loading...
خوش آمدی به وب سایت تفریحی
محمد بازدید : 7 یکشنبه 06 مرداد 1392 نظرات (0)

قسمت یازدهم

 

حسام روبروی نازی نشست و گفت: خب نازی، امروز می خوایم خاطرات تلختو حذف یا قابل تحمل کنیم. موافقی؟

ــ ــ بله. 

ــ ــ پس میریم برای هیپنوتیزم. با شمارش من تو خواب میری. یک... دو... سه... چهار... پنج... خب خوبه. از اولین خاطرات تلخت شروع می کنیم. برو عقب. برو به کودکیت. خب چی بیشتر از همه اذیتت می کنه؟

نازی در حالی که از ترس به تشنج نزدیک میشد، گفت: دعواهای پدر و مادرم. 

ــ ــ خیلی خب نازی. آروم باش. اونا با تو کاری ندارن. مشکلشون بین خودشونه. نترس و فراموش کن. آغوش مادرت رو یادت میاد؟ لالایی می گفت برات؟

ــ ــ بله بله... لالایی می گفت...اون موقع بابا کنارش می نشست. دستمو نوازش می کرد. 

ــ ــ یک خانواده ی آرام. تو یک خانواده ی آرام داشتی. پدرت دوستت داشت. مادرت بهت عشق می ورزید. درسته؟

ــ ــ پدرم دوستم داشت. خیلی دوستم داشت. مادرم عاشقم بود.

ــ ــ خوبه. خیلی خوبه. حالا به روزهای خوش کودکیت فکر کن. قبل از سه سالگی. پدر و مادر در کنار هم. آروم میشی. آرومتر... مادر پدر کودک... شاید یه عروسکم داشتی هان؟

ــ ــ یه دختر کوچولوی مو طلایی. می گفتم خواهرمه. مامانم میگفت دختر سیاه و دختر سفیدم. من می دونستم مامان دختر سفیدشو بیشتر دوست داره. همون عروسک رو. یه روز فرید عروسک رو با ماژیک سیاه کرد که مامان منو بیشتر دوست داشته باشه. اما مامان دعوام کرد. 

ــ ــ اشکالی نداره نازی. مامان تو رو دوست داشت. خیلی بیشتر از عروسک موطلایی. مادرها عاشق بچه هاشونن. حتی اگر بچه هاشون خیلی زشت باشن. 

ــ ــ من زشت نیستم. سیاهم. 

ــ ــ تو اصلاً زشت نیستی. مادرها بچه های سیاهشونم دوست دارن. خیلی دوست دارن. و حالا با شمارش معکوس من بیدار میشی. پنج... چهار.. سه... دو... یک.. بیدار شو نازی. حالت چطوره؟

نازی لبخندی زد و آرام گفت: خوبم. آرومم. 

حسام لبخندی زد و گفت: خوبه. این خیلی خوبه. می دونی الان دقیقاً یک ماهه که مهمون مایی. 

نازی با ملایمت گفت: بیست و نه روز. 

حسام با تبسم تایید کرد و گفت: درسته. ما موفق شدیم بروز شخصیتهاتو کمتر کنیم. الان چند روزیه که هژیر و پونه اصلاً بروز نکردن. پانی و فریدم میان و میرن. ما باید برای آرامش بیشتر هدفی غیر از درمانت برات در نظر بگیریم. هدفی که توجهت به روند درمان رو کم کنه. در ضمن سرگرمت کنه و بهت امید بده. با تمام این احوال... هنوز حافظه ی منظمی نداری که بتونم پیشنهاد هر نوع درس خوندن رو بهت بدم. باید از کارای دستی شروع کنیم. چه جور کار دستی دوست داری؟

نازی سری تکان داد و گفت: من هیچ کاری بلد نیستم. 

ــ ــ برنامه ی آموزشش رو هم برات فراهم می کنیم. 

ــ ــ بهی خانم بافتنیای قشنگی می بافه. می تونه به منم یاد بده. 

حسام لبخندی زد و گفت: خیلی خوبه...

ولی ناگهان فرید به میان حرفش پرید و گفت: چی چی رو خوبه دکی جون؟ زشت نیست من میل بافتنی بگیرم دستم؟ مسخره اس اصلاً! تو رو خدا دست وردار. بگو سفالگری بکنه، نجاری، آهنگری... یه کاری که به تیریپ منم بخوره!

ــ ــ سفالگری یه حرفی! ولی آخه این هیکل با کدوم قدرت می تونه نجاری و آهنگری بکنه؟

ــ ــ می تونه! باید بتونه! باید مرد بشه بالاخره. 

ــ ــ نمیشه فرید. اصلاً امکانشو نداریم. فعلاً بذار بافتنی شو ببافه. نقاشیم دوست داره. سفالگریم اسبابش تو زیرزمین هست. چون کلاً کار بسیار آرامش بخشیه. خیلی از مریضا استفاده می کنن. 

ــ ــ باشه. می خوام کوزه درست کنم. 

ــ ــ خوبه. روزای شنبه و چهارشنبه صبح ساعت نه تا یازده مربی سفالگری میاد و با علاقمندان تمرین می کنه. تو هم می تونی بری یاد بگیری. ولی گاهی بذار نازیم از این کار لذت ببره. باشه؟

ــ ــ حالا ببینم.

ــ ــ فرید؟

ــ ــ خیلی خب دکی. بذار ببینم چه جوریه. اگه خوشم نیومد دربست میذارمش در اختیار نازی.

ــ ــ دست شما درد نکنه!

ــ ــ سر شما درد نکنه. من مرخصم؟

ــ ــ تو بله ولی نازی نه. نذاشتی صحبتمونو تموم کنیم. 

ــ ــ باشه. بفرمایین. این شما و اینم نازی جون جونتون!

ــ ــ مزخرف نگو فرید. 

ــ ــ مگه دروغ میگم؟

ــ ــ چرند میگی. برو.

ــ ــ باشه. شمام سر ما رو شیره بمال. سر دلتو که نمی تونی شیره بمالی. حتی نازیم با تمام خنگیش میفهمه چه مرگته.

حسام با عصبانیت گفت: فرید!

نازی با ترس عقب کشید و زمزمه کرد: من نازیم. 

حسام آهی کشید و عقب نشست. 

نازی با تردید پرسید: چی شده؟

حسام نفس عمیقی کشید و بعد گفت: هیچی. در مورد کار دستی صحبت می کردیم. 

نازی با بدبینی پرسید: فرید چکار کرد؟

ــ ــ رو اعصاب من پیاده روی می کنه. ولش کن. نظرت در مورد سفالگری چیه؟

ــ ــ نمی دونم. به نظرم سخته.

ــ ــ ما اینجا هم مربی داریم هم وسیله. کار آرامش بخشیه. 

ــ ــ هرجور صلاح می دونین. 

ــ ــ تو این یه مورد باید حتماً خودت دوست داشته باشی. اگر دوست نداری می تونی همون بافتنی ببافی یا نقاشی بکشی. 

ــ ــ نمی دونم.

ــ ــ در موردش فکر کن. وسایل لازم رو در اختیارت می ذاریم. 

ــ ــ ممنونم.

ــ ــ خواهش می کنم. می تونی بری.

***************

 

هفت ماه از درمان نازی گذشت. در این مدت هم به سفالگری مشغول بود، هم نقاشی و بافتنی. هنوز اجازه نداشت از کلینیک خارج شود؛ امّا به خواهش حسام، هم خانواده ی پدری و هم خانواده ی مادری نازی مرتب به دیدن او می آمدند و سعی می کردند حس امنیت داشتن خانواده را در او تقویت کنند. 

در کنار اینها تلاشهای بی وقفه ی حسام و سهراب خان ادامه داشت. حسام با هیپنوتیزم ها و مشاوره های مکرر، تمام ریشه های ترس و ناراحتی نازی را درمان کرده بود. سهراب خان هم موفق شده بود که هژیر و پونه را به بازگشت به درون نازی راضی کند. ولی فرید و پانی همچنان بر سر تصاحب جسم نازی دعوا داشتند و هیچ کدام حاضر نبودند کوتاه بیایند. آن روز سهراب خان مشغول بحث و جدل با فرید بود. حسام دلخور و پکر نگاهش می کرد. بالاخره هم غرغر کنان گفت: سرم رفت. فرید میشه محض تنوع بذاری پانی حرف بزنه؟ پنجاه دقیقه است که داری مخ ما رو می خوری!

پانی که انگار منتظر درخواست بود، شروع به صحبت کرد و گفت: هی حسام... بذار فرید هر غلطی می خواد بکنه. من دیگه دل و دماغ بازی رو ندارم.

حسام ابرویی بالا انداخت و پرسید: منظور؟

ــ ــ امروز خاله ی نازی به دیدنش اومده بود.

ــ ــ خب آره.

