسعود مداخله کرد و گفت:

- اِ...اِ قرار نشد که دیگه پارتی بازی کنید.

سعید که تا ان زمان سکوت اختیار کرده بود لبخندی زد و گفت:

- بهتره ما شقایق خانم رو لای منگنه نگذاریم اون باید فرصت کافی داشته باشه تا خوب فکرکنه بعد جواب بده الان هم بهتره از این معقوله خارج شده و وارد بحث دیگری بشیم.

بعد از صحبت های سعید دیگه هیچکس راجع به ازدواج سخنی نگفت.اما آن محیط همچنان برای من خفقان و ناراحت کننده بود.نمی توتنستم بشینم و به آن جمع مسخره نگاه کنم بنابر این از همه پوزش خواستم و به اتاقم پناه بردم بیست دقیقه ای در اتاق بودم که مادر به سراغم آمد و گفت:

- می دونم ناراحتی ولی یه همین امشب را تحمل کن.الانم بلند شو بیا بیرون اینجوری زشته خان عمو از دستمون ناراحت میشه و فکر می کنه عمدا به او بی اعتنایی کردی.

با نظر مادر موافق بودم بنابراین بلند شدم و به آنها پیوستم اما مرتبا خودم را در آشپزخانه سرگرم می ساختم.بعد از شام هر کسی شروع به صحبت از موضوعی کرد تا اینکه بحث به خاطرات دوران کودکی رسید.مسعود گفت:من هنوز آن گازی که شقایق ازم گرفته یادم نرفته آخ...آخ هموز جاش درد می کنه.

احسان گفت:

- مگه شقایق شما رو گاز گرفته ؟من که باور نمی کنم!

- بله این دختر آرومی که اینجا نشسته آن موقع ها از این هم کم حرف تر و سر به زیر تر بود چون خیلی گوشه گیر بود و وارد جمع کودکی می نمی شد سعی داشتم یه طوری باهاش ارتباط برقرار کنم ولی اون همیشه یه گوشه می نشست و در حالیکه عروسکش را در بغل داشت ما رو نگاه می کرد.هر بار که می دیدمش موهای خرگوشیش رو می کشیدم .یادمه یه روز در کمال ناباوری تا دست به موهاش زدم گازم گرفت.مگر نشنیدید که می گن ازآن نترس که های و هوی دارد ازآن بترس که سر به تو دارد.

مادر وارد بحث شد و گفت:

- شقایق دختر آرام و صبوریه بر عکس لیلی که خیلی زود عصبانی می شه اون تمام ناراحتی هاش رو درون خودش می ریزه و بروز نمی ده و این خیلی بده چون اینطوری خودشو آزار می ده اما به من ثابت شده که اگه کاسه لبرزش سرریز بشه دیگه کسی جلودارش نیست.البته من خیلی کم عصبانیت اونو دیدم.

سعید در ادامه حرف مامان گفت:

- در گذر گاه زمان عشق خا می میرند،رنگ ها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه تلخ و چه شیرین دست نخورده باقی میمانند.

 

لحظه ای همه ساکت شدند و من به این می اندیشیدم که سعید چه جمله زیبایی ادا کرد و وقتی نگاه لیلی را دنبال کردم دیدم با سعید نگاهشان روی هم ثابت مانده.مطمئن بودم این جمله را برای بی وفایی لیلی به زبان آورد اما بعد خیلی زود بر خود مسلط شد و نگاه از او گرفت.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 43
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 44
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 174
  • بازدید ماه : 727
  • بازدید سال : 9,912
  • بازدید کلی : 15,224