ــ ــ گفت مهرداد و سونیا رفتن سر خونه زندگیشون. این حرفو که داشت میزد، دلم بی صدا شکست و ریخت. دیگه برام مهم نیست که درون نازی، فنا بشم. چون به هر حال دلم میخواد خودکشی کنم. مهرداد منو دوست نداره. هیچ وقت دوست نداشته. 

قبل از این که اشکهایش سرازیر شود، فرید با نفرت گفت: مهرداد یه کلّاش عوضیه که عشق منو قاپ زده. دلم می خواد اول اونو بکشم بعد خودمو. 

حسام از جا برخاست و گفت: آروم باش فرید. من انتقامتو از مهرداد می گیرم. 

سهراب خان دست حسام را گرفت و با لحنی مطمئن گفت: آره منم باهاشم. هر بلایی بخوای سر مهرداد میاریم.

حسام گفت: اصلاً چطوره بذاری نازی انتقام بگیره؟ اگر تو به درون نازی برگردی با قدرت افزوده ای که بهش میدی، میتونی هرکاری بکنی.

فرید با تردید پرسید: یعنی می تونم با دستای خودم مهرداد رو خفه کنم؟

ــ ــ البته. چرا که نه. فقط باید به درون نازی برگردی!

ــ ــ باشه. به هر حال باید نازی خوب بشه که من بتونم از اینجا برم بیرون.

ــ ــ درسته. این عاقلانه ترین تصمیمه.

ــ ــ منم از همه عاقلترم.

ــ ــ البته! 

ــ ــ پس... کمکم کن.

ــ ــ حتماً! اجازه بده نازی بیاد. نازی؟

نازی روی مبل جابجا شد و گفت: سلام. 

ــ ــ سلام نازی. همه راضین. می خوام شخصیتا رو به درونت برگردونیم. 

نازی چشمهایش را بهم زد و زمزمه کرد: باورنکردنیه.

ــ ــ ولی حقیقت داره. خب... بهتره هرچه زودتر شروع کنیم. آماده ای؟ می خوام هیپنوتیزمت کنم. 

سهراب خان گفت: سعی کن آروم باشی و به حسام کمک کنی.

حسام خندید و گفت: نازی دیگه حرفه ای شده! با شمارش من نازی... یک... دو... سه... چهار... پنج. و حالا تو خوابی. آرومِ آروم... فرید؟ 

ــ ــ بله؟

ــ ــ لطفاً به درون نازی برگرد. آروم، با احتیاط و برای همیشه... 

مکثی کرد و بعد از چند لحظه پرسید: فرید؟ 

چون جوابی نیامد، دوباره شروع کرد. این بار پانی را صدا کرد.

ــ ــ پانی؟

ــ ــ من آماده ام حسام. 

ــ ــ پس به درون نازی برمی گردی. جزئی از درون نازی میشی. همونطوری که قبلاً بودی. حالا برو.... .... پانی؟ 

نفسی کشید و دوباره ادامه داد: هژیر؟

ــ ــ بله آقای دکتر؟ بالاخره وقتش رسید؟ 

ــ ــ بله. حالا می تونی بری. 

ــ ــ باشـــــه. خدافس.

ــ ــ به سلامت... .... هژیر؟ رفتی؟ خوبه. و آخرین نفر، پونه. پونه؟ 

ــ ــ بلی ای پزشک گرانقدر؟ زمان آن رسیده است که خویشتن خویش را وداع گویم . به درون نازی برگردم؟ آه که روزگار چه فانی و بی مایه است... خدانگهدار.

ــ ــ خدا نگهدار... پونه؟ هژیر؟ فرید؟ پانی؟ هیچ کس اینجا نیست؟ 

همگی را دوباره به درون نازی فرستاد و وقتی از کامل شدن کارش مطمئن شد، دوباره سراغ نازی رفت.

ــ ــ نازی؟

ــ ــ بله؟

ــ ــ خب... برنامه ی ما با موفقیت انجام شد. الان شخصیت واحدی داری. تنها خودت. وقتی بیدار شدی کم کم اغلب خاطراتت یادت میاد. تاکید می کنم خاطرات تلخت آزارت نمیدن. فقط به صورت تصاویر مبهمی دیده میشن. خاطرات جالب و مهمت یادت میاد. مثل دوستانت، دوران تحصیلت، کارِت، هرچیزی که یاد گرفتی و رمز حساب بانکیت. 

ــ ــ بله.

ــ ــ با شمارش معکوس من بیدار میشی. پنج... چهار... سه... دو... یک... بیدار شو.

 

نازی نفسی کشید. بیدار شد و به فکر فرو رفت. سهراب خان پرسید: چطور بود؟

نازی لبخندی زد و گفت: نمی دونم. تو ذهنم یه عالمه تصویره که مثل پازل بهم ریخته ان. ولی احساس خوبی دارم. 

سهراب خان ضربه ای پشت حسام زد و گفت: خسته نباشی پسر.

حسام که چشمهایش از شادی می درخشید، گفت: درمونده نباشی. با کمک تو خیلی سریعتر از انتظار پیش رفت. 

سهراب خان سری تکان داد و گفت: هفت ماه! در نوع خودش یه رکورد محسوب میشه. 

ــ ــ البته هنوز یه مدت مشاوره و درمان برای بازگشت به اجتماع لازم داره. 

ــ ــ درسته. ولی قسمت اصلی کار انجام شده و واقعاً بهت تبریک میگم.

ــ ــ ممنونم. 

نازی که هنوز به شدت درگیر افکارش بود، ناگهان به حسام که روبرویش ایستاده بود چشم دوخت و گفت: من شما رو قبلاً دیدم!

حسام ابرویی بالا انداخت و با لبخند پرسید: جدّاً ؟! کجا؟

ــ ــ تو فروشگاه. حدود دو سال و نیم پیش.

سهراب خان پوزخندی زد و گفت: هیپنوتیزمش کن. روز و ساعت دقیقشم یادش میاد!

حسام دستش را بالا برد و گفت: نه نه. از حالا نازی به زندگی عادی برمیگرده. با خاطرات عادی هرکسی. 

بعد خطاب به نازی گفت: شاید اشتباه گرفتی. چون من غیر از اون روز که فرار کردی، یادم نمیاد دیگه به اون فروشگاه رفته باشم.

نازی با هیجان گفت: چرا خودتون بودین. مگه این که یه برادر دوقلو داشته باشین.

حسام با لبخند گفت: نه ندارم.

ــ ــ پس خودتون بودین. یه پاکت قهوه فرانسه و یه بسته شکلات تلخ خریدین.

ــ ــ اون موقع هنوز دانشجو بودم. اینا خوراکم بود برای بیدار موندن. 

ــ ــ یه ساعت قشنگم پشت دستتون بود که از اول وارد فروشگاه شدین، توجه منو جلب کرد. یه ساعت رولکس ضد خش بود. البته اینا رو بعداً فهمیدم. 

حسام با دلخوری گفت: پس اشتباه نگرفتی. خودم بودم. 

سهراب خان خندید و گفت: اسم مارک که اومد به خود گرفت!

حسام اخم آلود گفت: نخیر. گذشته از ارزش مالیش، هدیه ی پدربزرگم بود. خیلی دوسش داشتم. اما گم شد...

نازی گفت: داشتین با بندش بازی می کردین. اون موقع که من داشتم خریدتونو حساب می کردم. بعد که رفتین دیدم کنار کانتر افتاده. مهرداد گفت که رولکس ضد خشه و خیلی گرانبهاست. دویدم بیرون، اما رفته بودین. مهرداد گفت حتماً برمی گردین دنبالش. رفت به مدیریت تحویلش داد. 

حسام با هیجان پرسید: یعنی ممکنه هنوزم اونجا باشه؟

ــ ــ نمی دونم. من که هفت ماهه اینجام!

لحنش طوری بود که انگار حسام را به خاطر زندانی بودنش، با حالتی حق به جانب سرزنش می کرد.

حسام سری تکان داد و با ناراحتی گفت: حق با توئه. باید به مهرداد تلفن کنم. 

سهراب خان از جا برخاست و گفت: بسیار خب. مبارکه باشه. منم برم که خیلی خسته ام.

نازی برخاست. با حسام تا دم در مطب سهراب خان را مشایعت کردند. اما سهراب خان به سرعت رفت و اجازه نداد بیش از آن همراهیش کنند. حسام پشت میزش برگشت و به مهرداد تلفن زد. نازی هم با بی قراری سر مبل نشست و چشم به دهان حسام دوخت. 

حسام تندتند نشانی ساعتش را به مهرداد داد. بعد از چند لحظه با خوشحالی گفت: وای خدایا شکرت! یک دنیا ممنون. الان میام. 

از جا برخاست و قبل از این که با عجله خارج شود، رو به نازی کرد. نازی هنوز مشغول کند و کاو در خاطراتش بود. حسام پرسید: مژدگونی چی می خوای؟

نازی برای چند لحظه متوجه ی منظورش نشد. بعد لبخندی زد و گفت: این چه حرفیه؟ من کلی به شما بدهکارم!

حسام با شادی خندید و گفت: چه بدهی ای داری؟ من کارمو کردم و مخارجشم هر ماه با عموت حساب کردم. 

ــ ــ شما زندگی رو به من برگردوندین. 

ــ ــ دست بردار نازی! من کاری رو کردم که باید می کردم. 

نازی حرفش را تکمیل کرد: آخه قسم خوردین!

حسام باز خندید و گفت: آره قسم خوردم. اصلاً پاشو باهم بریم. هم هوایی می خوری، هم مژدگونی برات می خرم. 

ــ ــ نه متشکرم.

ــ ــ زهرمار و نه متشکرم. بهت میگم پاشو. 

هنوز داشت می خندید. نازی هم از فحش دادنش خنده اش گرفت. حسام دوباره ولی این بار با ملایمت گفت: پاشو دیگه. 

ــ ــ نمی تونم. همه چی تو ذهنم بهم ریخته. یه عالمه تصویر مثل قطعات یه پازل چند هزار تکه تو ذهنم ریخته که می خوام مرتبشون کنم. من... 

ــ ــ خیلی وقت داری که مرتبشون کنی. الان باهاش مواجه نشو. بیا بریم. 

ــ ــ یعنی الان شما به عنوان پزشک، صلاح می دونین که من از کلینیک خارج بشم؟

ــ ــ البته. زندونی که نیستی. تا الانم نگران تو نبودم. نگران اون فرید و هژیر آماده ی حمله بودم. نمی خواستم به خودت یا دیگران آسیب بزنی.

ــ ــ پس اجازه بدین تنها برم. فقط چند دقیقه. همینقدر که ترسم بریزه. خیلی وقته نرفتم. عادت ندارم. 

ــ ــ دقیقاً به همین دلیل دلم نمی خواد تنها بری. 

ــ ــ آخه زشته با شما.

حسام نشست. دستی به موهایش کشید و با کلافگی گفت: نازی بعد از هفت ماه که هرروز باهم ساعتها بحث کردیم، الان باید به من شک کنی؟ 

نازی خنده اش گرفت. چند لحظه خندید، بعد گفت: شک کنم؟ به شما؟ میگم برای شما زشته. من حتی یه دست لباس درست حسابی ندارم. با لباس فرم اینجا بیام بیرون؟

ــ ــ کشت منو! مژدگونی برات لباس می خرم. پاشو دیگه تا مهرداد پشیمون نشده. اگه ساعتمو نده، قیمتشو با تو حساب می کنم!

ــ ــ واقعاً ناراحت نمیشین؟ مانتوی قدیمیم خیلی کهنه است. 

حسام به سردی گفت: واقعاً ناراحت نمیشم. 

نازی به سرعت آماده شد. مانتوی سورمه ایش خیلی رنگ و رو رفته بود. اما چاره ای نداشت. توی وسایلش کارت بانکش را پیدا کرد و توی جیبش گذاشت. رمزش را به خاطر آورد. لبخندی عمیق بر لبش نشست. پانی کلی پول پس انداز کرده بود. در واقع از ترس این که ناپدری آنها را از او بگیرد، نه خرج می کرد و نه پول را به خانه می آورد. همیشه آنها را برای آینده ای بهتر کنار می گذاشت. حاصل شش سال کار کردن پانی و تجارتهای کوچک گاه و بیگاه فرید، مبلغ قابل توجهی بود. 

****************

 

حسام با ریموت قفلها را باز کرد. بعد همانطور که از کنار ماشین رد میشد، در کمک راننده را هم باز کرد و رفت تا پشت رل بنشیند. نازی با خجالت سوار شد. حسام در حالی که با سوت آهنگی را می نواخت نشست. این آهنگ را نازی زیاد شنیده بود. هروقت حسام سرحال بود سوت میزد. 

ماشین را روشن کرد و پرسید: رانندگی بلدی؟

نازی خندید و گفت: نه. می ترسم. 

ــ ــ یعنی چی می ترسم؟

ــ ــ دست بردارین دکتر. ماشینم کجا بوده که دنبال درمان ترس و آموزش رانندگی باشم؟

ــ ــ به هرحال ترسش منطقی نیست. 

نازی جوابی نداد. چشمهایش را بست. تصاویر توی ذهنش به سرعت شکل می گرفتند و عوض می شدند. اینقدر که فرصت نمی کرد روی یکی تمرکز کند و آنها را بهم ربط بدهد. سعی کرد به روزی که حسام به فروشگاه آمده بود فکر کند. 

حسام پرسید: به چی فکر می کنی؟

ــ ــ سعی داشتم اون روز که اومدین فروشگاه رو درست به خاطر بیارم. 

ــ ــ خب... چی یادت میاد؟

ــ ــ حتماً زمستون بود. چون یه جلیقه ی بافتنی شکلاتی خوشرنگ رو پیراهنتون پوشیده بودین که لوزیای قرمز باریک داشت. 

ــ ــ هدیه ی تولدم بود. خواهرم نسرین بهم داده بود. 

ــ ــ کت شلوارتونم قهوه ای بود... یا نه رنگِ... رنگِ... کاپوچینو!

لحنش طوری بود که دوتایی خندیدند. حسام گفت: من تا حالا فکر می کردم کاپوچینو قهوه ایه!

ــ ــ نه یعنی یه ذره خاکستری توش داشت. رنگ پودر کاپوچینو که می خورین.

حسام خندید و سرش را تکان داد. گفت: بالاتر از دیپلم صوبت می کنی. 

نازی لبخندی زد و گفت: نه بابا... همون دیپلمم به زور دارم. 

ــ ــ خودمو میگم! من نمیفهمم ترکیب قهوه ای و خاکستری چیه. 

ــ ــ خب شما تو رشته ی خودتون متخصصین. من فقط یه ذره نقاشی بلدم. 

ــ ــ می تونی ادامه بدی.

ــ ــ وای راست میگین! یعنی از کی می تونم شروع کنم درس خوندن؟ الان که ذهنم خیلی بهم ریخته . چقدر طول می کشه تا همه چی عادی بشه؟

ــ ــ خیلی زود! تو همین حالاشم خیلی سریع پیش رفتی. من امیدی به قبل از یک سال نداشتم. البته کمک سهراب خان هم بود. 

ــ ــ زحمت اصلی با خودتون بود. 

ــ ــ زحمتی نبود. یا خدا! رسیدیم. پیاده شو. به عمرم به این سرعت رانندگی نکرده بودم!

 

نازی پیاده شد. سر برداشت و برای چند لحظه به تابلوی سردر فروشگاه نگاه کرد. تصاویر ذهنیش به سرعت پس و پیش می شدند. بدون این که تصویر واحدی پیدا کند به دنبال حسام وارد شد. بوی فروشگاه، فضای آشنا و کلی حس خوب، لبخندی بر لبش نشاند. 

به جای قبلی نازی رسیدند. حالا زن جاافتاده ای آنجا نشسته بود. مهرداد با دیدنشان برخاست و به گرمی سلام و علیک کرد. نگاه نازی روی حلقه اش نشست. برای یک لحظه سوزشی در قلبش حس کرد. ولی بلافاصله آن را پس زد. 

حسام با خوشحالی گفت: حال نازی خوب شده و فکر کردم حالا که دارم میام اینجا، بد نیست با خودم بیارمش. 

مهرداد با خوشرویی گفت: خوبه. کارتون فوق العاده بود. تبریک میگم. به تو هم همینطور. امیدوارم زندگی خوبی رو شروع کنی. 

ــ ــ ممنونم.

ــ ــ از این طرف بفرمایید آقای دکتر. ساعتتون تو دفتر مدیره.

حسام گفت: متشکرم. بریم. نازی بیا. 

نازی دستی روی کانتر کشید و رو به مهرداد گفت: میشه تا برگردین سر جاتون بنشینم؟

مهرداد خندید و گفت: ممنون میشم. 

نازی نشست. نگاهی به اطرافش انداخت. به زنی که جایش را اشغال کرده بود لبخند زد. چند لحظه بعد یک مشتری خریدهایش را جلویش گذاشت. با اطمینان دسته ی بارکدخوان را برداشت و مشغول محاسبه ی قیمت اجناس شد. 

مهرداد و حسام که برگشتند، مهرداد گفت: متاسفم که جات پر شده. ولی اگر می خوای به دوستام می سپرم اگه کاری مشابه این پیدا کردن بهت خبر بدم. 

نازی برخاست و گفت: نه متشکرم. فقط می خواستم تجدید خاطره ای بشه. دلم می خواد یه کار تازه شروع کنم. 

نگاهی به حسام انداخت که با سرخوشی داشت ساعت پشت دستش را نوازش می کرد و پرسید: خودشه؟

ــ ــ خودشه! من سر قولم هستم. فقط گفتی تجدید خاطره... چند لحظه بیا.

از گیت رد شدند و به طرف طبقه های مواد غذایی رفتند. حسام در حالی که به دنبال ردیف خاصی می گشت، گفت: آخر ولخرجی پانی خریدن پاستیل ترش بود! کجاست؟

ــ ــ وای آره! یادم نبود! اینجاست. آخ جون! مرسی!

با خوشحالی دو سه بسته برداشت. حسام پرسید: چیز دیگه نمی خوای؟

ــ ــ نه ممنون. 

پاستیلها را به مهرداد داد. مهرداد صورتحساب را از دستگاه جدا کرد و گفت: مهمون من باشین. 

نازی با هیجان گفت: نه متشکرم. 

حسام کیف پولش را درآورد. اما نازی خودش بین او و مهرداد انداخت و گفت: کارت می کشم. 

حسام گفت: بیخیال نازی. خودم میدم. 

ولی نازی معطل نشد و کارتش را کشید و رمز را وارد کرد. 

بعد بسته ی پاستیل را باز کرد و با خوشحالی گفت: هیچوقت از خریدن پاستیل اینقدر لذت نبرده بودم! یک دنیا ممنونم آقای دکتر. 

بسته را اول جلوی حسام، بعد مهرداد گرفت. بعد هم به طرف زنی که به جای او کار می کرد و حالا با حیرت داشت سرخوشیهای او را تماشا می کرد، گرفت. زن با تعجب سری به نفی تکان داد. 

نازی هم اصراری نکرد. دستش را عقب کشید و با ذوق مشغول خوردن شد. حسام گفت: بریم نازی. 

نازی با خنده و دهان پر زمزمه کرد: آبرو واستون نذاشتم. 

ــ ــ البته که نه! رسمت نبود!

باهم بیرون رفتند. نازی با خوشحالی گفت: پاستیل بخورین آقای دکتر.

ــ ــ این آقای دکترت از همه اش مسخره تره!

ــ ــ من که مثل فرید پررو نیستم بگم دکی!

ــ ــ نه. مثل پانی خیلی عادی بگو حسام. از حالا دیگه حالت خوبه. مریض من نیستی. 

ــ ــ یعنی مرخصم؟!

ــ ــ از نظر من آره. فقط به چند تا جلسه ی مشاوره احتیاج داری تا بتونی یه زندگی عادی اجتماعی رو شروع کنی. فقط یه چند روزی بمون که هم تصمیم بگیری کجا می خوای بری و هم این که هرکدوم از پدربزرگات که تصمیم گرفتی باهاشون بمونی، خودشون رو برای ورودت آماده کنن. البته هردوشون اعلام آمادگی کردن. 

ــ ــ بله... خیلی خوشحالم که اینقدر دوستم دارن. حتی عمو هم گفت می تونم باهاشون زندگی کنم. ولی خب... فکر می کنم مزاحم فخریم. با مادربزرگا راحتتر کنار میام. هرچی باشه مثل مادرن دیگه. ولی هیچ وقت نمی تونم حسرت یه خونواده ی واقعی رو از دلم بیرون کنم. دلم می خواست یه خونواده ی واقعی داشتم. با سه چهار تا خواهر برادر. دوست داشتم خواهر کوچیکه باشم. یه خونه پرشور و پر سروصدا. 

ــ ــ تو حق داری ولی اوقاتتو تلخ نکن. همین موقعیت الانتم عالیه.

 

قسمت اخر

 

نازی توی ماشین نشست. در حالی که یک نوار پاستیل را می مکید، گفت: فقط یه چیزی اذیتم می کنه. البته الان اینقدر ذهنم شلوغ بود که فرصت نکردم زیاد بهش فکر کنم. ولی...

حسام به سرعت در قالب پزشک فرو رفت و پرسید: چی اذیتت می کنه؟

ــ ــ نمی دونم... دلیلشو نمی فهمم. من می دونم فرید عاشق سونیا و پانی عاشق مهرداد بود. ولی الان همه چی تموم شده. منم که همیشه مهرداد رو جای برادرم دوست داشتم. ولی الان میل عجیبی داشتم که با دستام خفه اش کنم. یعنی واقعاً خدا رو شکر می کنم که اینقدر ذهنم بهم ریخته بود که نمی تونستم تمرکز کنم. همین الانم سخته برام رو یه موضوع واحد بحث کردن. ولی اگر یه روز همه چی عادی بشه و هنوزم این حس با من باشه... می ترسم. لابد بهم می خندین و میگین خیالاتی شدم.

حسام متفکرانه گفت: نه خیالات نیست. در واقع من به فرید قول دادم که می تونه این کار رو بکنه. به این فکر نکردم که تاثیرش چقدر می تونه عمیق باشه. اون لحظه با تمام قدرت می خواستم فرید رو راضی کنم که به درون تو برگرده. حالا هم مشکلی نیست. باید یه بار دیگه هیپنوتیزم بشی تا کاملاً این حس رو از ذهنت پاک کنم. 

ــ ــ پس خوب میشه؟

ــ ــ بهتر از خوب!

حسام با لبخندی عمیق به فکر فرو رفت. نازی هم در حالی که خیابان را با شوق تماشا می کرد به پاستیل خوردن ادامه داد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: یه بار دیگه هم شما رو دیدم.

حسام در حالی که همچنان متبسم بود، گفت: ممکنه. ما تو یه شهر زندگی می کنیم. به هر حال پیش میاد. کی بوده؟

ــ ــ نمی دونم. تصویرش میزون نمیشه. فقط یه لحظه یه چی یادم میاد دوباره می پره. حتی مطمئن نیستم شما بودین. به شما شبیهه ولی نمی دونم کیه.

ــ ــ به خودت فشار نیار. کم کم یادت میاد. 

ــ ــ آخه خیلی پریشونه.

ــ ــ باشه. فعلاً پیاده شو. بحث شیرین خرید لباس از هر خاطره ای مهمتره علی الخصوص برای بانوان!

نازی خندید و پیاده شد. حسام وارد فروشگاه بزرگ و شیکی شد که لباس مردانه و زنانه داشت. به نازی گفت: من معمولاً از اینجا خرید می کنم. 

نازی یک قدم عقب رفت و گفت: پس خیلی زشته منو با شما ببینن! می شناسنتون!

ــ ــ اه نازی باز شروع کردی؟! بیا دیگه! 

باهم وارد شدند. فروشنده به گرمی به حسام خوشامد گفت، اما به نازی اصلاً نگاه نکرد. نازی هم زیر لب گفت: نگفتم افت کلاس داره براتون!

ــ ــ اگه همراهی تو قراره برای من افت کلاس داشته باشه، همون بهتر که بی کلاس باشم. بی خیال نازی. گرفتی ما رو! من امروز از خوشحالی رو اَبرام. نزن تو حالم.

نازی لبخندی زد و گفت: چشم. 

به طرف مانتوها رفت. اتیکت یکی را درآورد و قیمت را خواند. حسام با بی حوصلگی زمزمه کرد: کاری به قیمتش نداشته باش. تو فقط انتخاب کن. پولش با من.

ــ ــ بعضی چیزا زیبایی و جنسشون به اندازه ی قیمتشون نیست. باید بیارزه. ضمناً من پول دارم آقای دکتر!

ــ ــ می کشمت نازی! اگه تونستی امشب اعصاب ما رو سالاد کنی. چرا دست برنمی داری؟

ــ ــ شما چرا نمی خواین به من استقلال بدین؟ همیشه که نمی تونم زیر سایتون باشم. 

ــ ــ شایدم بتونی. 

نازی در حالی که دلش نمی خواست به منظور دکتر فکر کند، رو گرداند و به قسمتی دیگر از فروشگاه رفت. افکارش هم که اینقدر درهم برهم بود که به راحتی فراموش کرد. 

یک بلوز آبی زنگاری برداشت. جلوی تنش گرفت و توی آینه نگاه کرد. حسام از پشت سرش گفت: بهت نمیاد. 

ــ ــ هوم. آره. از اینی که هستم سیاهتر میشم. 

ــ ــ سیاه بودن بد نیست. این رنگ بهت نمیاد. اون شیری رو امتحان کن. یا این قرمز. 

نازی هر دو را پسندید و با خوشحالی گفت: می خرم.

ــ ــ نمی خوای پرو کنی؟ اتاق پروها اونجاست.

نازی آهی کشید و پرسید: یعنی لازمه؟

ــ ــ تو عمرت لباس نخریدی؟

ــ ــ چرا. پانی عشق اتاق پرو بود. سالی یه بار پیش میومد. ولی همون یه بار سنگ تموم میذاشت. ولی من تو اتاق پرو احساس خفگی می کنم. 

ــ ــ هرطور میلته.

ــ ــ نه اگه بعدش بد بشه ناراحت میشم. 

ــ ــ می تونم بسپرم اگر خواستی برمی گردیم عوض می کنیم. 

ــ ــ نه بااا بی خیال.

بلوزها را برداشت و رفت تا امتحان کند. چند دقیقه بعد با لب و لوچه ی آویزان برگشت و گفت: اصلاً رو تنم خوب نبودن. 

حسام خندید و گفت: خب یکی دیگه بردار. 

نازی حدود بیست دست لباس و مانتو پرو کرد تا بالاخره دو مانتو، سه تا شلوار، چهار تا بلوز و چهار تا شال برداشت. هر لباسی که نظرش برای خریدش قطعی میشد، حسام می گرفت و نازی دنبال لباس بعدی می رفت. 

نازی داشت جوراب انتخاب می کرد که حسام با کیسه های لباسها برگشت. پرسید: یکی رو انتخاب کن الان بپوش. 

نازی نگاهی به او انداخت و با دستپاچگی گفت: وای همه ی اینا دست شماست؟ من که پاک یادم رفته بود. بذارین حساب کنم بعد انتخاب می کنم. 

ــ ــ می خوای منو بزنی بزن، ولی اینا حساب شدن که الان تو پاکتن!

ــ ــ دکتر!!!!

ــ ــ من اسم دارم. 

ــ ــ بیخیال... بعدش حساب می کنم باهاتون. جوراب چی بردارم؟ هنگ کردم اساسی! میذاشتین یه هفته دیگه خودم می رفتم خرید. دیوونه شدم!

ــ ــ نگران نباش. من یه روانپزشک سراغ دارم سه سوت خوب میشی. ضمناً تا منو به اسم صدا نکنی یک قرونم ازت نمی گیرم. 

نازی کیسه های لباسها را از او گرفت و در حالی که گیج و عصبی انتخاب می کرد، گفت: باشه. به اون روانپزشک بگین برای من کفش و جوراب انتخاب کنه، من خودم خوب میشم. 

ــ ــ جوراب خریدن که کاری نداره. ولی تنوع کفش اینجا زیاد نیست. می خوای بریم جای دیگه. 

ــ ــ نه همون کتونیا که اون گوشه ان خوبه. 

ــ ــ هر طور میلته. حل شد دیگه. 

نازی به سرعت لباس عوض کرد. کفش و جوراب را هم حسام خرید و نازی بدون بحث دیگری پوشید. باهم بیرون آمدند. نازی کیسه ی لباسهای کهنه اش پیروزمندانه کنار سطل زباله گذاشت و گفت: پانیِ درونم داره از خوشحالی معلق می زنه. 

ــ ــ نازی بیرون چی؟ هیچ احساسی نداره؟

ــ ــ چرا. از این که آبروی شما رو حفظ می کنه خوشحاله. وای بریم کلینیک. من دارم دیوونه میشم. باید بفهمم این کیه.

ــ ــ کی کیه؟

ــ ــ همین آقایی که شبیه شماست. شما نیستین. اینو مطمئنم. ولی کیه آخه؟ 

ــ ــ بذار برای بعد. هیپنوتیزمت می کنم یادت میاد. 

ــ ــ نه. من نمی شناسمش. اینو مطمئنم. ولی باید بفهمم چی شده. سر و صورتش خونیه. 

ــ ــ اینقدر خودتو اذیت نکن. یه خاطره ی دور بوده. حداقل که در هفت ماه گذشته که من مطمئنم که این اتفاق نیفتاده. پس فراموشش کن. چه اصراری داری که خاطرات بدتو به زور زنده کنی؟

ــ ــ نه اذیتم نمی کنه. فقط کنجکاوم. می خوام بدونم ماجرا چیه.

ــ ــ بسه دیگه. تمومش کن. 

ــ ــ راستی حسام...

حسام با نگاهی خندان و معنی دار پرسید: بله؟

نازی به صورتش کوبید و گفت: اککهی... 

ــ ــ نه خوبه کم کم راه میفتی.

نازی با نفرت پرسید: چی خوبه؟ با یه قاتل رفاقت می کنی؟ اینو یادم اومد.

حسام با خنده گفت: دست شما درد نکنه. یعنی هوشنگ شبیه من بود؟

ــ ــ نه بابا هوشنگ کیه؟

ــ ــ ناپدریت. مگه اسمش هوشنگ نبود؟

ــ ــ چرا. ولی اونی که شبیه شما بود این نبود. 

ــ ــ چی داری میگی؟ معلوم هست؟

ــ ــ اگه بدونی تو ذهن من چه آش شله قلمکاریه! من واقعاً کشتمش! داشت مادرمو می کشت! 

بعد از چند لحظه ناامیدانه افزود: البته دیر رسیدم.

ــ ــ تو از مادرت دفاع کردی. این جنایت نیست. حتی اگر اون موقع روان سالمی داشتی و خودت بودی، باز هم جرمی مرتکب نشده بودی. 

نازی سری به تایید تکان داد و گفت: آره... میدونی تو مدرسه چی صدام می کردن؟ گربه وحشی! هرکی اذیت می کرد پانی به صورتش چنگ می زد. 

حسام لبخندی زد و گفت: این بُعد وجودت اعجوبه است برای خودش! 

نازی متفکرانه پرسید: صدارت با سین نوشته میشه یا صاد؟

ــ ــ با صاد! اینقدر خودتو اذیت نکن! زیادی فکر کنی کاری می کنم همه رو فراموش کنی!

نازی وحشتزده گفت: نه خواهش می کنم! تازه احساس می کنم هویت دارم! گذشته ای هست و خاطراتی که با اطمینان می تونم ازشون یاد کنم. اگه ناراحتتون می کنه منو برسونین کلینیک. میرم تو اتاقم فکر می کنم. شما که ناراحت نمیشین با خودم حرف بزنم؟

ــ ــ نه ناراحت نمیشم. الانم برنمی گردیم کلینیک. می خوام همه ی خواهر برادرامو دعوت کنم خونه ی بابام. می خوام موفقیتمونو جشن بگیرم. تو هم به عنوان مدرک زنده باید حضور داشته باشی. 

بدون این که منتظر جواب نازی شود، ماشین را پارک کرد و به مادرش تلفن زد و برنامه اش را گفت. بعد هم خواهر برادرهایش را با خانواده هایشان دعوت کرد. و بالاخره به یک رستوران زنگ زد و سفارش شام و دسر داد. 

نازی تمام مدت بهت زده نگاهش می کرد. البته تمام مدت فکرش آنجا نبود. انبوهی تصویر و صدا و حسهای مختلف در سرش مشغول جنگ و جدال بودند. 

حسام آخرین تلفنش را زد. گوشی را قطع کرد و با لبخند بازیگوشی به نازی نگاه کرد. 

ــ ــ من شاخ دارم اینجوری نگام می کنی؟

نازی تکانی خورد. ناگهان به خود آمد و گفت: نه نه. حواسم به شما نبود. 

ــ ــ اینقدر فکر نکن. خب؟ یک ساعتی وقت داریم. کجا بریم؟

ــ ــ منو برسونین کلینیک. یه آرامبخشم بگین بهم بدن. حالم بده. 

ــ ــ تو رو کلینیک نمی رسونم. آرامبخشم لازم نداری. یادت باشه که تجویز دارو به عهده ی پزشکه. پیشنهاد بعدی.

ــ ــ تا یک ساعت دیگه هیچ برنامه ای ندارم. شام مهمون شمائم و امیدوارم ساعت ده شب کلینیک باشم. اینجوری خوبه؟

ــ ــ می خوای بریم کافی شاپی جایی چیزی بخوریم؟

ــ ــ نه متشکرم.

حسام به طنز گفت: لباست مرتبه. آبروی منو حفظ می کنی. مشکلی نیست. 

ــ ــ جیم زدن از مدرسه و قهوه خوردن تو کافی شاپ و فالهای عجیب غریب اون دختره همکلاسی... اسمش چی بود؟

ــ ــ من یادم نیست. 

ــ ــ شعر و ور می گفت. واسه همه از دم یه شوهر پولدار با یه ماشین آخرین سیستم میدید. نمی دونم هیچ کدوم از همکلاسیا فالش راست دراومد یا نه... یه بارم تو راه دبستان یه کولی کف دستمو دید. گفت خط عمرت بلنده. دیگه یادم نیست چی گفت. 

چند لحظه مکث کرد و گفت: نه جداً می خواین منو ببرین خونتون؟ خانواده نظام پزشکیتونو لغو می کنن با این مریض دیوونتون!

ــ ــ من مشکل اصلیتو برطرف کردم. پرت و پلا گفتنت اونم درست روزی که خوب شدی چیز عجیبی نیست. 

ــ ــ به خونوادتون چی میگین؟

ــ ــ من الان به همشون گفتم اولین بیمار ام پی دیم درمان شده، می خوام سور بدم. توضیح بیشتری نمی خواد. 

ــ ــ همه می دونن شما به ام پی دی علاقمندین؟

ــ ــ سیکرت نبوده. موضوع پروژه ام بوده. حتی یه مقدار از تحقیقات رو خواهرم برام کرد. چیز مهمی نیست. می خوای الان بریم خونه، با پدر و مادرم آشنا شو. کم کم بقیه هم میان. 

ــ ــ همه ازدواج کردن؟

ــ ــ بله. با خونواده هاشون میان. 

ــ ــ همه ازتون بزرگترن؟

ــ ــ نه من دومیم. خواهر و برادر کوچیکترم، دیدن من تنبلم، تو صف زدن. 

نازی متفکرانه گفت: شاید اون مرد پریشون برادرتون بوده. کاش یادم میومد کِی بوده. 

حسام جوابی نداد. هنوز سرخوش بود. با لبخند راه افتاد و جلوی در خانه شان توقف کرد. همان موقع صدای سوتش هم قطع شد. در حالی که کمربندش را باز می کرد، گفت: رسیدیم. پیاده شو.

نازی غرق در افکار پریشانش پیاده شد. همراه حسام از حیاط گذشت و وارد ساختمان شد. خانه را ندیده بود. ولی احساس آرامش می کرد. مادر حسام به استقبالشان آمد. نازی متوجه نشد. یک چیزی توی ذهنش لنگ میزد. خاطره ی مرد پریشان داشت واضح میشد. ولی بازهم نمی فهمید کِی و کجا بوده است. 

حسام گفت: سلام مامان. 

مادرش با ابروهای بالارفته جواب سلامش را داد. انتظار نازی را نداشت. حسام توضیح داد: نازی همون بیمار درمان شدمه. همین امروز خوب شده. 

نازی با شنیدن اسمش به خود آمد. نگاهی به حسام و بعد به مادرش انداخت. حالا پدرش هم آمده بود. نازی به سرعت سلام کرد و جواب شنید.

مادر حسام گفت: بفرمایین.

بعد زمزمه کرد: نگفته بودی یه دختر جوونه!

نازی چهره درهم کشید و لرزید. حسام پرسید: باید می گفتم؟

بعد به نازی گفت: بفرمایین. بیا تو. 

پدرش هم لبخندی زد و گفت: خیلی خوش اومدین. البته خوب شدن مریض به این خوشگلی سور دادنم داره!

لحنش نازی را به خنده انداخت و کمی حالش را بهتر کرد. خاطراتش هنوز آزارش می دادند. داشت از کنار پدر حسام رد میشد. که ناگهان برگشت و وحشتزده به صورت او چشم دوخت. اینقدر ترسیده بود که نفس نفس میزد. پدر حسام متعجب نگاهش کرد. حسام جلو آمد و پرسید: چی شده نازی؟ آروم باش.

دانه های عرق روی پیشانی نازی نشسته بود. مادر حسام جلو آمد. زیر بغلش را گرفت و او را روی مبل نشاند. بعد هم رفت تا برایش شربتی بیاورد. حسام یک صندلی پیش کشید . نزدیکش نشست و با لحنی اطمینان بخش گفت: آروم باش نازی. آروم. گذشته. تموم شده. اینجا هیچ کس اذیتت نمی کنه. ما همه سعی می کنیم امشب بهت خوش بگذره. آروم باش. نفس عمیق بکش. ریه ات رو کامل پر کن و بازدم رو آروم بیرون بده. 

نگاه نازی روی قاب عکسی که توی تاقچه، بین بقیه ی عکسهای خانوادگی بود، نشست. دست روی سینه اش گذاشت و سعی کرد نفس بکشد. مادر حسام لیوان شربت را زیر لبش گرفت و گفت: یه کم بخور. 

نازی جرعه ای نوشید. نفسی دیگر کشید و بعد کم کم آرام گرفت. رو به پدر حسام کرد و پرسید: شما یه بار تصادف کردین. شاید... شاید بیست سال پیش... 

رنگ از روی مادرش پرید. پدر حسام ابرویی بالا انداخت و از حسام پرسید: تداعی شده براش؟ 

حسام با صدایی گرفته گفت: نه صحبت غیبگویی و این حرفا نیست. 

پدرش رو به نازی کرد و گفت: آره تصادف کردم. ولی چیزی نیست که یادآوریش خوشایند باشه برام. 

نازی بدون توجه به او در حالی که به نقطه ی نامعلومی چشم دوخته بود، گفت: بارون می بارید. ولی هوا گرم بود. پنجره های ماشین پدرم باز بود. ماشینتون جلوی ما بود. خوردین به تیر چراغ برق. از صداش ترسیدم. خیلی ترسیدم. یه چیزی از تو ماشینتون پرت شد بیرون. مثل یه نازبالش کوچیک صورتی. تو هوا چرخید و روی یه کپه سیمان اون طرف خیابون افتاد. چند تا ماشین وایسادن. بابا هم وایستاد. مردم کمک کردن. یه خانم همراتون بود. حرف نمیزد. صورتشو با چادرش پوشونده بودن. زیر بغلشو گرفتن و کشیدنش تو ماشین بابا. شما ولی یه چیزایی می گفتین. نمی دونم چی. صورتتون پر خون بود. خون زیاد دیده بودم. ولی یه کم ترسیدم. فرید گفت به اون بالش صورتی نگاه کنم که نترسم. فرید گفت اون بالش نیست. یه بچه اس. شایدم عروسک باشه. دلم می خواست اون بالش یا عروسک مال من باشه. ولی بدون این که کسی اونو ببینه از اونجا رفتیم. پشت سرمون ماشین آتش گرفت. من باز رومو برگردوندم و به اون بالش صورتی که حالا فقط یه نقطه بود نگاه کردم. دیگه نمی دونم چی شد. 

سر بلند کرد. مادر حسام گریه می کرد. پدرش هم با حالتی عصبی با انگشتانش بازی می کرد. با ورود برادر کوچک حسام و همسرش، همه به خود آمدند. احسان با تعجب پرسید: اینجا چه خبره؟ اتفاقی افتاده؟

مادرش با گریه گفت: من که همیشه می گفتم زنده است. شما هی گفتین تو ماشین سوخته. 

احسان پرسید: کی میگه زنده است؟

نگاهی به نازی انداخت. بعد از حسام پرسید: خانم، مریضت هستن؟

حسام که مثل پدر و مادرش از حرفهای نازی، درهم ریخته بود، فقط سری به تایید تکان داد. 

پروانه، همسر احسان با تردید سلام کرد. همه فقط سری برایش تکان دادند. 

احسان با اخم از نازی پرسید: خانم شما مدرک مستدلی دارین که خواهر من زنده است؟ نکنه ادعا می کنین که خودتون هستین!

نازی با نگرانی سر تکان داد و گفت: نه. من هیچ ادعایی ندارم. من فقط موقع تصادف اونجا بودم. دیدم از ماشین پرت شد بیرون. 

احسان رو به مادرش کرد و محکم و اخم آلود گفت: اگه از ماشینم پرت شده باشه بیرون، زنده نمونده.

ــ ــ ولی میگه رو یه کپه سیمان افتاده. نرم بوده. تازه تو پتو پیچیده بود. حتماً چیزیش نشده. 

ــ ــ مادر من! رو پر قو هم افتاده باشه، با اون ضرب، گردنش شکسته. چرا دوباره خودتون رو آزار میدین؟

رو به نازی کرد و گفت: خانم میشه ما رو به حال خودمون بذارین؟ 

حسام گفت: چی داری میگی احسان؟ نازی مهمون منه. هیچ جا نمیره. 

در این حین نسرین هم با بچه هایش وارد شدند. با دیدن وضع پریشان جمع، با نگرانی پرسید: چی شده؟

احسان که خیلی عصبانی بود، غرید: این خانم ادعا میکنه شیرین زنده است. حرف مفت! میگه دیدم از ماشین پرت شده بیرون. به فرض که اینطور باشه. محاله زنده مونده باشه. 

حسام برخاست و به اتاق رفت. با یک قرص و یک لیوان آب برگشت. آن را به مادرش داد و کنارش نشست. در حالی که شانه هایش را ماساژ میداد، با ملایمت گفت: فردا میرم بهزیستی تحقیق می کنم. شاید اون تاریخ یه بچه پیدا شده باشه.

احسان با عصبانیت گفت: این مزخرفا چیه میگی؟ چرا امید واهی میدی؟

حسام دستش را بلند کرد. آرام و قاطع گفت: احسان، آبیه که من ریختم، بذار خودم جمعش کنم. 

ــ ــ بعله. از وقتی که یادم میاد تو مشغول آب جمع کردنی! 

حسام آهی کشید و رو گرداند. دوباره مشغول ماساژ دادن گردن و پشت مادرش شد. 

پدرش رو به نازی کرد و گفت: تقصیر تو نیست. این اتفاق همه ی ما رو خیلی ناراحت کرده. خاک سرده. بیست سال گذشته. عادت کردیم. فقط یه کم داغ دلمون تازه شد. زری خیلی سخت به این غم عادت کرد. اولین مریض حسام، مادرش بود. شاید فقط به خاطر اون رفت دنبال روانپزشکی. 

حال زری خانم بهتر شده بود. حسام برخاست و در حالی که دوباره کنار نازی می نشست، گفت: اگه اون شب شوم من تب نکرده بودم این اتفاق نمی افتاد. 

پدرش با عصبانیت گفت: باز شروع کردی حسام؟ تو که عمداً تب نکردی. 

نسرین آهی کشید و گفت: اگه بخوایم دنبال مقصر بگردیم، منم مقصرم که اون طوری زنگ زدم و گفتم تو حالت بده. 

حسام رو به نازی گفت: اون شب مامان و بابا، با خواهر نوزادم مهمون دایی بودن. ما نرفتیم. من امتحان داشتم. نسرین و احسان داشتن با اسباب بازی تازشون بازی می کردن، محسنم خونه ی همسایمون بود. من همیشه بد تب می کردم. اون شبم یهو تبم بالا رفت و نسرین هول کرد. همش هشت سالش بود. زنگ زد خونه ی دایی و گفت من حالم بده. بابام خواست با سرعت بیاد خونه که تصادف کرد.

پدرش گفت: بی احتیاطی کردم. بارون تازه شروع شده بود و خیابون حسابی لغزنده بود. بچه هم گرسنه بود و جیغ میزد. ولی زری نگران بود و میگفت میرم خونه بهش شیر خشک میدم. این وسط ترمزم برید. قسمت بود. همه چی دست به دست هم داد که این اتفاق بیفته. تقصیر هیچ کس نبود. 

با ورود محسن و خانواده اش، خانه شلوغ شد. بعد هم شوهر نسرین رسید و بالاخره از رستوران غذا را آوردند. بعد از صرف غذا و دسر، کم کم همه به روال عادی برگشتند. شوخی می کردند و سربسر هم می گذاشتند. بچه ها هم وسط مجلس جولان می دادند و همه چیز را بهم می ریختند. پسرک نسرین تمام ظرف میوه را روی زمین ریخت و دختر محسن سر تا پایش را پر از ژله کرد. نازی هم حالش بهتر شده بود و گاهی لبخندی بر لبش می نشست. 

********************

 

حسام سر قولی که به مادرش داده بود ماند. از صبح روز بعد به هر موسسه ای که ممکن بود خبری از خواهر کوچکش داشته باشند، سر زد. اما تا بعد از یک هفته کاملاً ناامید شد. هیچ کس هیچ خبری نداشت. 

درمانهای نازی هم ادامه داشت. دو بار دیگر هیپوتیزم شد تا حسام تشخیص داد، دیگر نیازی به هیپنوتیزم ندارد. حالش بهتر شده بود. پدربزرگ مادریش چند بار برای بردنش آمده بود. اما نازی حتی از فکر دوری حسام غرق غصه میشد.

آن روز حسام توی حیاط کلینیک مشغول صحبت با نازی بود و سعی داشت او را قانع کند که باید برود. اما نازی اصلاً گوش نمیداد. داشت یک شاخه علف را ریزریز می کرد. 

ــ ــ نازی با تو ام. می شنوی؟ تا ابد نمی تونی اینجا بمونی. 

ــ ــ می دونم.

ــ ــ تو نبودی که اینقدر دعوای استقلال داشتی؟ می خوام دستم تو جیب خودم باشه. می خوام تنها برم خرید. می خوام کار کنم. می خوام...

نازی سر بلند کرد و چند لحظه غمگین به چشمهای حسام نگاه کرد. بعد دوباره سر به زیر انداخت و به خرد کردن شاخه علفی که در دست داشت ادامه داد. 

حسام آهی کشید و رو گرداند. بعد از چند لحظه پرسید: چرا نمیگی چته؟

ــ ــ من حرفی ندارم که بزنم. 

ــ ــ مجبورم نکن هیپنوتیزمت کنم ازت حرف بکشم!

ــ ــ حرفی رو که نخوام بزنم با هیپنوتیزمم نمی زنم. شما که بهتر می دونین. 

ــ ــ با کمی تلاش شدنیه. 

ــ ــ حرفی نیست که علاقه ای به شنیدنش داشته باشین. 

ــ ــ من به عنوان یک پزشک حق دارم که بدونم تو دلت چی میگذره. 

ــ ــ چرا تهدیدم می کنین؟ چرا همین الان هیپنوتیزمم نمی کنین؟ اصلاً چرا با لگد بیرونم نمی کنین؟ 

ــ ــ بس کن نازی. تمومش کن. تو از اجتماع می ترسی. باید سعی کنیم ترست بریزه. اینجا خونه ی تو نیست. 

نازی از جا برخاست. پشت به او گفت: باشه. میرم وسایلمو جمع می کنم. 

ــ ــ یه جوری حرف نزن که منو گرفتار عذاب وجدان کنی.

نازی چرخید. چشمانش از اشک تر شده بود. به زحمت گفت: من نمی خوام باعث عذاب شما باشم. میرم. پرونده و سابقه ام می مونه برای این که افتخاری باشه تو کارنامه ی پزشکیتون. ولی خودم دیگه مزاحمتون نمیشم. قول میدم. 

حسام برخاست و با دلخوری گفت: چرا مزخرف میگی نازی؟ تو هنوز به مشاوره احتیاج داری. هفته ای دو جلسه باید بیای. 

ــ ــ نه. اینقدر اینجا بودم که یه پا واسه خودم دکتر شده باشم. می تونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم. مطمئن باشین که حتی غمگینم نمی مونم. میرم سر کار... درس می خونم. من می تونم. 

ــ ــ من اینجوری نمی تونم مرخصت کنم.

نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت. گفت: وقت نهاره. امروز نهار مهمون من باش. تو ماشین بیشتر حرف می زنیم. 

ــ ــ من حرفامو زدم. 

ــ ــ به یکی دروغ بگو که افکارتو زیر و رو نکرده باشه. برو حاضر شو. 

ــ ــ من امروز میرم خونه.

اشکهایش را پاک کرد. به خودش مسلط شده بود. 

حسام سری به تایید خم کرد و گفت: باشه. عصر با پدربزرگت تماس می گیریم. ولی الان میریم نهار بخوریم. 

نازی به طرف ساختمان رفت. شاید این نهار برای خداحافظی خوب بود. مطمئن بود که نمی تواند دوباره برای مشاوره بیاید. یا همیشه یا هرگز. 

لباس عوض کرد و جلوی آینه ی کوچک اتاق، شالش را محکم پیچید. لب به دندان گزید و با خود گفت: محکم باش. آروم. با لبخند ازش خداحافظی کن. از روز آخر خاطره ی قشنگی بساز. 

از اتاق بیرون آمد. حسام نزدیک در منتظرش بود. سوار ماشین شدند و راه افتاد. بعد از چند لحظه سکوت، حسام پرسید: نمی خوای حرف بزنی؟

نازی بدون این که نگاهش کند، گفت: حرفی ندارم.

ــ ــ ولی من دارم. فکر می کنی من خوشم میاد از کلینیک اخراجت کنم و دیگه نبینمت؟ فکر می کنی آسونه برام؟ فکر می کنی نمیفهمم تو دلت چی میگذره؟ منو هالو فرض کردی نازی؟ تو باید بری. باید یه زندگی عادی رو شروع کنی. من باید خانوادمو قانع کنم که تمام مشکلاتت مال گذشته بوده. الان هیچ مسئله ی روانی نداری. اینو می فهمی؟ من بچه نیستم. یه روزه هم عاشق نشدم که دو روزه یادم بره. ولی نمی تونم بزنم زیر همه چی! خانوادم باید راضی بشن. تا وقتی که تو اینجایی اسمت هست مریض بستری! حالا من اگه قسم بخورم که تو حالت خوبه هم کسی باور نمی کنه. به خاطر من برو. قول میدم زیاد طول نکشه. 

نازی ناباورانه گوش میداد. حسام ساکت شد و به فکر فرو رفت. موبایلش زنگ زد. گوشی کنار فرمان توی جای مخصوصش بود. حسام دکمه ی بلندگو را زد و با بی حوصلگی آشکاری گفت: بله؟

ــ ــ مرتیکه ابله! این موبایله تو داری؟ ده بار زنگ زدم میگه در دسترس نمی باشد. کدوم گوری هستی؟

ــ ــ کیارش تو می دونی خیــــــــلی به من لطف داری؟ من اصلاً مرده ی این ظرافت کلامتم!

ــ ــ می دونم. از بهزیستی زنگ زدن کارت داشتن. گویا خیلی واجب و فوری بوده. گفتن برو اونجا کارت دارن. 

ــ ــ باشه الان میرم. فقط یه مسئله برای من پیش اومده. آقای دکتر محترم میدادی یه منشی از کلینیک به من زنگ میزد. چرا خودتو خسته کردی عزیزم؟ 

ــ ــ موش زبونتو بخوره حسام جون. می خواستم بزنم تو حالت، الواتی خیلی بهت نچسبه!

ــ ــ معلوم بود کار خیر از تو بر نمیاد. ولی دعا کن خبر خوبی باشه. کل کلینیک رو شیرینی میدم!

ــ ــ ببین تو اول داماد شو، بعد برو بهزیستی دنبال حضانت بچه و اینا!

ــ ــ کی خواست بره دنبال حضانت بچه؟

ــ ــ پس می خوای بری اونجا چه غلطی بکنی؟

ــ ــ یه گمشده دارم. کاری نداری؟ پشت فرمونم. 

ــ ــ نه. برو به سلامت. 

 

نازی ناباورانه پرسید: یعنی پیدا شده؟ 

ــ ــ نمی دونم. نمی خوام به خودم هیچ امیدواری ای بدم. این چند روز که هرجا سر زدم گفتن اصلاً همچین موردی نداشتیم. 

ــ ــ پس الان چه کار دارن؟

ــ ــ نمی دونم. 

 

 

باهم وارد بهزیستی شدند. بعد از چند بار از این اتاق به آن اتاق پاس شدن، بالاخره کسی را که تماس گرفته بود، پیدا کردند. 

خانم کریمی عینکش را روی بینیش جابجا کرد. در حالی که پرونده ای را ورق میزد، گفت: شما دنبال دختری می گردین که 26/2/۶9 کنار خیابون عباسی از ماشین به بیرون پرت شده. 

ــ ــ بله.

ــ ــ نشونه ای هم داشته؟

ــ ــ تو پتوی صورتی پیچیده شده بود. گوشاش تازه سوراخ شده بود و به جای گوشواره به گوشش نخ گره زده بودن. لباسشم یه سرهمی آبی بوده. 

ــ ــ سنش چقدر بوده؟

ــ ــ هنوز یک ماه نداشت. بیست و سه روز. 

ــ ــ ما یه مدد جو داریم که با این مشخصاتی که شما میگین روز 31/2/۶9 جلوی در بهزیستی پیدا شده. الانم تو یه پانسیون وابسته به بهزیستی زندگی می کنه. آدرسشو اینجا براتون نوشتم. شما می تونین مراجعه کنین. در صورتی که بتونین اثبات کنین که گمشده ی شما همین شخصه، با کمک یه وکیل مراحل قانونیش طی میشه و شما میتونین ایشون رو با خودتون ببرین. 

حسام نفس عمیقی کشید و گفت: متشکرم.

 

باهم بیرون آمدند و حسام گفت: نازی باورم نمیشه. آه خدایا! یعنی ممکنه؟ بعد از بیست سال!!

نازی با لبخند نگاهش کرد. گفت: هیچی غیر ممکن نیست. 

باهم به پانسیونی که خانم کریمی گفته بود رفتند. قبلاً ورودشان را اطلاع داده بودند. وقتی وارد شدند، چند لحظه ای با مدیر پانسیون صحبت کردند و بعد مدیر کسی را دنبال نازی فرستاد. 

نازی خندید و زیر لب گفت: اسمش نازیه!

ــ ــ اسمش شیرینه! بریم بیرون دوباره براش شناسنامه می گیریم. 

حسام چشم به در دوخت. نازی به وضوح ضربان شریان روی گردنش را می دید. سرخ شده بود و هیجان زده بود. 

بالاخره انتظارشان به پایان رسید. دختری خوش قد و بالا وارد شد. حسام از جا برخاست و ناباورانه به او چشم دوخت. زمزمه کرد: من که نمی فهمم. تو ببین به من شبیهه؟

نازی گفت: نمی دونم. ولی به نسرین شبیهه. یه کمی هم به آقا محسن. نیست؟

دختر بدون حرف نشست. مدیر شرایط را قبلاً برایش توضیح داده بود. مدیر شروع به صحبت کرد و گفت: باید آزمایش دی ان ای بدین. اگر مثبت باشه، مراحل قانونیش طی میشه و دیگه مشکلی نیست. 

کمی دیگر هم صحبت کرد. بالاخره نازی و حسام بیرون آمدند. حسام به کامیار تلفن زد و راجع مراحل قانونی کار با او صحبت کرد. بعد از چند دقیقه قطع کرد و به پدرش زنگ زد. از او خواست تا قطعی نشدن موضوع حرفی به مادرش نزند. 

بعد هم نگاهی به نازی انداخت و پرسید: راستی قرار بود نهار بخوریم؟ خب چی می خوری؟

 

******************

 

نازی همان روز به خانه ی پدربزرگش نقل مکان کرد. هفته ای دو روز برای مشاوره مراجعه می کرد. حسام به شدت درگیر کارهای خواهری که هنوز معلوم نبود، خواهرش باشد، بود. ولی سعی می کرد به مراجعینش هم برسد. مخصوصاً نازی را نمی توانست از دست بدهد. 

یک ماه بعد حسام به همراه خانواده اش با دسته گل و شیرینی وارد خانه ی پدربزرگ شدند. خانواده ی پدری و مادری نازی همگی در این مجلس حاضر بودند. 

پدر حسام با رویی گشاده گفت: ما پیدا شدن دوباره ی دخترمون رو مدیون دختر شماییم. نازی هم به اندازه ی شیرین برای من عزیزه. 

پدربزرگ نازی خندید و گفت: اتفاقاً ما هم دوباره داشتن دخترمون رو مدیون پسر شماییم و به آقای دکتر ارادت داریم. 

ــ ــ نظر لطفتونه. نازی جان، دخترم، نظر تو چیه؟ 

نازی سر بلند کرد و به چشمهای مهربان پیرمرد نگاه کرد. سر به زیر انداخت و گفت: اگر بزرگترا اجازه بدن، منم موافقم. 

 

****************

 

نازی و حسام با دسته گل و شیرینی به دیدن سهراب خان رفتند. 

سهراب خان در حالی که چای را آماده می کرد و گلها را در گلدان میچید، گفت: پس بالاخره حرفتو به کرسی نشوندی! نه به این همه سال صبر کردنت، نه به این همه یهویی عجله کردنت! 

نازی خندید و گفت: نذاشت بالاخره این خاطرات من مرتب بشن! هنوز گاهی قاطی می کنم. 

سهراب خان گفت: تو اونی که لازم بود پیدا کردی! نگران بقیش نباش! ببینم زن و بچه ی منو احیاناً تو خاطراتت ندیدی؟

نازی با تعجب پرسید: زن و بچه ی شما رو؟

ــ ــ گفتم بلکه پیدا بشن منم از تنهایی دربیام. 

ــ ــ مگه گم شدن؟

ــ ــ نه بابا. جدا شدیم. اونم با بچه ها رفت بلژیک. گهگاه با بچه ها چت می کنم. ولی دله دیگه. گاهی خیلی میگیره. 

نازی سری تکان داد و گفت: می دونم. منم تنهام. 

ــ ــ تو حسام رو داری. و پدربزرگا و مادربزرگا و بقیه...

حسام معترضانه گفت: بسه دیگه سهراب خان! وقت خوشیمه شما یاد غصه هات کردی؟ تو اگه اینقدر تنهایی طلب نبودی، تا حالا یه زن دیگه گرفته بودی. ضمناً منم هستم. جای رفیقت، برادرت، پسرت، هرکی دوست داری. 

ــ ــ راحت باش پسر! اصلاً بگو جای پدرم! تو که داری میگی! اصلاً حالا که دارم فکرشو میکنم می بینم جای یه زن تو زندگیم خالیه. جای پدرم دور دستت یه زن واسه ما پیدا کن!

ــ ــ چشم. امری باشه؟

ــ ــ عرضی نیست. چاییتو بخور. یخ کرد.

نازی به دو مرد که همچنان مشغول شاخ و شانه کشیدنهای دوستانه بودند، چشم دوخت و فنجان چای را به لب برد. غرق در آرامشی شد که برای همیشه بر زندگیش سایه گسترانیده بود...

 

 

تمام شد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 43
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 36
  • باردید دیروز : 44
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 195
  • بازدید ماه : 748
  • بازدید سال : 9,933
  • بازدید کلی : 15,245